eitaa logo
مَه گُل
669 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 من یک دختر مسلمانم 》 🖇سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم … 🔸یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه‌ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمی‌تونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …🍃✨ 🔹و از جا بلند شدم … همه خشکشون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده‌اش گرفته بود …😁 ▫️به ساعتم نگاه کردم … 🔻این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمی‌گردم ایران …🇮🇷 💢 نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد … 💠دکتر حسینی … واقعا علی‌رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید⁉️ 🔻این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می‌کردید … 🍀جمله‌اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می‌ترسیدم با کوچک‌ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه‌اش بهم حمله کنه … 🔹این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم💓 رو توی شقیقه هام حس می‌کردم … ✍ ادامه دارد ... مه گل پاتوق دختران فرهيخته https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... عمه_مسموم شدی؟ نگاه دزدیدم از عمه _نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود! عمه_جوشونده می خوری؟ جوشونده! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب می شد! _اذیت نشین بهترم! عمه رفت سمت آشپزخونه _چه تعارفی شدی تو الان برات درست می کنم! کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن!چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بود و من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم... دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم... با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم! نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیرعلی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست... _قبول باشه! لبخندی زدم _ممنون قبول حق! اخم ظریفی کرد _حالت بد شد؟ -چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد! دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟ خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باور کن! با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد _مطمئن باشم؟! _آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران! نگاهش رو به چشم هام دوخت موج می زد توی چشم هاش محبت!... _نمازت رو بخون... جوشونده رو هم بخور! امروز شده بود پر از نگاه‌های پر محبت امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم! شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم. ..نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم... ولی چشم غره های عطیه که به من و امیرعلی می رفت نشون می داد که می دونه چرا نمی تونم نهار بخورم!... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه... معده ام خالی بود ولی همش بالا می آوردم... فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد. امیرعلی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم _بیا مامانته! گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم _سلام مامان! صدای مامان نگران تر از همه _سلام مامان چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟ _نه ولی حالم اصلا خوب نیست! -صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر! چشم هام رو که از درد معده روی هم فشار می دادم و باز کردم... امیرعلی تو اتاق نبود... بازم بغض کردم _مامان میاین دنبالم؟! _نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته... دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره...شب و بمون! با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم _آخه...! _آخه نیار مامان بمون... امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره! دلم ضعف رفت برای این صحبت های مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد حالم رو...! بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان! مامان خندید _منم دوستت دارم ...کاری نداری؟ _نه ممنون! مامان_مواظب خودت باش سلامم برسون! چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد... آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست _چیزی می خوری برات بیارم؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم...همش توی ذهنم... نذاشت ادامه بدم _چرا ببخشید؟ درک می کنم حالت رو من خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1