مُثبَتاَندیشباش...ツ
زندگیوبھکامخودتتلخنکنچھ
بخوایچھنخوایبایدتوزندگیهم
گریھکنیهمبخندی!زندگیراه
خودشومیرهپسبخندکھبهتخوش
بگذرهرفیقツ
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_یڪم
ليلا با عصبانيت لبة چادر را در مشت مي فشارد،
غضب آلود چشم در چشم علي مي دوزد:
- علي آقا! گستاخي هم حدي داره ... شما جوش منو مي زنيد يا جوش خودتونو...؟
زندگي رو به كام زن و بچه هات تلخ كردي
و فكر كردي بوجارلنجانم كه سر بر آستان هر كس و نا كس بگذارم !
علي آقا! پاتون رو از گليم خودتون درازتر نكنين ...
نمي خواد در مورد بنده هم حكمي صادر كنيد...
خودم بالغم ... عقل و شعور دارم
سپس به طرف در رفته و آن را باز مي كند
با همان حرارت ادامه مي دهد:
- خواهش مي كنم زودتر تشريف ببرين ، ديگه نمي خوام برام دلسوزي كنيد..
اون محبت و دلسوزي هاتون همه اش الكي بود
در واقع سنگ خودتونو به سينه مي زديد... من ساده بودم
علي سبيل پر پشتش را تاب مي دهد.
به طرف در مي رود و قبل از آنكه قدمي بيرون بگذارد
برمي گردد و به ليلا كه عرق به صورتش نشسته و بدنش زيرچادر گلي مي لرزد
نگاه مي كند، يك ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد
ــ پس اینطور!
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_دوم
زهره چُقُلي مو كرده ... ولي بد به عرضتون رسونده ...
علي سر از تفكر پايين مي اندازد و دستي به كمر مي فشرد
در اين انديشه است كه چگونه ليلا را به راه آورد
چه چاره اي بيانديشد و يا چگونه عرصه بر او تنگ گرداند
آنچه كه بيش از همه او را آزار مي دهد، حضور بي موقع حميد است
صورت به جانب ليلا بالا مي آورد
و با لحني كه سعي دارد آرام و در عين حال قاطع باشد مي گويد:
- ليلا خانم ! باز خدمت مي رسيم
در بسته مي شود و ليلا يكّه و تنها دو زانو بر زمين مي نشيند
و مات و مبهوت چشم به آسمان مي دوزد
*
زن جوان ساك كوچكي در دست دارد و پسربچه اش را به دنبال خودمي كشد.
پسرك ، پيراهن سفيدي كه تصوير گربه اي ملوس بر آن نقش بسته به تن دارد
شلواركي قرمز با دو بند كه از شانه ها گذشته
جوراب هاي سفيد و كفش هاي مشكي براق با بندهاي سفيد
پسر بچه ذوق زده به اطراف مي نگرد
رهگذران و به خصوص ويترين هاي رنگارنگ مغازه ها نگاه مشتاقش را به خود جلب مي كند
پاي كشان از پي مادرروان است
و مادر بي اعتنا به حركات او در دل مشغولي خود غرق است
چهره ها جلوي ديدگان ليلا رژه مي روند
احساس مي كند كه دهان ها آلوده به تهمت هستند و چشم ها پر از شرارة نفرت :
«خانم فكر كرده ، مي خواي هووش بشي ... هووش ...
بد دوره و زمونه ايه ...زنيكه هفت خط ...
حرف مردم ... چشم چپ كني ... آهسته برو... بيا... خوش ندارم...
فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت مي رسيم ...»
براي لحظه اي چشم بر هم مي گذارد:
«بس كنيد... دست از سرم برداريد...راحتم بذاريد...»
*
مقابل در بزرگي مي ايستد. خانه اي آشنا ولي سال ها غريبه با او.
دستي بر درمي كشد
پدر، مامان طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر
چقدر دلش براي آن هاتنگ شده ، براي غُرغُرهاي مامان طلعت ، براي جيغ و داد داداش دوقلوها
براي نگاه هاي مهربان بابا اصلان
انگشت بر زنگ مي گذارد ولي ياراي فشار دادن ندارد:
«هر چي باشه خونة پدرمه ... منم ليلام ... دختر حوراء...»
زنگ را فشار مي دهد
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
من راننده تاکسی داره حرف میزنه دلم نمیاد بگم پیاده میشم،
شما وسط چت ول میکنی میری؟!😐😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#فرنگیس
قسمت شصتم🌸
از ناراحتی، شبها دیگر خوابم نمیبرد. جبار و لیلا هر دو کوچک بودند و برایشان سخت بود این دردها را کشیدن. آنها چیزهایی را دیده بودند که حتی آدم بزرگها هم تاب و تحملش را ندارند.
حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانهاش پرسید: «کی از بیمارستان میرویم؟»
سعی کردم زورکی لبخند بزنم. گفتم: «زودی خوب میشوی و به ده خودمان برمیگردیم.»
پرسیدم: «چرا مین را برداشتی؟ چرا دقت نکردی، جبار؟»
اخمی کرد و گفت: «فرنگیس، باور کن خودکار بود. من فکر کردم خودکار است. آن را برداشتم و نگاه کردم.»
به روستا که برگشتیم، ابراهیم و رحیم و نیروهای رزمنده، بسیج شدند برای جمع کردن مینها. نیروهای بازسازی هم که برای بازسازی خانهها مستقر بودند، به کمک رزمندهها آمدند. تصمیم گرفتند به مردم کمک کنند تا زودتر مینها جمع شوند. اطراف آبادی و تپهها را گشتند و مینها را پیدا کردند. برادرم رحیم پیش رو بود. قسم خورده بودند تا جان در بدن دارند، مین جمع کنند؛ حتی اگر کشته شوند.
هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوههای آوهزین و دشتهای اطراف میرفتند و با کوهی از مین برمیگشتند. مینها را کومه میکردند وسط ده یا کنار روستا روی هم میچیدند. آخرسر مینها را بار ماشین میکردند و به پادگان میبردند و تحویل میدادند. اما هر چقدر مین جمع میکردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت تخم مین کاشته بود که تمام نمیشد.
دفعۀ بعد پسرداییام علیشیر گلهداری روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد: «علیشیر رفت روی مین.»
رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت، نفسنفس میزد. علیشیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود. همۀ مردم ده بالا سر علیشیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علیشیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکهتکه بود.
رحیم در حالی که گریه میکرد، گفت وقتی به علیشیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علیشیر گفته: «رحیم، کمی آب به من بده. تشنهام.»
برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علیشیر التماس کرده و گفته من دارم میمیرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاهِ او را دیده، کمی آب توی دهانش ریخته و بعد پسرداییام نفسی کشیده و... تمام.
یک روز بعدازظهر، هواپیماهای عراقی روی آسمان دور میزدند. چهار بچه به نامهای اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یکی اهل دیره که اسمش مجبتی بود، رفته بودند کنار روستا بازی. یکدفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانههاشان بیرون آمدند. اصلاً نمیدانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همهشان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچهاش را ببیند. میترسید. به من گفت: «فرنگیس، دردت به قبر پدرم، برو ببین اکبرم چه شده؟»
کمی جلو رفتم و دیدم همۀ این بچهها شهید شدهاند. بیاختیار شروع کردم به شیون. با دست صورتم را میخراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده و او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری. منظرۀ وحشتناکی بود. بچهها روی زمین افتاده بودند و تکان نمیخوردند. سر تا پا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و داییام حشمت هم زود رسیدند.
هیچکس جرئت نداشت جلو برود. همه همان دور و بر ایستاده بودیم. میدانستیم آنجا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود. بعضی زنها با نگرانی میگفتند: «حواست باشد. معلوم است آنجا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.»
رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچهها که عزیزتر نیستم.»
آرام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا میکردیم. همه ساکت بودیم. بچهها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمیداشت، ما میمردیم و زنده میشدیم.
اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچهها را یکییکی آورد. هیچ کس جرئت نمیکرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانوادۀ فریدونی ناله و فریاد میکردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید.
بچههایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند؛ پسردایی و پسرعمو و پسرعمه. مادرشان میگفت رفتهاند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
آمبولانسها آمدند. بچهها را توی آمبولانسها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه گریه و ناله میکردند. صبح روز بعد، هر پنج تا بچه را در روستای گورسفید خاک کردند.
همهشان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند. پسرعمو بودند. پدر سلمان فریدونی اسیر بود.
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و یکم🌸
فصل نهم
برادرشوهرم قهرمان حدادی مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری میکرد. شکار هم میرفت. توی دکانش تفنگ هم میساخت. اوایل ازدواجمان، من هم کمکش میکردم. کنارِ دستش مینشستم و هر وسیلهای میخواست، به دستش میدادم. تمام وسایل را دور خودش میچید و با وسایل آهنگری قدیمی، چوب قنداق و لوله تفنگش را درست میکرد.
