داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهاشان دستشان بود. فریاد میزدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم.
مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریعتر دور شوید.》
ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آوردهاید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》
از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش میلرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامدهایم. عراقیها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به اینطرف فرار کنیم.》
سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》
همه شروع به پچپچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقیها خبر ندارد. باور نمیکرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شدهاند.
از اینکه او اینقدر بیخبر و بیخیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخرهام میکنید؟ چرا به من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.》
خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که داییام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری به میوههای تو نداریم.》
مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمدهاید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانوادهام میماند؟》
داییام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد.
دایی گفت ما از فلان طایفهایم، روستای گورسفید و آوهزین.
مرد کمی آرام شد. داییام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》
لبخندی زد و به ما خیره شد. داییام گفت:《 میخواهی آوارهها را راه ندهی؟ کی باور میکند مردی از ایل کلهر به آوارهها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》
مرد، کتری و قوریاش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، داییام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچهاش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانهات سیر شدهای؟! آن هم با این همه آدم.》
مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان میخواهد میوه بکنید. نوشجانتان. امروز میهمان من هستید.》
تعارف کردیم که نه، فقط شب مینشینیم و برمیگردیم. مرد گفت:《 اگر از میوهها نچینید، به خدا خودم را نمیبخشم.》
بچه ها با خوشحالی از میوهها می کندند و میخوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخهها میوه بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همان جا ماندیم. به داییام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آنها شبها میترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》
داییام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمیگردیم.》
شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آنچه را دیدیم، باور نمیکردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر میشدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آوارهها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
صبح زود، خانوادههایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانهها بوی دود و نان تازه میآمد.
(پایان فصل یازدهم)
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
قسمت هفتاد و هشتم
وقتی سر جاده پیاده شدیم، به علیمردان گفتم:《 خودت بچه ها را بیاور.》
پاهایم بیحس شده بود. احساس میکردم نمیتوانم بقیه راه را بروم. دو تا بچههایم، با خوشحالی دست پدرشان را میکشیدند و به سمت خانه میآمدند.
چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود.
از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفههاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم.
گونیهای گندمی که علیمردان روز حمله گوشه حیاط گذاشته بود، تکهتکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانه همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانه خودم نبود. فقط قابلمههایم را گوشه حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچوقت خانه و زندگیمان را اینطور ندیده بودم. وحشتناک بود.
لباسهای نو، که داخل کمد میگذاشتم، تکهتکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقتهایی افتادم که دلم نمیآمد این لباسها را تن بچهها بکنم و میگفتم زود خراب میشوند.
علیمردان کنار بچه ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه میکرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه میکرد.
جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشمهایم را بستم.
سطل کهنهای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه.
آب سطل را که توی اتاقها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید:《 فرنگیس، داری چه کار میکنی؟ نکند میخواهی امشب اینجا بمانی؟》
بهرو رویش ایستادم و گفتم:《 آره، میخواهم امشب توی خانه خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچهها بینداز و برو ببین میتوانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاقها را آماده میکنم.》
کمکم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایهها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکییکی و با ترس میآمدند. مرا که میدیدند، میخندیدند و میگفتند:《 ها، اولین نفر شدی، درسته؟》
با خوشحالی آمدن مردم را نگاه میکردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان میگشتم؛ شاید زنده بودند.
یکی از زنهای همسایه آمد و گفت:《 فرنگیس، شنیدهام گوسالهات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیدهاند.》
با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم:《 به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.》
به علیمردان گفتم حواست به بچه ها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با با تعجب گفت:《 فرنگ، بس کن. الان گوساله را بردهاند، یا کشته شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوسالهات را پیدا کرده باشد، پس میدهد؟》
رو بهرویش ایستادم و گفتم:《 مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمیگردد. خدا مال مرا برمیگرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش میگردانم.》
علیمردان اخم کرد و گفت:《 اگر من تو را میشناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.》 گفتم:《 چرا این حرف را میزنی؟ میخواهی نروم؟》
خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت:《 من کاری ندارم.》
خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم.
از کنار مزرعههای سوخته که میگذشتم، مرتب چوب را توی خاک میکوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه میکردم و قدم برمیداشتم. توی دشت، لاشه گوسفندها و سگهای زیادی دیده میشد. زبانبستهها تکهتکه شده بودند.
هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوسالهام را پیدا میکردم. از دور لاشه گاوی را دیدم. تقریباً اندازه گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگولهای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشمهایم پر از اشک شد.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_بیستم
انتخاب
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ...
- تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_بیست_ویڪم
مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
من نمیدونم این همه سال میشد کلاسارو اینترنتی برگزار کرد...
بعد ما الکی میرفتیم سر کلاس آخه 😬😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
Hamed Zamani Ft. Abdolreza Helali - Rafigham Hossein (128).mp3
7.93M
رفیقم امام حسین علیه السلام🍀🍀🍀
🎤🎤🎤حامد زمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