|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم... چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!.... بوی صابون توی دماغم پیچید و با صدای شُر شُر آب توانم بیشتر تحلیل رفت... شروع کردم به قرآن خوندن... آیت الکرسی خوندم , سوره های کوچیک... قلبم داشت آروم می گرفت... فاتحه خوندم برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم بوی کافور حالم و بد کرد و چشم هام رو باز!
بدن دیگه کفن پیچ شده بود و خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند!
باصدای تحلیل رفته ای گفتم: خاله...
نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کرد و قلب من لرزید
_جانم؟ حالت خوبه؟
خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت
_شما هم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟ یا من دیگه خیلی...
نذاشت ادامه بدم
_منم ترسیدم دخترم...خیلی هم ترسیدم... می دونی دلیل ترس همه ما از چیه؟ ترس از مرگ... ترس از مردن... ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون اینجاست... همه ما آخرین حمامون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم... واِلا مرده وحشت نداره... اینجا وحشت نداره...
من هم کم کم این رو فهمیدم!
صدام می لرزید
_ولی من هنوزم از مرده می ترسم!
لبخندی به صورتم پاشید
_پاشو بیا اینجا!
با ترس آب دهنم و قورت دادم
_پاشو بیا... بیا ترست بریزه!
قدم هام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود!
_ببین ترس نداره... این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه... ولی تو نترسیدی... حالا چرا میترسی ...این یک جسمه بی روح... ترس نداره!
نگاهم روی پوست چرو کیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده مونده بود... اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
_ازش نترس... براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره!
بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد!
_حالت بهتره؟
سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد
_باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه...روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم...شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت
کردم!
با صدای لرزونی گفتم: چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟
_به خاطر شوهرم! اونم یک غساله! من هم مثل تو می ترسیدم خیلی... راستش و بخوای اول محمود آقا اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمی خواستم قبول کنم ولی خب زمان ما همه هم که چی زوری بود حتی ازدواج! بزرگترها باید می پسندیدن که پسندیده بودن! خب برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد! همون شعار همیشگی که کبوتر با کبوتر باز با باز! بیخیال این حرف ها کم کم همه چیز فرق کرد یک دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم و منم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا و من اومدم از سر کنجکاوی ولی نمی دونم چیشد موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم با خدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا رحمتش کنه خودم غسلش دادم! همین زهرا خانوم بود این فکر که اینکار فقط مخصوص ما بدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون!چون از بزرگی این کار برام گفت! خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم خیلی! می دونی محیا جون مردم فکر می کنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره... وحشت از مرگ!
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت
_بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده!
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم
_وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم... راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره همه فکر میکنن وظیفمه این کارو انجام بدم... مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن... تو خیلی خانومی واقعا که تو و آقا امیرعلی بهم میاین!
با خجالت سرم رو زیر انداختم
_ممنون اختیار دارین شما خودتون خوبین خاله لیلا!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی!
وحشت زده از خودش جدام کرد
_چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...!
حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم
_قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟!
نگاهش کلافه بود و نگران...! توی گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش!
سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد
_بهتری خانومم؟
با صدای دورگه ای گفتم: خوبم!
آروم من و از خودش جدا کرد
_ببین با چشم هات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟
بازم تکرار کردم
_خوبم!
پوفی کرد
_معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام!
با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
_بچرخ صورتت رو آب بزنم!
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
_یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم
_از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه!
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
_بهتر شدی؟
با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم!
_می خوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
_نه می خوام کنارت باشم!
لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم
_اگر اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب!
_میخواهم کمی بخوابم کاری نداری؟
_نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد.
عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد
_گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده!
یک تای ابروش و داد بالا
_خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم
_هیچی!
عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم!
_جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
_از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی!
سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
_چی شده محیا؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با صدای امیرعلی نیم خیز شدم
_هیچی!
عطیه مشکوک پرسید
_چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه!
_اذیتش نکن بی حوصله است!
عطیه_اون وقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه!
هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد
_دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
_هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟
_من ازش خواستم!
عطیه_تو غلط کردی!
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه!
عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم
_خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند
_چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من...
در ادامه حرفم با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی!
آروم لب زدم _خدا نکنه!
با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم
_پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با قربان و صدقه امیرعلی به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس..
_اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
_همینجا خوبه.. آب خنک بهتره!
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
_هر جور راحتی دخترم... التماس دعا!
_چشم شماهم من و دعا کنین!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
_چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد
_بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
_خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
_نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
عمه_مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه
_نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود!
عمه_جوشونده می خوری؟
جوشونده! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب می شد!
_اذیت نشین بهترم!
عمه رفت سمت آشپزخونه
_چه تعارفی شدی تو الان برات درست می کنم!
کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن!چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بود و من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم... دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم... با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم!
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیرعلی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست...
_قبول باشه!
لبخندی زدم
_ممنون قبول حق!
اخم ظریفی کرد
_حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد!
دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باور کن!
با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد
_مطمئن باشم؟!
_آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران!
نگاهش رو به چشم هام دوخت موج می زد توی چشم هاش محبت!...
_نمازت رو بخون... جوشونده رو هم بخور!
امروز شده بود پر از نگاههای پر محبت امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم!
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم. ..نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم... ولی چشم غره های عطیه که به من و امیرعلی می رفت نشون می داد که می دونه چرا نمی تونم نهار بخورم!... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه... معده ام خالی بود ولی همش بالا می آوردم... فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد.
امیرعلی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم
_بیا مامانته!
گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم
_سلام مامان!
صدای مامان نگران تر از همه
_سلام مامان چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
_نه ولی حالم اصلا خوب نیست!
-صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر!
چشم هام رو که از درد معده روی هم فشار می دادم و باز کردم... امیرعلی تو اتاق نبود...
بازم بغض کردم
_مامان میاین دنبالم؟!
_نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته... دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره...شب و بمون!
با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم
_آخه...!
_آخه نیار مامان بمون... امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره!
دلم ضعف رفت برای این صحبت های مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد حالم رو...!
بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان!
مامان خندید
_منم دوستت دارم ...کاری نداری؟
_نه ممنون!
مامان_مواظب خودت باش سلامم برسون!
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد... آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست
_چیزی می خوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم...همش توی ذهنم...
نذاشت ادامه بدم
_چرا ببخشید؟ درک می کنم حالت رو من خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
چشم هام رو بستم و امیرعلی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن... حمد خوند... چهار قل و من آرامش گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه می کردن و من رو آروم... پلک هام داشت سنگین می شد با صدای تپش قلب امیرعلی که آروم بود و برام شده بود لالایی !
آیت الکرسی که برام میخوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت: خوب بخوابی عزیز...شبت بخیر!
***
حسابی خسته بودم و چشم هام پر از خواب... همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم... به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم... حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از امیرعلی گرفته بودم... صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چه باشوخی به من طعنه زده بود!
به خاطر فشرده بودن کلاس هام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود... یک لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای بودن با امیرعلی که برام امن ترین جای دنیا بود!
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جدا شدم ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس و وصل کردم
_سلام...!
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودو پیش قدم شده بود برای سلام کردن!
_سلام...خوبی؟
_ممنون...شما چطوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم شرمنده!
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم
_دشمنت شرمنده!
کمی مکث کرد و ادامه داد
_می دونستم کلاس هات پشت سر همه و دیر میای خونه گفتم بزارم خستگیت در بره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم! حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش
_شام نخوردم!
اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف می زدم
_حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟هنوزم..
_خوبم امیرعلی ...گاهی ذهنم و مشغول می کنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!
_خب خداروشکر... چیکار می کردی؟
_اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم... تو چیکار می کردی؟
_منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام خوردم... کاش یک چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی!معده ات داغون میشه ها!
گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود
_دلم چیزی نمی خواست... الانم اشتها نداشتم!
سکوت کرده بود و من حس می کردم لبخند می زنه
_راستی یک چیزی محیا!
بی حال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان می داد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی لوس گفتم:جونم!
صداش رگه های خنده داشت
_خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید!
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: خاله لیلام...من که...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد
_آهان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید
شیطون گفت: بله خاله لیلا...حسابی بنده خدا رو بردی تو شک... البته اون که جای خود داره من با همه دل نگرانیمم یک لحظه تعجب کردم!
_چرا آخه؟ خب من خاله ندارم هر کی رو می بینم سریع برام میشه خاله!
-قربون دل مهربونت خانوم... راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی برخورد کنی با خودم می گفتم یک ذره تردید شایدم...
دلم لرزید از لحنش که یک هویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکر!
از سکوتش استفاده کردم
_شاید چی؟
آروم خندید
_هیچی ...
یکدفعه ای و بلند گفتم: راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟
پرصدا خندید
_آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته!
آهان کشیده ای گفتم
_یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟
با تعجب گفتم: ما رو؟ چرا آخه؟
_والا تو خودت و یک دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!
لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری
_امیرعلی اذیت نکن دیگه!
از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود!
_مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم!
با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم... همیشه دوست داشتم مثل فیلم ها از تو آینه بختم زیر چشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!... با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده!
از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشم های آرایش شده محدثه نگاه کردم!
_خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا!
به لحن صمیمی ام خندید
_راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش...
_بی خیال خانوم گفتن و این حرف ها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم!
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد!
لبخندی صورتش و پر کرد
_باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت!
می دونستم از چی حرف می زنه
_حالا چی؟
خندید از سر ذوق
_نه اصلا می بوسم دست و پاشون رو!
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد!
_شما چطوری جرئت کردین برین؟
_اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی..
خنده اش گرفت
_ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
_می دونی محدثه جون من عاشق امیرعلی ام شوهرم و میگم!... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش... اکبرآقا رو می شناسی که؟
به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
_خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
_پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود! شاید هم بود! واقعا نمی دونستم!
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکت های من که زود صمیمی شده بودم! جای عطیه خالی که همیشه می گفت زود پسرخاله میشی با همه یکم خانوم باش!
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد!
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
_خب من دیگه برم... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین!
لبخند مهربونی زد
_ممنونم... خیلی خوشحال شدم اومدین!
_باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه می شد نیام!
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده!
سریع عقب کشیدم
_من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش می گیره!
محدثه بازم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع رو به روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد
_آقا ها اونجان!
راه افتادیم ...امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اون شب رفته بودیم خونشون نبود و نمی دونم کجا بود! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود! پیراهن و شلوار!.. علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده!
لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش!
_خوش گذشت؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دست هام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد می گفتم عالی بود!
ولی خب نمی شد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
_خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود. وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
_خانومم قرار نشد فقط قسمت خانوم ها از اون رژت استفاده کنی؟چرا پاکش نکردی؟
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟!... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم، مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانوم ها ازش استفاده کنم!... من هم به حرفش عمل کردم ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده می داد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لب هام نمونده!
_دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه براداشت کرده بود ...هول کردم
_نه...نه..!
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم وایستاد و...نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالا آورد
_تمیزه!
با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کردم!
امیرعلی با لحن نوازشگونه ای گفت: خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه اونم فقط سمت خانوم ها یا هم فقط برای خودم!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!... یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این ؟!
_امیرعلی ...محیا خانوم بریم؟
نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
_آره علی جان.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود!... چون بیشتر کلاس هام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمیز کنم!... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری!
با خستگی از نردبون پایین اومدم
_مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با دستمال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت
_آره خوبه تمیز شده... دستت درد نکنه ولی دیگه این قدر غر نزن!
روی زمین وارفتم
_آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمیز می کنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده توی یک هفته!
مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد
_گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک!
براق شدم و دست هام رو به نشونه تسلیم بردم بالا
_بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا!
مامان لب پایینش رو گزید
_درست حرف بزن مامان... تو جای خودت عطیه جای خودش!
پوفی کردم
_ببینم شما هم که عروس آوردی عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟!
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه خودم نوکرشم!
چشم هام گرد شد و مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: منم همینطور!
دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم
_چه پرویین شما دوتا... خجالتم بد چیزی نیستا؟حالا کی به شما دوتا زن میده!
محسن تخس گفت: همونجور که عمه یک چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یک عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده!
خنده ام گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل می کنه ولی اخم کرد
_محسن درست حرف بزن... این چه حرفیه!
محمد نگاه مامان کرد
_خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین... عمه سرش کلاه رفته گشاد!... نمی کنه یک زنگ بزنه یک تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مضخرفیه برای عمه دیگه! و بسیار تنبل...!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
...از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره!
_سلام عزیز عمه.. خوبی؟ همگی خوبن؟
_سلام... ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون... خسته نباشید!
_مرسی گلم... می بینی این عطیه رو همش در حال غر زدنه! من نمی دونم کی کار می کنه!
عمه نمی دونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم.
_می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام!
_نه عزیزدلم عطیه هست... تو همونجا کمک دست مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست!
_چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم!
عمه_نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون!
_چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین!
تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم!
حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بود این روز آخری... روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش!
با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: سلام خسته نباشید!
خندید به لحن سرخوشم
_سلام خانوم...ممنون!
_بد موقع که زنگ نزدم؟
_نه عزیزم... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون... تازه داشتم نماز ظهر و عصرم و می خوندم... بین دونماز بودم که زنگ زدی!
مهربون گفتم: قبول باشه!
_قبول حق!
دمغ گفتم: امشب؛ نصفه شب تحویل ساله کاش کنار هم بودیم... دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی!
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو می شنیدم... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: منم دوست داشتم عزیزم... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی می میرم!
براق شدم
_خدانکنه...
خندید که بچگانه گفتم: اگه خیلی خسته ای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت: بدعادت شدی ها!
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد
_نخیرم خیلی هم عادت خوبیه!
دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم! مثل یک لالایی شیرین آرومم میکرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو.
خنده اش بلند تر شد و یک هو قطع شد
_مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف می زنم خستگیم در میره!
خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم می داد
_منم خوشحال میشم صدات رو می شنوم... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه!
بی حواس ادامه دادم
_هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه!
وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم... تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز آروم گفتم: ببخشید!
با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت؟
_اذیت نکن دیگه امیرعلی! حواسم نبود چی میگم!
هنوزم لحنش شیطون بود
_خیلی هم حرفت قشنگ بود!
لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر می کنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
لحنش جدی شدو صداش آروم
_تازه دست هات شده مثل دست های شوهرت!
با همه وجودم مهربون و با محبت گفتم: محیا فدای دست هات!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
_خدا نکنه... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه!
_نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم!
_خیلی هم عالی بود... خداحافظ!
خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم!
***
محسن_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم!
ابروهام و دادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم می زدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده!
محمد هم دست به کمر به من نگاه می کرد
_بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره
عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم!
هردوتاشون قهقه زدن
محسن_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها!
با حرص پامو روی زمین کوبیدم و داد زدم
_مامان!
مامان با خنده وارد آشپزخونه شد
_چیه؟ باز چه خبره؟
چشم غره ای به محمد و محسن رفتم
_نمی زارن کیکم و درست کنم!
محمد یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست
_ما به تو چیکار داریم... تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت و درست کن!
محسن هم حرفش و تایید کرد _والا!
رو کرد به محمد و ادامه داد
_ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته... دل نگرانم برای امیرعلی!
مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوست های عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده!
مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه!
گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک می زد دفعه سوم بود زنگ می زد
_سلام بفرمایید؟
_علیک... چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟
_اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر!
_حالا چه شکلی هست؟
_کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟
بلند بلند خندید
_منظورم اینه که شکل قلبه ساده است... یا قلب تیر خورده؟
_خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده!
_از بس بی سلیقه ای!
_همون تو که ته سلیقه ای بسه!
عطیه_راستی چی خریدی برای داداشم؟
_از اسرار مگوه فضول خانوم!
_خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره!
_آها اونوقت شما چی خریدی؟
صداش و مسخره کرد
_یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست... چشمت درآد!
خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش و تبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه!
-خب خب... لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها!
بدجنس گفت: قول نمی دم سعی می کنم!
_مواظب باش سعی ات نتیجه بده!
عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه فر نگاهش کردم که داشت پف می کرد
_الو مردی اون ور خط؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_خیلی بی ادبی عطیه... نخیر بفرمایید!
_هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟!
خندیدم
_آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست!
_بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی!
خندیدم
_نخواستم روحیه بدی برو سر درست!
_لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای!
_تو غلط بکنی بای بای عطی جون!
باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم
بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین.
_حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم!
بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم.
کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم
_خب صبر کن کمکت کنم دختر..
لبخندی زدم
_نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین
بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد
_برو بهتون خوش بگذره!
دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد
خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود
_سلام آقا خسته نباشی!
با چشم های گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه بانمکش با شیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها
به خودش اومد
_سلام... تو اینجا چیکار می کنی ؟
کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدم های کوتاهم رفتم به سمتش
گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!
گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشم هام
_محیا؟؟!!!
خندیدم
_جونم ؟
نگاه مهربونش چشم هام ونشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید
_ممنون!
داشتم ذوب می شدم زیر نگاهش...گفتم: کمک نمی خوای؟؟
خندید
_شما بلدی؟
با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده
بازم خندید
_اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!
لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم...
_ امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود!
لباس کارش بوی تند روغن ماشین می داد ولی بازم مهم نبود
_انشا الله صد ساله بشی و سایه ات همیشه روی سرم!
سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...
با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد
_ببخشید دست هام خیلی کثیفه.
با اعتراض گفتم: امیرعلییییی!
خندید
_جون امیرعلی؟!
خندیدم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
گفت میره لباس عوض کنه.... رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم... با صدای قدم هاش که نزدیک شده بود چرخیدم و کادو رو گرفتم
سمتش
_ناقابله امیدوارم خوشت بیاد!
گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشم هام
_این چه کاریه آخه... همین که یادت بود، برام دنیاییه...
گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه _تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است!
جلو اومد و گفت ممنون... کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد... با دیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگ خانومی...دستت درد نکنه... واقعا ممنون!
خوشحال شدم که خوشش اومده
_ببخش ناقابله! حالا میشه من دستت کنم؟
دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم!
انگشت هام رو بین انگشت هاش فرو کردم و حلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد... نگاه مهربونش رو از دست هامون گرفت و به چشم هام دوخت...
به کیک اشاره کردم
_اینم کیک تولد!
خندید
_مگه من بچه ام محیا جان؟
لب هام رو غنچه کردم
_خودم برات پختم!
_وای ممنون... پس این کیک خوردن داره!
_مطمئن نیستم خوب شده باشه... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی!
به لحن دلواپسم بلند بلند خندید
_خیلی هم خوبه... حالا میشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک می پزه!
خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول میدم هر سال برای تولدت کیک بپزم! فقط اینکه خیلی کوچیکه!
بازم خندید
_عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم.
عطیه با دیدن من و جعبه کیک توی دستم قیافه اش رو ترسیده کرد
_وای خدای مهربون کیکت رو آوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرف های مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود!
نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود
_واقعا خودت درست کردی محیا جون؟
چپ چپ به عطیه نگاه کردم
_آره ولی واقعا نمی دونم مزه اش چطوری شده!
_من میدونم افتضاح!
دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند
_ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه!
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه
ظاهرسازی عالی! از درون واویلا!
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت
_عطیه اذیتش نکن... اصلا به تو کیک نمیدیم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
ابروهای عطیه بالا پرید
_نه بابا! دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت: کیک مال منه... منم بهت نمیدم!
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه!
عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال
_این قدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!
عطیه چشم هاش رو گرد کرد
_نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیرمحمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟
رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلات های روی کیک رو به امیرسام می داد
_خانومت که موضعش مشخصه زودتر از همه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته!
همه می خندیدیم از ته دل و عطیه با صدای زنگ در بلند شد و بیرون رفت ...
عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت
_فکر کنم مهمونها اومدن!
پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوالپرسی ها بالا گرفت...
عمه هدی، عمو مهدی باعروس و دوماداش... مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بابا... خیلی خوب بود که شب های عید مثل همیشه دورهم جمع می شدیم وصدای شوخی و خنده بالا می گرفت
عمه هدی_خوبی عمه ؟
لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم
_ممنون... حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟
عمه هدی_چی بگم عمه! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش!
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: یاد بگیر نصف توه از یک سال قبل برای کنکور می خونه!
از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد
_الهی بشکنه دستت... کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟
_خیلی هم خوبه حسود!
_وای محسن کیک محیا هنوز اینجاست خدا بخیر کنه!
با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شد و بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بود ببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بود حسابی آماده به خنده است ولی به خاطر من خودش رو کنترل می کنه نخنده!!
بابابزرگ_جریان چیه؟چی میگی بابا؟
عمه خنده اش و جمع کردو گفت: هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده!
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: ای بابا، آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم... اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتاد گردنمون!
همه به قیافه زار محسن خندیدن... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن ولی مگر مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار!
این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: بفرما من خواهر شوهرشم یک چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداش های خودشن!
صدای خنده ها بالا تر رفته بود و من کلی حرص خوردم!
مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد
_خب شماهم... اتفاقا این کیک خوردن داره پاشو مادر محیا برو بیار برشش بدم هرکسی یک تیکه بخوره
با خجالت گفتم:آخه خیلی کوچیکه ...تازه نمی دونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟
مامان بزرگ_خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو!
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهم تر بود راجع به این کیک پر درد سرم... گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سر بلند کرد و با یک لبخند مهربون لب زد
_عالی بود ممنون!
_خیلی خوشمزه بود محیا جون.. انشاءالله شیرینی عروسیتون!
