eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از صدیقه
سلام. انتشار دابسمش جرم است وباید کمتر ساخته ومنتشر شود. (صدیقه عنایتی مورنانی)
هدایت شده از مهدی
سلام. به نظر من جرم است وباید کمتر ساخته ومنتشر شود. (مهدی شعله)
هدایت شده از Hamidreza Nadi
سلام وقت بخیر اگه توهین ومسخره کردن به قومیت هاواشخاص ودین نباشد به قول معروف سرگرمی حلال باشد اشکالی ندارد _ حمیدرضا نادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 👣🔥 نمی کشمت . سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... . - به چی زل زدی؟ ... - جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفت م ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ... تا مجبور هم نشم نمی کشم ... تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ... و الا هیچی رو تضمین نمی کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... . . بردمش کافه ... . - من لیموناد می خورم ... تو چی می خوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... . . منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه... . . پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم ... . . یکی یکی از در کافه میومدن تو ... . - هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 قول شرف . تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ... چسبیده بود به من ... . - هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... . و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ... خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ... . . - اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ... . - امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ... . همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ... . . از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ... . . - اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ... . . - منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ... . سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ... جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فامیلمون سه قلو بچه دار شده اسماشونو گذاشته امیر رضا امیررضا امیررضا که میگه هر سه تاشون میان 😅😅 ‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذشته و آينده مبهم چنان مرا مشغول كرده بود كه اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم. كم كم، ديگران هم آمدند. مسئولين اردو به همه طرف مي‌دويدند. در آن ميان يكي بود كه خيلي از كارها به او ختم مي‌شد. هميشه هم اطرافش شلوغ بود. يكي صدايش كرد: « فاطمه »! فهرست اسامي هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمي آمد كه منهم جلو بروم. ولي دلم مي‌خواست زودتر وضعيتم مشخص شود. دلشوره عذابم مي‌داد. تصميم خودم را گرفتم و رفتم جلو. - بالاخره تكليف من چي شد؟ اين را بلند گفتم. آن قدر بلند كه خودم هم از صدايم تعجب كردم. اما فاطمه اصلاً از صداي بلندم جا نخورد. - چي شده عزيزم؟ از اين همه خونسرديش لجم گرفت. - بالاخره منو مي‌برين يا نه؟ - خانم « مريم عطوفت»؟! چند لحظه اجازه بدين! و بعد برگشت به سمت دختري كه تا قبل از رسيدن من باهاش حرف مي‌زد. - سميه جان! منم مي‌دونم كه راننده گفته ماشين مشكل داره. گفته اگر عيبي هم پيدا كنه مسئوليتش با اون نيست. ولي چيكار مي‌شه كرد؟ ديگه حالا براي عوض كردن ماشين يا هر كار ديگه اي ديره! دختري كه اسمش سميه بود، همان طور كه به حرفهاي فاطمه گوش مي‌داد، كمي چادرش را جمع كرد. پسري از كنار ما رد مي‌شد كه نگاهش بيشتر به يك مگس مزاحم مي‌رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت. - و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخيره هاست. بايد منتظر بشين تا بچه‌ها سوار شن. اون وقت مشخص مي‌شه كه جاي خالي داريم يا نه! اگر جاي خالي داشته باشيم، خوشحال ميشيم كه در خدمت شما باشيم. صداي تند و عجولانه يك نفر ديگر، صحبتهاي فاطمه را قطع كرد. - فاطمه! آقاي پارسا مي‌گن پس چرا معطل هستين؟ بچه‌ها سوار شن راه بيفتيم. اگر ديرتر بشه، ممكنه به اشكال بخوريم. فاطمه در حالي كه زير لب غرغر مي‌كرد از كنار من رفت: « خوبه كه بيشتر تقصيرها هم به گردن خودشونه! » دوباره تنها شدم. ساكي را كه روي شانه‌ام بود پرتاب كردم روي زمين. همان وقت بود كه دختري توجهم را جلب كرد. نمي دانم به خاطر تنهايي اش بود يا رنگ و مدل مانتويش. من خودم يك مانتوي اين مدلي داشتم كه براي عروسي دختر دايي رضا خريده بودم. بابا هيچ وقت نمي گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. مي‌گفت ! نگاهش به جاي مبهمي خيره بود. نگاهش برايم آشنا بود. اما چيزي به ياد نياوردم. دختر هم خيلي زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوبوش ايستاده بود و با حرارت با كسي حرف مي‌زد. رفتم جلوتر و رسيدم به او. گفتم: - خانم تا كي بايد صبر كنم؟ اين بار ديگر صدايم بلند نبود. بغض كمي هم صدايم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمي زد و گفت: - الان وضعيتتون مشخص مي‌شه. اون خانمي هم كه اسمش جلوي شما بود، آمده! - ولي من الان سه ساعته كه اين جا معطلم! اون تازه آمده! - به هر حال اسم ايشان جلوي شماست. در صورتي كه تا پيش از اين اسمتون در ذخيره‌ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري كه كنار دستش بود. - بيا عاطفه جان! شما اين فهرست رو بگير ببر توي اتوبوس، يه آمار از بچه‌ها بگير. ببينم كيا نيومدن تا تكليف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من. - راضي شدي عزيزم؟ الان همه چيز معلوم مي‌شه. عاطفه، دختري كه رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ايستاد و از همان جا فرياد زد: - فقط يه نفر نيامده. و خيلي تند از پله‌هاي اتوبوس جست زد پايين، با آن قد و قامت ريزه اش، حركاتش بيشتر به پسرها مي‌رفت تا دخترها... دويد و آمد كنار ما. - خاله جون! يه نفر جا داريم. براي اولين بار از وقتي ديده بودمش، فاطمه ناراحت شد. اين را از نگاهش فهميدم و چروك‌هاي پيشانيش. ولي دليلش را نمي فهميدم. البته خيلي هم طول نكشيد، فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخيره داريم و فقط يه جاي خالي. عاطفه همان طور كه با فهرست اسامي بازي مي‌كرد، ادامه داد: - پس فقط يكيشون رو مي‌تونيم ببريم! انگار نمي توانست آرام بگيره: - بله؛ ولي كدوم يكي رو؟! سكوت عاطفه و فاطمه نشانگر اين بود كه هر دو به حل اين مشكل فكر مي‌كنند. اما اين سكوت زياد هم طولاني نشد. صداي عصبي و لحن ناراحت سميه آن را قطع كرد... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ - فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟ از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد. - مي‌گي چه كار كنم؟ - برو پيادش كن! - زائر امام رضارو؟!😐 - اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟ - نه! - پس چي؟ سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل مي‌شد. عاطفه مي‌خواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند: - بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم. سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس. - تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو مي‌تونيم با اون كنار بياييم؟! بي اختيار به دنبال آن‌ها كشيده شدم. از پله‌هاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛ كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش مي‌پيچاند و رها مي‌كرد. داشت فيلم بازي مي‌كرد. مي‌خواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت مي‌داد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد. همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد. او جسورترين دختري است كه ديده‌ام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر مي‌گشتم و پسري مزاحمم شده بود. پسر دنبالم مي‌آمد و حرف مي‌زد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنه‌ها و نيش زبان‌هاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم مي‌آمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخره‌ام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم مي‌زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوش‌هاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت: «حيف كه دختري و الا... » ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت: « اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. » پسر هم در حالي كه غرغر مي‌كرد و به همه دخترها بدو بيراه مي‌گفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت: - اسم من ثرياست! - منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي. - نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش! بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف مي‌زد، اولش خيال مي‌كرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت. حالا او جاي من نشسته بود. همان كه دنبالش مي‌گشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد. - خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين! بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند. - براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟ - چرا راه مي‌افتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل مي‌شه و راه مي‌افتيم. _مشکلات شما ربطی به من نداره.. من اولين اسم ذخيره هام. يه نفر نيومده و نوبت منه كه جاي اونو بگيرم. هيچ پارتي بازي و آشنايي هم توي كت من يكي نمي ره. مشكل شما هم ربطي به من نداره! احساس بدي پيدا كردم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1