eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزیت برنده بودن چیزی نیست که به صورت مادر زادی واز بدو تولد ،باهوش یا استعداد زیاد همراه باشد . مزیت برنده بودن در نگرش است نه یک ویژگی ذاتی . ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⁉️تفاوت میان گروه‌ها، ابرگروه‌ها و کانال‌ها چیست؟ 💢گروه‌های ایتا برای اشتراک مطلب بین دوستان و خانواده یا همکاری بین تیم‌های کوچک ایده‌آل هستند. آنها می‌توانند تا سقف 500 عضو داشته باشند و به صورت پیش فرض هر کسی می‌تواند اعضای جدید را به گروه اضافه کند و نام و عکس گروه را تغییر دهد. ✅ امکان ابرگروه(سوپر گروه) به ایتا افزوده می‌شود و شما می‌توانید گروه خود را به یک ابرگروه ارتقا دهید. تعداد اعضا در ابرگروه ایتا نامحدود است. ابرگروه‌ها یک تاریخچه یکسان دارند، بنابر‌این پیام‌های حذف شده از دید همه اعضاء پنهان خواهند شد. همچنین شما می‌توانید پیام‌های مهم را به بالای صفحه سنجاق کنید تا تمام اعضا آن‌ها را ببینند، حتی اعضایی که به تازگی عضو شده‌اند. همچنین کانال‌ها ابزاری برای انتشار پیام‌های عمومی برای تعداد بالایی مخاطب هستند. در حقیقت یک کانال می‌تواند به صورت نامحدود عضو داشته باشد. وقتی در یک کانال مطلبی ارسال می‌کنید، مطلب بجای اسم و عکس شما با اسم و عکس کانال ارسال می‌شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 👣🔥 وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... . . - اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ... . کین بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... . . بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... . . - هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ... . . نفس عمیقی کشیدم ... ولی من از این زندگی راضیم ... . - دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ... . . . - هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ... . نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... من فقط لیموناد می خورم ... . . - لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی... . . کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست ... . شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ... نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 من ترسو نیستم  . برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... اما یه لحظه به خودم اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه انتخابه... یه انتخاب غلط ... نزار وسوسه ات کنه ... تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... . . حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ... و بعد از ساعت ها ... . . - باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ... . . - به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ... من، برای زنده موندن جنگیدم ... . - فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ... . - محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... . . - احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... . . . اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد ... اون هم انتخاب کرده بود ... . وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه ... حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ... . . آنچه در آینده خواهید دید ... و من عاشق شدم ... حسنا، دانشجوی پرستاری بود . ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا جون تصمیم با خودت ولی بهتر نبود پشه به جای خون چربیای اضافمونو میخورد؟ 😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"گمشده‌ای در پناه امن" احساس کرد نفس هایش زیرِ آواری نرم به شماره افتاده است.