با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همونطور که با مشت محکم می کوبید پشتم و عقده هاش رو خالی می کرد آروم گفت: خب حالا چرا هول می کنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد... خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون می داد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
_زنده ای؟
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
_مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیسات و می کنم!
زبونش رو برام درآورد
_بیخود بچه پرو... ولی خودمونیم محیا از این به بعد شب های تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه ما عید دیدنی و ما هم با مهمون هامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که!
خندیدم
_ده دقیقه جدی باش!
-جدی میگم ها... مهمون های توی هال گفته من رو تصدیق می کنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
_حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا می کنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشم هام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم
_مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
***
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دست هام... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
_سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم _امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجا... چه زود هم اومده بود امشب...
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
_نه چطور مگه؟
با قدم های کوتاه اومد سمتم
_قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شد و با ناله گفتم: فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کردو گفت: این که دیگه گریه نداره دختر خوب... وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره... پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه... هوا بهاریه و عالی... پاشو!
دمغ گفتم: آخه امتحان فردام....!
نذاشت ادامه بدم
_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم ...
خوشحال و ذوق زده پریدم
_الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
_فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی... تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت!
مثل بچه ها دستم رو موقع راه رفتن تکون می دادم که امیرعلی انگشت هاش رو بین انگشت هام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
_ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه... باید با پای پیاده بری گردش!
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: خیلی هم عالیه... ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد!
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
_هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
_بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشم های گرد شده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت!
_امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری بالا!
لب پایینم و گزیدم
_خب ببخشید... میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
_چشم میریم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#قسمت_شصتوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود بالا آوردم... دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی... چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
_چرا آخه ؟
یک ابروش و بالا داد
_منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم... البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک می تونین تاب بازی کنید ها گفته باشم!
لب هام رو جمع کردم و گفتم: باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خداروشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش می دادم!
چشم هاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار می داد
_محیا بسه... بسه... حالم داره بهم می خوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
_مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
_راه نداره اصلا من پشیمون شدم! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر می شد و امیرعلی با خنده ابرو بالا می انداخت
_جدی؟!... اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تاب سواری کنی فهمیدی!
من یک دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا می شد روی پای امیرعلی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی، به خودم اومدم... تاب از حرکت وایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یک جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم!
_غلط کردم امیرعلی ببخشید...
به صدای بچگونه ام خندید
_راه نداره!
به خاطر سرعت زیادش نزدیک تر شده بود و من باز جیغ زدم... دستم و گرفت و افتادم توی بغلش... هر دو نفس نفس میزدیم و خیره به چشم های همدیگه با التماس گفتم: ببخش دیگه جون محیا!
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم... نفس عمیقی کشید تا آروم بشه اخم مصنوعی کرد
_دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لب هام با خوشی به یک خنده باز شد!
گفت: حالا بریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دست هام رو به حالت تسلیم بالا آوردم
_نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟!
بلند خندید
_دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم... بدو ببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
_قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
ابروهام بالا پرید
_امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی ضربه زد
_بشین!
لب هام رو تو دهنم جمع کردم
_خواهش می کنم!
_بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دست هام و بهم کوبیدم و نشستم
_قول دادی ها!
خندید
_باشه قول دادم!
زنجیر های تاب و به طرف عقب کشید
_چادرت و جمع کن... به جایی گیر نکنه!
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دست هام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشم هام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خورد و با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند، هوای بهاری رو نفس کشیدم!
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
_هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلا فردا امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدایا شکرت...عاشقتم! مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم! ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام!
_داری با خدا درد و دل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
_آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت!
خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف می زنی؟ مثل یک دوست؟
با قدم های آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست!بهترین پناه! بهترین همدم! از رگ گردن به آدم نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید... فکر کنم از دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم!
مهربون خندید
_خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
_آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده!
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
_خب حالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر!
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش... به چشم هاش خیره شدم
_دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده... مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشم هام
_یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
_چرا دعا می کنم مثل دعای فرج... دعای سلامتی... شفای مریض ها... خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی... تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
_نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
با صدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
_امیرعلی این چه حرفیه... من الانم خوشبختم!
نگاهش غم داشت
_نمی تونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی... گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری می بینی ساده است مثل خودم! برات خاطره های خوش نمی سازه که به یاد موندنی باشه!
پوفی کردم
_باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشم هام و قدم هاش رو آروم برداشت
_حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
_اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره... دوست دارم ساده باشم کنارتو... دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کرد و منم سکوت کردم... از پارک بیرون اومدیم... با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟ من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم... بجاش کلی حرصم دادی... اگه امتحانم و خراب کنم تقصیر توعه... رفتار بدی از من می بینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟!
_نه نه اصلا... فقط؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش
_دیشب که رفته بودیم خونه داییت...!
سکوت کرد... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه...
_خب؟؟
_خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود بعد یک مکث کوتاه گفت: داییت داشت به مامانت می گفت چرا این قدر زود محیا رو عروس کردی موقعیت های بهتری هم می تونست داشته باشه... موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم... یعنی چی این حرف ها؟... واقعا گفتنش حالا درست بود؟عصبی گفتم: داییم بی خود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیرعلی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم... از امیر علی دلخور
_حالا این حرف ها چه ربطی به من داشت؟ گناه
من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم... تو... شاید خوشبخت بودی الان! شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی می فهمی معنی حرفت رو؟! من الانم
خوشبختم... خیلی خوشبخت!
_خب من... منظورم این بود که...