آن روز هم مثل همیشه توی کوه بودیم. بمبارانها زیاد شده بود و همۀ مردم رفته بودند توی کوههای آوهزین و گورسفید. ایام بمباران، فقط شبها به خانه برمیگشتیم.
هوا که رو به تاریکی رفت، با زنها و بچههای دیگر، رو به آوهزین و گورسفید آمدیم. همین که وارد خانهام شدم، پتوهایی را که به پنجره زدم بودم، پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمۀ برنج را هم میزدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، برس. ریحان درد دارد. فکر کنم بچهمان دارد دنیا میآید.»
علیمردان دست قهرمان را گرفت و گفت: «ناراحت نباش! فرنگیس، برو کمکشان.»
به خانۀ قهرمان رفتم. ریحان درد داشت. زن دیگری هم از همسایهها کنارش نشسته بود. دست ریحان را گرفتم و با لبخند گفتم: «نگران نباش، ریحان. به امید خدا بچهات سالم دنیا میآید.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند. جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب، صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد. هواپیماها داشتند چهار طرف روستا را بمباران میکردند. مردم جیغ میزدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید میدویدند.ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو، به قهرمان گفتم: «زود باش. یک ماشین پیدا کن. باید ریحان را برسانیم شهر.»
برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت. پتویی دور ریحان پیچیدم. وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد: «فرنگیس، ریحان را بیاور.»
رفته بود و مینیبوسی را که مال همسایۀ روبهرویی بود، آورد. زیر بغل ریحان را گرفتم و گفتم: «ریحان، باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچهات آسیبی ببیند. غیرت داشته باش.»
بیچاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من میآمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد میزد و میدوید. توی مینیبوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینیبوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچهاش دارد دنیا میآید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا میآوردیم.
به راننده گفتم: «نمیخواهد راه بیفتی.»
مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما میآمد و توی دلم انگار طبل میکوبیدند. برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچۀ ریحان را به دنیا بیاورم.
زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمیترسم. همهاش میگفتم: «ریحان، چیزی نیست.»
همانجا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینیبوس، چشم چشم را نمیدید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یک کارد میوهخوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران میکردند!
هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینیبوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور میدید.
وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم: «ریحان، خدا بهت پسر داد.»
با کمک هم، به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چارهای نبود. توی مینیبوس نشستیم و به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش دادیم تا بمباران تمام شود. کمکم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند.
وقتی همه جا ساکت شد، سرم را از پنجرۀ مینیبوس بیرون بردم. چند جای زمین، توی آتش میسوخت. با کمک زن همسایه، ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانهاش بردیم. نوزاد را دادم دست قهرمان. بعد خندیدم و گفتم: «مبارکت باشد. چه پسری! زیر بمباران به دنیا آمده.»
قهرمان از دیدن زن و بچهاش که سالم بودند، خوشحال بود. میدانستیم هواپیماها میروند، چرخی میزنند و دوباره برمیگردند. روستا امن نبود. قهرمان گفت: «باید به سمت کوه برویم. دوباره هواپیماها برمیگردند.»
ریحان نالید و گفت: «من نمیتوانم. خودتان بروید.»
قهرمان گفت: «کولت میکنم.»
نوزاد را بغل من داد. شوهرم، رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب، کورمالکورمال به طرف کوه حرکت کردیم. نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید. چشم رحمان توی تاریکی شب برق میزد. از تاریکی میترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود.
صدای زوزۀ سگها توی دشت پیچیده بود. بچۀ قهرمان را رو به رحمان گرفتم و گفتم: «سلام پسرعمو!»
رحمان با تعجب به بچۀ کوچک توی بغل من نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت: <<ممنون، فرنگ!>>
مداحی_آنلاین_یحزنون_حجت_الاسلام_عالی.mp3
1.69M
ماه محرم
🏴🏴🏴یحزنون
🎤🎤🎤حجت الاسلام عالی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
هیچ شبی، پایان زندگی نیست
از ورای هر شب دوبارہ
خورشید طلوع می کند
و بشارت صبحی دیگر می دهد
این یعنی امید هرگز نمی میرد
#شبهاتون_پر_امید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
درود ✋ صبحتون بخیر و شادی
روزتون شاد شاد
الهی امروز☀️پنجره آرزوهاتون
باز بشه به سمت باغ اِجابت
و دلتون غرق در شادی بشه
🌓
😊🍳بفرمایید صبحانه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
📌 درس زندگی
۱_زود ناامید نشو
٢_ موفقیت تو را مغرور نکند
٣ _ گاهی کمی صبر،شکست را
به پیروزی تبدیل می کند
۴_ گاهی کمی عجله، پیروزی را
به شکست تبدیل می کند
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_سوم
صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده مي شود:
- كيه ؟اشك در چشمهاي ليلا جمع مي شود.