چشم‌هایش را به سختی باز کرد.از پشت همان مژه‌های به هم چسبیده‌اش تصویری از شلوغی‌ها و مردمانی در رفت وآمد در مقابل اش نقش بست. دست وپاهای خشک شده‌اش را به زحمت تکان داد. خودش را به تقلا از زیر آوارِ تنِ تنومندِ زنِ عرب بغل دست‌اش بیرون کشید که روی شانه‌اش به خواب رفته بود. ایستادن بعد از آن خوابِ خسته کننده در بستری خشک، حسِ خوبی به او داد. با رعایت محدودیت‌ها کش وقوسی به بدن‌اش داد و خستگی‌اش را در کرد. بعد از چند بار پلک زدن یادش آمد که سر صف شلوغ کفشداری خوابش برده، نگاهی به پاهایش کرد، خبری از کفش نبود دانست که هنوز نوبت‌اش نشده، چشم‌هایش را به دنبال صف کفشداری دواند، خبری از صف نبود کفشداری خلوت شده بود، بی درنگ نگاهی به ساعتش کرد چُرت چند ثانیه ایش به خواب عمیق سه ساعته تبدیل شده بود. هراسان به دنبال کفش‌هایش رفت ودر کسری از ثانیه آنها را گرفت و پا کرد. با عجله خودش را به درب خروج زنانه رساند. بی هیچ ملاحظه ای چشم هایش را میان جمعیت چرخاند. بارها وبارها این صحنه را تکرار کرد، هیچ چهره‌ی آشنایی ندید. صبح که برای زیارت به حرم آمده بودند با همسرش، محسن وعده کرده بودند که بعد از نماز ظهر وقت ناهار همدیگر را ببینند. حالا از آن قرار چهار ساعت می‌گذشت.حالا که فکر می‌کرد دل ضعفه از دلهره‌ی گم شدن یا نگرانی از برخوردِ محسن بیشتر اذیت اش می‌کرد. هر چه فکر کرد مسیر برگشت به موکب را به خاطر نیاورد. به خودش وحافظه‌اش لعنت فرستاد که همه را به محسن سپرده بود. اگر کمی در رفت وآمد ها به مسیرِ کوچه پس کوچه‌های محله‌ی شیعه نشینِ نجف دقت می‌کرد، حالا کمی از درماندگی‌اش کم می‌شد و می‌توانست راحت به موکب برگردد. با حسِ بیچارگی بی سابقه‌ای به دیوارِ مرمرین هتلی تکیه کرد وخودش را روی زمین سُر داد. زانوهایش را بغل کرد پوشیه اش را مرتب روی صورتش نشاند. از زاویه‌ای که او نشسته بود یک سوم از گنبدِ امیرالمؤمنین علیه السلام به خوبی در قاب نگاهش جا می‌گرفت. تمامِ حس‌های ترس واضطراب از گم شدن وبرخوردهای بدِ احتمالی محسن والبته گرسنگی تبدیل به اشک شد و تکه پارچه‌ی مشکی روی صورتش را خیس کرد. تا نگاهش میخِ گنبد امیرالمومنین علیه السلام بود آرامشی در وجودش تزریق می‌شد که آرامَش می‌کرد. دلش نمی‌خواست که حتی به قدر پلک زدنی از آغوشِ مهربان این پدر جدا شود. ازذهنش گذشت که مگر نفرموده اند که "أنا وَ عَلیٌ أَبَوا هذةِ الأُمة" پس چه جای نگرانی حالا که من در دامن امن نگاه این پدر مهربانم. حالا با داشتن این چنین تکیه گاهی محکم، زانوهایش جانی دوباره گرفت و رفت که اول چاره‌ی گرسنگی‌اش کند. در آن ساعت از روز که برزخی میان ناهار وشام بودموکب‌ها کمی خلوت تر شده بودند،نگاهش را حریصانه میان اولین موکب گرداند، چشم‌هایش روی بامیه‌های داغی که در روغن داغ جلز وولز می‌کردند خشک شد. نگاهش که گرسنگی را فریاد می‌زد زبانِ مشترک او و مرد چاق وهیکلی موکب دار شد. مردِ عرب ملاقه‌ای بزرگ را بین بامیه‌هایی که میان شهد غلیظی استراحت شان داده بود چرخاند و بشقاب استیلی را پر از توپ‌های طلاییِ شیرین کرد. بشقاب را گرفت سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد وبا صرف نظر از داغی احتمالیِ بامیه‌ها آنها را دهانش جا داد، هنوز چیزی از بامیه ها را قورت نداده بود که با تلاقی نگاهش در نگاهِ پریشان و پر از تشویش محسن به یکباره خیالش راحت و کامش شیرین شد. نویسنده:نرگس ایرانپور. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ من_يا براي آموزش رانندگي هم همين طور. فكر مي‌كنم مربي مرد رو ترجيح مي‌ديم و فكر كنم در مورد اساتيد دانشگاه هم اوضاع همين طوره! عاطفه رو به من كرد و گفت: - مي‌بخشين، من فكر مي‌كنم چيزي از حرف‌هاي شما سر در نياوردم. من فكر مي‌كنم راجع به كارهاي برادرم حرف زدم، ولي فكر مي‌كنم شما چيز ديگه اي به هم بافتين. بد نيست فكر كنين و ارتباط بين اين دو رو بگين. احساس كردم از كوير بخار بلند مي‌شه. يا اين كه نه، شايد هم از كف جاده بود. هر چي بود كه خيس عرق شدم. زير چشمي به بچه‌ها نگاه كردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهيمه هم به لبخندي اكتفا كردند. سميه چشم غره اي به عاطفه رفت. ولي ثريا؛ هيچ! انگار واقعاً صد ساله كه كره! سعي كردم به روي خودم نياورم و وانمود كنم كه متوجه طعنه عاطفه نشده ام. گفتم: - منظورم اينه كه... اينه كه تو خانواده شما هم، مادرت با اين كه زنه و بايد طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. يعني اون هم به تو توجهي نداره. فكر مي‌كنم اون هم تو رو دست كم مي‌گيره. فقط وقتي كه بچه‌ها خنديدند، فهميدم كه گند زدم. همه اش تقصير اين تكيه كلام« فكر كنم» بود! دستمال كاغذيم را از جيب مانتويم درآوردم و عرقم را پاك كردم. سميه صبر نكرد تا خنده بچه‌ها تمام شود وسط خنده هايشان حرفش را شروع كرد: - البته موقعي كه گفتم زن‌ها خودشونو دست كم مي‌گيرن، دقيقاً منظورم حرف‌هاي مريم خانم نبود، اگر چه بي ارتباط هم نيست. بچه‌ها ساكت شدند. به نظرم آمد كه سميه عمداً زود صحبتش را شروع كرد. انگار مي‌خواست بچه‌ها را وادار كند تا خنده شان را قطع كنند. مي‌خواست من كمتر خجالت بكشم. شايد هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت. گفت:- خب، موقعي كه گفتم زن ها، دقيقاً منظورم صرف ارتباط زن‌ها با همديگه نبود. بلكه منظورم شخصيت و هويت زن‌ها بود. عاطفه اخم هايش را در هم كشيد: - آتو ديگه چرا ادا و اطوار در مي‌آري، قلمبه، سلمبه حرف مي‌زني. هنوز هيچي نشده از راحله واگرفتي؟ سمیه- خب، يعني اين كه ما زن‌ها و دخترها به طور معمول خودمونو دست كم مي‌گيريم. جايگاه انساني و اجتماعي خودمونو گم مي‌كنيم. براي همين هم معمولاً زندگي و وقتمون رو صرف چيزهاي بيهوده مي‌كنيم. چيزهايي كه هيچ ارزشي ندارن. به قول معروف، نه به درد اين دنيا مي‌خورن نه اون دنيا. عاطفه با دست كوبيد روي صندلي: - د بازم كه همون شد آبجي، دِ لري بوگو بذار مام بفهميم. سمیه- خب اين كه هر روز بايد يه ساعت از وقتمون رو پاي آينه تلف كنيم و خودمون رو آرايش كنيم. كه چي؟ هيچي! بايد هميشه يه آينه دنبالمون باشه و دقيقه به دقيقه خودمون رو توش تماشا كنيم و به چشم و ابرومون ور بريم كه چي؟ هيچي! همه فكر و ذكرمون النگو و گردنبند و طلا شده كه چي؟ هيچي! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بريم اين طرف و اون طرف كه چي؟ همه نگاهمون كنند! خب اينه معناي زن بودن؟ وقتي كه ما خودمون رو اين طوري دست كم مي‌گيريم، بايد به بقيه هم حق بديم كه به ما مثل يه عروسك نگاه كنن، نه مثل يك انسان. ثریا- طعنه كه نمي زني؟ بالاخره او هم به حرف آمد! ثريا بود! سردي و خشونت عجيبي در صدايش موج مي‌زد كه با لحن گرمش در آشنايي روز اولمون فرق مي‌كرد. سميه سرش را به سمت ثريا برگرداند: - منظورت چيه؟ براي چي بايد طعنه بزنم؟ ثريا مستقيم و صريح خيره شد توي چشم‌هاي سميه. - حس مي‌كنم تو از بودن من توي اين سفر خوشحال نيستي. عاطفه خنديد. خونسرد و بي خيال: - ديوونه شدي؟ معلومه كه اين طور نيست! چطور ممكنه فكر كني كه اون از تو خوشش نمي آد؟ براي چي بايد اين طور باشه؟ ثريا سرش را پايين انداخت. - پس منظورش از اين حرف‌ها چي بود؟ سميه هم سرش را پايين انداخت و كمي مقنعه اش را جلوتر كشيد. - خب من!... من هيچ منظور خاصي نداشتم. من فقط عقيده‌ام رو گفتم، حرفم هم كاملاً كلي بود درباره حس خود كم بيني در زن ها. ثريا دوباره سرش را بالا آورد. اين بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتي تدافعي. - كي مي‌گه؟ اين دو تا هيچ ربطي با هم ندارن. آرايش كردن هيچ ربطي با خود كم بيني و اين مزخرفاتي كه تو مي‌گي نداره. خود كم بيني يعني اين كه زن‌هاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قايم كردن.... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1