_گفته بودم دوستت داشتم ..دارم ...خواهم داشت... نه؟
گرفته گفت: اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم
_آخه آدم های اطرافمم شک می ندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یک بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی با حرف هات؟! من اگه قول بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم با صدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟ دور این حرف ها رو خط می کشی؟ ول کن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یا بقیه؟
آروم ولی از ته دل خندید : معلومه که تو... ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
_شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم: اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش با شماست... دوما...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد
_اولی که به روی چشم و دومی...؟
سرفه مصلحتی کردم و قیافه ام رو جدی گرفتم
_یک دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی... این بار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی! و سوما...
خندید
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره... هزار تا شرط می زارم تا یادت باشه دیگه از این حرف ها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم: سر راه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر! مغزم باز میشه بهتر درسم و یاد میگیرم!
ابروهاش بالا پرید
_شوخی می کنی؟
_خیلی هم جدی ام!
با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟
_چه ربطی داره؟! دوست دارم خب! از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یک بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی می کنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
_قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمی خوام... راست میگی دیگه این حرف ها رو نزن!
خنده اش کم شد
_چشم ...حالا دیگه اخم نکن دو بسته پاستیل برات می خرم خوبه؟
ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم
_جدی؟... آخ جون!... می خوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه!
این بار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
_ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرف ها رو نگو ناشکریه... خدا قهرش میگیره ها!چرا فکر می کنی کمه؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
_من ناشکری نکردم... هر وقت می خوام گله کنم از خدا، میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه می دارن، اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی... می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم می بینم محیا! خدا رو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
_پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟! همه زندگی ام رو به پات می ریزم!
_پس بیا و دیگه از این حرف ها نزن... چون من فکر می کنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخور شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی! باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
_قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول!
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی با هم بودن!... چه قدر خوبه که حس دوستی باشه کنار همسر بودنت!
***
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو داد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: مداد برداشتی؟ پاک کن؟
عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم: راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟
غر زد
_میزاری دعام و بخونم یانه... بله برداشتم! تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن!
امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده اش شدم که عطیه وسط دعا خوندنش بلند بلند خندید
_آخر سوتی دادی جلوش... بهت هشدار داده بودم... دیگه کارت با کرام الکاتبینه!
_عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
_یعنی عطیه دیگه!
ابروهاش و بالا داد
_آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!
_از دهنم پرید... یعنی هر وقت اذیتم می کنه...
عطیه پرید وسط حرفم
_بیا داره میندازه گردن من... به من چه اصلا!
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!
نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته
_خب حالا با هم دعوا نکنین!
روبه من ادامه داد
_شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی... یک اسم نشونه شخصیت یک نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!
مثل بچه ها گفتم: چشم دیگه تکرار نمیشه!
دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد!
عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه مصلحتی کرد
_راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم!
خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!
_اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی شب مهمون دارین!
_چرا خب... ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.
_بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام!
چرخیدم سمتش
_مگه من مثل توام... یک پا کدبانوام برای خودم!
صورتش رو جمع کرد
_آره تو که راست می گی!... منو که دیگه رنگ نکن دخترتنبل! وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!
امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: من روخانومم دست بلند نمی کنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه است و یک پا کدبانو!
من خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی و بلند گفتم: مرسی امیرعلی!عاشقتم!
عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!
عطیه بعد کمی تخس گفت
_چه ذوقی هم میکنه برای من... به پا پس نیفتی فقط!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی
–خودم می رفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم... نه روحیه بهم دادین... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین!
امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد
_عطیه!
عطیه هم لبخند دندون نمایی زد
_جونم داداش... خب راست میگم دیگه... یکم به منم روحیه بدین!
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت
_دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا... مطمئنم قبول میشی!
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...
لبخند آرومی به صورتش پاشیدم
_هول نکن دختر تو که همه کتاب هات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سر جلسه منم برات دعا می کنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون!
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد
_دستت درد نکنه... ولی مثل این مامان ها نشینی پشت در برام دعا بخونی ها!... برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرف های عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم!
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم
_برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرف ها!
پیاده شد و با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور!
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم: بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت
_نه... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی!
ابروم بالا پرید
_من؟؟.. بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
خندیدو لپم رو محکم کشید
_دوستانه دختر خوب... نه پیدا نکردیم!
اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم
_آی کندی لپم و این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی
به جای جواب با سرخوشی خندید و ماشین و روشن کرد.
_آقا امیرمحمد و نفیسه جونم می دونن؟
اخم کم رنگی کرد و بدون نگاه کردن به من جواب داد
_آره امیرمحمد مخالفه! نه صد در صد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!
یک تای ابروم بالا پرید
_چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت
_محیا یعنی نمی دونی چرا؟ علی پسر عمو اکبره ها!
شونه هام و بالا انداختم
_خب باشه ربطش؟
امیر علی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مضخرفی گفتم وقتی می دونم دلیلش رو!
_حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم!
_شما جواب مثبت و از عطیه بگیر... نخیر دیگه مشکلی نیست!
آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم!
_اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!
با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی شونه هام!
الان داری چیکار می کنی محیا خانوم؟
بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریم و درست می کنم!
_تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که می گفت اصلا شوخی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دست هام به دو لبه روسریم!
_اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که!
اخم ظریفی کرد
_خب شاید بیفته از سرت!
_وا امیرعلی حالا که نیفتاده! مواظبم!
پوفی کرد
_خانوم من وقتی روسریت و درست می کنی هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالا میشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادویکم
🌺🍃🌸🍃🌸
....
