🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_پنجاهم
🌟....براي همين رويش را ازمابرگرداند و بيرون جاده را نگاه مي كرد.
✳به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم.
🔗اما هادي مي گفت: اينجا جاي زيارت دسته جمعي نيست. هركي بايد تنها بره و تو حال خودش باشه،
💟ما هم به او محل نمي گذاشتيم و كار خودمان را مي كرديم!
🔘در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخي مي کرديم ميخنديديم.
✳هادي مي گفت: من ديگر با شما نمي آيم، شما قدر زيارت امام حسين آن هم شب جمعه را نمي دانيد.
⭕اما دوباره هفته ي بعد كه به شب جمعه مي رسيد از من مي پرسيد؟ كي ميري كربلا؟
✴هادي گذرنامه ي معتبرنداشت،براي همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود.دوباره با ما مي آمد و برمي گشت.
✳اما بعد از چند هفته ي ديگر به شوخي هاي ما توجهي نداشت. او براي خودش مشغول ذكر و دعا بود.
🔆توي كربلا هم از ما جدا مي شد.خودش بود و آقا ابا عبدالله .
⭕بعد هم سر ساعتي كه معين مي كرديم مي آمد كنار ماشين. روزهاي خوبي بود. هادي غير مستقيم خيلي چيزها به ما ياد داد.
🔶يادم هست هادي خيلي آدم ساده و خاکي بود. در آن ايام با دوچرخه ازمحل مؤسسه به حوزه ي علميه مي رفت.
🔳براي همين از او ايراد گرفته بودند. مي گفت: براي من مهم نيست كه چه مي گويند.
🔴مهم درس خواندن و حضور در كنار مولا علي است.
🔶مدتي كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابي مشغول درس شد.
🔘عصرها هم براي مردم مستحق به صورت رايگان كار مي كرد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
🌱@mahgolll
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاهم
مي خوام خودم روفداي امين بكنم ...
من فقط همين تو فكرمه ... نه چيز ديگه ...
.چشمان سلطنت گرد مي شود، لبي بر مي چيند و مي گويد:
- پناه بر خدا! يعني مي گي روح حسين توي اين خونه است !
مگه با روح هم ميشه زندگي كرد؟
ليلا از حرف سلطنت جا مي خورد
سلطنت با انگشت به او اشاره مي كند و درحالي كه آن را حركت مي دهد، مي گويد:
- ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ مي شه و مي ره پي كارش
تنها مي موني ...درهر صورت براي خودت گفتم
به خاطر آينده ات ، طرف مرد خوبيه ،كارخونه داره
گفته يك خونه جدا براش مي خرم ، سر تا پاش رو هم از طلامي كنم
گفته براي رضاي خدا مي خواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ...
بچة توهم مثل بچه هاي خودش ، طرف مَردِ جا افتاده ايه
از اين جعلق هاي بي كار بي عاركه بهتره !
ليلا سرش را پايين مي اندازد و با متانت مي گويد:
- نه سلطنت خانم ، بعد از حسين قصر خورنق هم براي من زندونه
اين جا خاطرات حسين است و من نمي خوام از اين خاطرات جدا بشم
نگه داري از امين هم تنها نفسي است كه برام باقي مونده .
آره ليلا جون !
يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا مي خورد، با تعجب مي گويد:
- سلطنت خانم !هيچ مي دونين چي دارين مي گين ؟
شما... شما يعني فكركردين من بعد از حسين ازدواج مي كنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو مي آورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي مي گذارد و مي گويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني !
سن و سالي نداري ، فرداپيري داري ، كوري داري ...
دوره و زمونه خرابه ... نمي شه تنها بموني ...
شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا با عجله به طرف تاقچه مي رود، عكس حسين را اشاره مي كند و مي گويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو مي شنوم ، نگاهش رواحساس مي كنم
من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي مي كنم ...
بعد از اين هم مي خوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_پنجاهم
وسوسه
.
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... .
.
- اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ...
.
کین بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... .
.
بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... .
.
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ...
.
.
نفس عمیقی کشیدم ... ولی من از این زندگی راضیم ...
.
- دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ...
.
.
.
- هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ...
.
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... من فقط لیموناد می خورم ...
.
.
- لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...
.
.
کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست ...
.
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ... نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
چونه ام رو از حصار انگشت هاش بیرون کشیدم و بوسه ای نشوندم روی دستش... این بار به جای اعتراض لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم!
_نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده... اومدن دنبال امیرسام!
_نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده... اومدن دنبال امیرسام!
چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از امیرعلی با این همه کمک!
_چرا آخه؟؟ امیرسام کو؟
_امیرمحمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم!
ناراحت گفتم: چی شده؟
_من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم!
شکه شدم و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو بهم می ریخت! مطمئنا این کارو هم فقط برای دزدیدن نگاهی که دلخوری توش داد می زد انجام می داد!
دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش
_امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟
پوزخندی زد
_امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم... گفت دیگه به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!.. گفت کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش میدن!
قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز!
باصدای گرفته ای ادامه داد
_امروز که یکی از فامیل های نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن... مامانش به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیرمحمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بود و فکر می کرد آبروش رفته پیغام داده بود امیرسام و ببرن پیش خودش! می ترسیده بچه اش اینجا باشه و نزدیک من...!
صداش با این حرف ها هر لحظه گرفته و گرفته تر می شد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن! واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود! این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن!
اشک هام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی!
سرش و بلند کردو با دیدن اشک هام دستپاچه دستش جلو اومد و اشک هام رو پاک کرد و من بین گریه بوسیدم دست هایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود!
_محیا عزیزم گریه چرا آخه؟؟!!!
نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم
_دوستت دارم!
لبخند محوی زد و بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد
_چه خوب که امروز سر خاک نبودی... دلم نمی خواست حرف ها و نگاه ها اذیتت کنه... کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا...کاش... من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا! نمی خوام این اعتقادهای من داغونت کنه... نمی خوام!
یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیرعلی!
دهن باز کردم چیزی بگم... بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ...بگم من می بوسم دست هاش و به جای همه... بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد می زدم دوستش دارم و فدای این اعتقادهای خالص و پاکشم... اما بلند شد و بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکرد و من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست جلوی من فرو بریزه!
***
نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید
_برمی گردیم محیا پشیمون شدم آوردمت اینجا!
با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم... امروز امیرعلی با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسالخونه! فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام یک خاطره تلخ... اولین دعوامون و بازم پر تردید شدن امیرعلی!...حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!!
سعی کردم شجاع جلوه کنم
_زیر قولت نزن دیگه!
کلافه لپ هاش و باد کردو با صدا بیرون داد
_پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمیتونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟
سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم... دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو می شنیدم که می گفت اشتباه کرده قول داده من رو آورده!
خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی... برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سلام کردم لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد
_شما محیا خانومی؟؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود. شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که......
با دیدن اسم آرمان رو گوشی، بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه .
ترلان؛ خب جواب بده دیگه. زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟
آرمان: سلام عشقم. خوبی؟
_ میسی نفشم. توخوفی؟
آرمان: توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان: من دارم برمیگردم ترکیه .
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید: تانی چی شد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی .......
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.
یک ماه از رفتن آرمان میگذشت. من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم .طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه.
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاهم
تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی میکنم، انگار میخواهم آخرین قدم هایم روی خاک ایران را برای شش ماه آینده ذخیره کنم. عمیقتر نفس میکشم و تمام آنچه میبینم را به خاطر میسپارم...
هواپیمایم که از زمین کنده میشود، حس میکنم قلبم را روی زمین جا گذاشته ام.
چشم دوخته ام به زمین زیر پایم و منظره هایی که کم کم مینیاتوری میشوند.
اشک آرام روی صورتم سر میخورد و از الان، به شش ماه آینده فکر میکنم و پروازی که من را به ایران برگرداند.
مهماندار که خروج از حریم هوایی ایران را اعلام میکند، دلم درهم میپیچد. الان دیگر رسما از کشورم خارج شده ام؛ از آغوش مهربان مادرم.
با خودم عهد میکنم در این شش ماه به اندازه شصت سال بیاموزم تا رفتنم برای کشورم سود داشته باشد.
بازهم یاد زهره بنیانیان میافتم. او موقع خروج از ایران با خودش چه عهدی بسته بوده؟! نمیدانم.
تسبیح سبزرنگی که عزیز برایم از مکه آورده را درمیآورم و میبویم. بوی ایران میدهد.
تمام طول پرواز را با تسبیحی که دور از چشم شرطههای سعودی به دیوار کعبه متبرک شده است ذکر میگویم. تمام پنج ساعت را.
اضطراب رهایم نمیکند؛ انقدر که متوجه زیبایی های مناظر و لذت پرواز نمیشوم.
از بچگی عاشق هواپیما بودم؛ مخصوصا زمان تیکآف و لندینگ هواپیما. معمولا بچه ها میترسیدند، اما من عاشقش بودم.
حتی گاهی که زمان پرواز شرایط جوی نامساعد بود و هواپیما تکان های شدید میخورد، من برعکس همه لذت میبردم.
شاید اگر پسر بودم خلبان میشدم.
اما این پرواز، اولین پروازی ست که نه از تیکآفش لذت برده ام، نه توجهی به پذیرایی حین پرواز کردهام، نه مناظر به اندازه دفعات قبل برایم لذتبخش است.
حتی الان که لندینگ میکنیم هم خیلی ذوق ندارم و فقط تغییر فشار هوا گوشم را اذیت میکند. همیشه رفتن به آلمان را دوست داشتم؛ چون مساوی با دیدن ارمیا بود اما الان دلم میخواهد برگردم.
آلمان خوب است برای مسافرت تفریحی حداکثر یک ماهه؛ نه برای ماندن کسی که دلش گره خورده به خاک کشورش.
وارد سالن فرودگاه میشوم. وقتی به یاد میآورم که دیگر در خاک ایران نیستم، دلم از اضطراب ضعف میرود و الان است که غش کنم.
کاش میشد همین الان مسیر را عوض کنم، سوار هواپیما شوم و برگردم ایران. کاش به همین راحتیها بود!
من اصلا مردم اینجا را نمیشناسم. فرهنگ و زبانشان برای من بیگانه است و من هم برای آنها بیگانه ام. هیچکدام از این مردم، زبان مادری من را نمیفهمند.
در چنین محیطی حتی اگر آلمانی بلد باشی، احساس غربت میکنی و دلت یک آشنا میخواهد که مجبور نشوی به زبان دیگری حرفت را حالیاش کنی.
چمدان به دست، سرگردان و متحیر ایستادهام وسط سالن فرودگاه. حس میکنم همه برنامه ریزیها یادم رفته است. همراهم زنگ میخورد. ارمیاست.
با یادآوری اینکه قرار بود ارمیا بیاید دنبالم، کمیدلگرم میشوم.
میان این همه گفتوگو به زبان بیگانه، از فارسی حرف زدنش ذوق میکنم.
میشود با او به زبان خودم حرف بزنم! مجبور نیستم کلمات نامانوس آلمانی را کنار هم بچینم تا بفهمد.
میپرسد:
-کجایی؟ یه نشونه بده پیدات کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