بغض گلوگيرش شده ، با زحمت فراوان ،لب هاي لرزانش را تكان مي دهد:
«مامان طلعت ! منم ...»
صداي قدم هايي پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين مي اندازد
در بازمي شود. طلعت باناباوري نگاه مي كند
ديداري بعد از سالها، بدرقة آخرين ديدارشان چشماني اشكبار بود
و ثمرة اين ديدار بعد از سال ها نيز قطرات درشت اشك است كه بر گونه ها سرازير است
در آغوش همديگر جاي مي گيرند وشانه ها بر اين گريه ها مي لرزند
طلعت امين را بغل مي كند ليلا وارد حياط مي شود.
نگاهش به تك سرو كنارباغچه كشيده مي شود، سروي بلندبالا
پنجرة اتاقش از پس شاخ وبرگ ها رخ مي نمايد.
پنجره اي كه هنوز پردة توري سفيدش آويزان است
پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه مي شود
سهراب و سپهر بزرگ شده اند
طلعت امين را پيش آن دومي برد:
- سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رومي كردم
طلعت ، در اتاق ليلا را باز مي كند با مهرباني مي گويد:
- ليلا جون !
بيا اتاقت رو ببين ... مي بيني همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ...
ليلا بر آستانة در مي ايستد. نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر مي گذراند
كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده
به آرامي قدم درون اتاق مي گذارد.
مقابل آينه تمام قد ديواري با قاب گچ كاري شده ، مي ايستد.
خود را فراسوي غبار مي بيند. دست لرزانش را روي آينه مي كشد
و به ليلاي آن سوي آينه نگاه مي كند.
ليلا به او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي صورتي را با دست بالا مي آورد.
چشمان درخشان ليلا به اودوخته مي شود. با ناز مي گويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مي ياد
پلك هايش را پايين مي آورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مي ياد؟
چشمانش پر از اشك مي شود، سر تكان مي دهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چي شده ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دستي بر شانة خود احساس مي كند.
به خود مي آيد.
طلعت او را روي مبل مي نشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مي نشيند
با لحن غمناكي مي گويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي !
نمي دوني هر وقت ياد تو و حسين مي افتم ...دلم آتيش مي گيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالة غم به طلعت دوخته مي شود
دست بر شانة اوگذاشته و مي گويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا
نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره مي ماند
با تعجب مي گويد:«سياه پوشيدي !»
طلعت به سرعت از جاي بلند شده به طرف پنجره مي رود
با صداي لرزاني مي گويد:- فريبرز... .
ليلا به طرفش مي رود، طلعت اشك گوشة چشم را پاك كرده
و با بغض ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي تركش مي كنه
و با يك مرد ديگه فرار مي كنه
فريبرز از شدت ناراحتي خودشو از طبقة چهارم پرت مي كنه پايين و...
و مي زند زير گريه .
ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود مي فشرد
***
خندة امين و سر و صداي دو قلوها كه با هم بازي مي كنند
روح تازه اي به خانه بخشيده .
ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق مي زند.
ناگاه صداي بوق ماشين او رااز جاي مي جهاند.
سهراب و سپهر با عجله به طرف حياط مي دوند
هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي مي گيرند
ليلا از گوشة پنجره بيرون را نظاره مي كند
- باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم آورده ...
مامان طلعت مي گه ما دايي امين هستيم ...
پدر دست پسرها را در دستان مي گيرد و وارد خانه مي شود
ليلا با عجله از اتاقش بيرون مي آيد
امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي مي ماند
نمي داند عكس العمل پدر چيست
ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويدمي دهد
با شنيدن صداي گام هاي پدر امين را بيشتر در آغوش مي فشرد
پدر بر آستانة در اتاق ظاهر مي شود. مات و مبهوت
گويي حوراء را مقابل خود مي بيند
آن هنگام كه پارچة سفيد را از رويش كنار زد، گويي خوابيده بود
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
مادرم بهم زنگ زده میگه نارگیل بگیر بیار، نارگیل نداریم
ما کی نارگیل داشتیم آخه مادرِ من ، انگار پیازه 😂
بعد معلوم شد عمم اونجا بوده😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
وقتی مامانت داداشتو میزد و میدونستی نفر بعدی تویی 😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