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سر چرخوندم و روسریم و توی آینه مرتب کردم!
_خب حالا! شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش، روسریم ومثل الان سنجاق بزنم!
_چرا که نه؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لخت باشی و شعار همیشگی یک شب هزار شب نمیشه!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم
_نه خب...؛ولی..
چشم هاش و ریز کرد
_ولی چی محیا؟ اگر فکر می کنی نمی تونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!
چشم هام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر می شد!
با بهت گفتم: امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه... عروسی ها مثلا!
خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث می کردم!
اخم ظریفی کرد
_روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی! همین!.. اونم همیشه، حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا!...حتی جلسه خودمون!.. دلخور نشو از حرفم محیا... من نمی تونم با این مسائل ساده کنار بیام... نمی خوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اون جوری دیگه مال من نیست!... درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!
از حرف آخرش خجالت کشیدم!
_امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم!
جدی گفت: حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بلاخره جلسه های شادی یک فرق هایی هم داره! اما نه با یک دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... محیا جان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایش های غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن... آزاد باش ولی کنار من .
خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم! ولی دلم ضعف می رفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یک مرد بود!
***
لبخندی زدم
_خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفته اش و آورد پایین
_علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!
آبی رو که داشتم می خوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم
_خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟!
نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره... رو به عطیه اخم کردم
_تو الان چی گفتی؟
لبخند دندون نمایی زد
_جون عطیه زبونت و تو دهنت نگه داری ها نری به امیرعلی بگی!
_دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت: بله با هم در ارتباطیم... اونم تلفنی فقط... در حد مشکلات درسی!
چشم غره ای بهش رفتم
_آره جون خودت!
_خب چه عیبی داره با همین تلفن های درسی فهمیدیم دوست داریم همدیگه رو!
چشم هام گرد شد و داد زدم
–عطی!
براق شد
_عطی و درد..آرومتر... خوبه الان شوهرت توبیخت کرد!
دلخور گفتم: من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! بی معرفت!
دست هاش و به کمرش زد
_تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام
_تو می دونستی؟
-بله میدونستم .
_خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی!
با رنجش نگاهم کرد
_اما بیشتر دوست تو بودم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست
_خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده!
کنارم نشست
_ایششش... از بس ماهم من!
خندیدم
_خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد می زنه!
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دست هاش دور پاهاش حلقه شد... یک خط لبخند محو هم روی لبش!
_خوبه که به عشقت برسی نه! عاشق شدن قبل ازدواج یک دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقت و اون تو رو نخواد یک عمر عذاب وجدان برات می مونه و یک دل سنگین!
موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرف ها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی با دیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی!
سرم و بالا پایین کردم
_آره دقیقا !
خندیدم
_پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلا بهش نمیومد اهل این حرف ها باشه! پس بگو چرا تو اون شب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!
عطیه قری به گردنش داد
_اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم می دونستم اون شب نیست!
_اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی؟! چطوری به اینجا رسیدی؟
خندید
_اولش باور کن همین بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ می زدم بهش تا اینکه...
یک ابروم بالا پرید
_خب تا اینکه چی؟
ابروهاش و بالا و پایین کرد- دیگه دیگه... این قسمتش خصوصیه! مگه تو بهم میگی لحظه های نابت با امیرعلی رو!
با خنده آروم زدم توی سرش
_حیا کن الان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واست نمونده بود!
خندید
_حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟!
_بله لطفا اگه نمی خواین دستتون رو بشه!
دست هاش و به هم کوبید و ذوق کرد
_آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!
با چشم های خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زد
بهم
_پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم می تونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجال تزده به نظر بیاد یا نه! پاشو!
صدای خنده ام بالا رفت
_بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو!
_مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمی رسه!
براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شد و اونم هر هر خندید!
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم باال و یک دفعه گفتم : سلام!
چشم هاش هم خندون شد هم مشکوک
_در روز چند بار سلام می کنی؟ علیک سلام! حالا چرا هول کردی؟
حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبود و نگاهم رو دزدیدم
_کی من... نه اصلا!
_محیا من و ببین... مطمئنی؟
نمی تونستم به چشم های امیر علی نگاه کنم... نگاه کردن به چشم هاش یعنی خود اعتراف!
سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش
_هول نشدم... تو اینجا چیکار می کنی؟
یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش... ابروی هشتی شده اش نشون می داد باور نکرده حرفم رو!
_اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم: جوابش مثبته!
تک خنده ای کرد و بعد تک سرفه مصلحتی
_چه زود! یعنی قبول کرد؟! مطمئن؟ برم بگم به مامان؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده... دست هام و به کمرم زد
_میگم جوابش مثبته دیگه... یعنی قبول کرده! بله!
به تغییر موضع من خندید
_خب حالا خانوم دعوا که نداری!
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشم هاش و ریز کرد
_مطمئنی اول هول نشدی؟ یک چیزی بود ها؟
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار!
_امیر علییییییییی!!!!!!
با خنده شونه هاشو بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد! همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟
آمده بود پشت سرم و من ترسیدم و هی بلندی کشیدم
با خنده گفت: چیه بابا؟
_ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!
سرم و چرخوندم.
_آی محیا نزن موهات و تو صورتم دختر بدم میاد!
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد... من مثل همه رویاهام فکر می کردم... مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمان ها و قصه ها... فکر می کردم الان نفس می کشه عطر موهام رو!
_چیه موهات و زدی تو صورتم طلبکارم هستی؟! باز کن اون اخم ها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم!
امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه!
اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یک خنده کش اومد
_نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشم هام دوخت و لبخند سر حالش کم کم می شد یک خط لبخند مهربون
_خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست!
لحنش... جمله اش! نوازش می کردن همه احساسم رو!
_قربونت برم!
با اینکه می خندید ولی از برخورد موهام به صورتش لبهاش را جمع کرد...!
_جمع کن موهات و دختر!
این بار به جای اخم بلند تر خندیدم... رسم عاشقی ما قشنگ تر بود بدم نمیومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم!
_اِهِم... اِهِم!
_میگما ببخشید بد موقع اومدم!
به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لب هاش روی هم خنده رو می خورد!
_به به عروس خانوم ما!
با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد!
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد
_قربون خواهر خودم... بیا بریم پیش مامان... تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره!
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: محیا خانوم تو نمیای؟
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه!
_نه من آلبومم و می بینم!
***
_به چی می خندی؟
با صدای امیرعلی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش!
_نه نشد دیگه... صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی!
خجالت زده گفتم: به جون خودم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم
_خانوم من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو به حرف هات اضافه نکن!
آلبوم رو باز کرد
_خب... به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟!
لبم و گزیدم
_امیرعلی باورکن به تو نمی خندیدم یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات!
ابروهاش بالا پرید
_گریه کردی؟ چرا؟
موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش!
_خب تو اون روز از من دور می شدی... بعد هم کچلت کرده بودن... منم کلی گریه کردم!
قاه قاه خندید
_حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟
اخم کردم
_خب معلومه چون دور می شدی دیگه!
خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یک دفعه
_پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟!
موهاش رو بهم ریختم... امیرعلی رو جدی نمی خواستم
_خب معلومه شک داری؟
به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد!
آلبوم رو بستم
_خیلی بی معرفتی یک عکس از من نداشتی!
خندید به لب های آویزونم
_مگه تو داشتی؟
_خب معلومه!
چشم هاش باز شد
_شوخی می کنی؟ از کجا اونوقت؟
لبخند دندون نمایی زدم
_یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم!
می خواست بخنده چشم هاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد
_کارت اشتباه بوده محیا خانوم... می دونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!
امیر علی از کابوس شب های من می گفت... از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم!
صورتم و مثل بچه ها جمع کردم
_می دونم!
سکوت کرد و سکوت کردم... تو دلم گفتم خدا رو شکر که شد!
_دو شب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دست هام رو با ذوق بهم کوبیدم... بازهم امیرعلی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
_چه عالی... پس به زودی عروسی داریم... باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانوم من بزار همه چی حتمی بشه!... من نمی دونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لب هام و جمع کردم
_مسخره نکن... اصلا خودت باید باهام بیای خرید.
لب هاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم... فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده..
_می خوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..دلم هر روز دیدنت رو می خواد!
همه حرف های امیرعلی غیر مستقیم فقط یک مفهوم ساده داشت... دوستت دارم!
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
_تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
_خوبه..پس اول باید به فکر لباس عروست باشی... بعد لباس مجلسی!
_من لباس عروس نمی خوام!
براق شد و چین چین شد بین ابروهاش
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمی خوام!
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش
_تا حد آبرومندانه اش رو می تونم برات بگیرم!
چشم هام گرد شد ..اشتباه برداشت کرده بود
_امیرعلی این چه حرفیه؟ من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
_پس این حرف یعنی چی؟
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخم هاش باز بشه و موفق شدم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
خندیدم
_آها حالا شد... یعنی اینکه دوست دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
_اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟!
_خب چرا! ولی من دوست دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش یادگار می مونه و نمی فهمی چطوری این ساعت ها میره...برم یک سفر زیارتی و یک قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشم هاش و لب هاش مهربون می خندید با یک عاشقانه ناب!
***
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود... بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یک طرف حرم علمدار کربلا باشه و یک طرف حرم آقام امام حسین(ع)!
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند! نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخش و توی دلم گفتم: ممنونم آقا!
اشک هام ریخت من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگ های خنک بین الحرمین و با امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشک هاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد
_قبول باشه.
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین
_راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال!
لبخند رضایت مندانه ای زدم
_دستشون درد نکنه!
اخم مصنوعی کرد
_ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم می گرفتیم؟
خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن...
اعتراض کردم
_امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
_خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
_لباس عروس بهونه است هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
_فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یک لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_آخر
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
به شیطنت و شوخیش خندیدم
_بله مطمئنم! بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من دست هام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم و تکیه دادم به شونه اش
_خوابت گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم
_نه... دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه ام و بچینه... هر چند هر جور چیده باشه سر خونه خودش تلافی می کنم!
خندید
_رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو
بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
_قول دادی ها... باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!... خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم... مبل و که حذف کردی... سرویس تخت خواب هم که نذاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
_آخه خونه نقلی ما مبل می خواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ما هم مثل اونا... حالا تو روی زمین خوابت نمی بره؟
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم می خوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
ببخشید... نخند دیگه!
با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده
_چشم...
هنوزم به انگشت هام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش
نگاه کنم آروم گفت: می تونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای بهشتی رو
_چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی!
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :خیلی دوستت دارم!
این اولین بار بود که لا به لای مفهوم ها، این جمله گم نشده بود... با همه سادگی این جمله از زبون امیرعلی چه رقصی به پا کرد کوبش قلب ملند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم
_بریم زیارت!
رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و رو به حرم امام حسین قدم هامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یک خوشبختی بود... پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا!
زیر لب زمزمه کردم... از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگی!
خدایا شکرت❤️
.
پایان
✍🌺🍃🌸🍃
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1