﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهوهشتم
《 حس دوم 》
🖇درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران …
🍃هر چند، حق داشتن … نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوقالعادهای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمیکرد … اونقدر قوی که ته دلم میلرزید … ⚡️⚡️
💢زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … 😔😔
🔹چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
🔸اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرینتر از خرماست …
🍃✨اما علی که گفت …
🔻پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
💢من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط میدونم این مدت امتحانهای خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …
🍀گریهام گرفت … مامان نمیدونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
🔻توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچهاش، اون سر دنیاست …چه میکنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم… 😔
💠چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …
🔹چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
🌺غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده …
🔰برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم میگفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
🍀و حق، با حس دوم بود …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجاهونهم
《 هوای دلپذیر 》
🖇برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفتهای من، از همه طولانیتر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
🔹گاهی اونقدر روی پاهام میایستادم که دیگه حسشون نمیکردم … از ترس واریس، اونها رو محکم میبستم … به حدی خسته میشدم که نشسته خوابم میبرد …
🔸سختتر از همه، رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم … عمل پشت عمل …
🔻انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
💢از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمیبرد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …
🌺امشب هم شیفت هستید؟
🔸بله …
– واقعا هوای دلپذیری شده …
🔹با لبخند، بله دیگهای گفتم … و ته دلم التماس میکردم به جای گفتن این حرفها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …
💠به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
🌸خانم حسینی … من به شما علاقهمند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … میخواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصت
《 خانواده 》
🖇برای چند لحظه واقعا بریدم …
🍃✨خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ …
🔹توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت میکرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، میتونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …
🔸دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما…کوچکترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت …پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…
🔻چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آرومتر بشه …
🍀دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علیالخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه…اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره …
💢اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سالها زیر یه سقف زندگی کنن …حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت میکنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه…❌
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتویکم
《 خیانت 》
🖇روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی میکرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش میکنه باهام مواجه نشه …
🔹توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من میپرید … و من رو خطاب قرار نمیداد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود …
🔸سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم …
🔻پس شما چطور با هم آشنا میشید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور میتونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم میخورن یا نه❓ …😳
💠 همه زیرچشمی به ما نگاه میکردن … با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورتشون موج میزد …هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم …
🍀دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟… یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگیشون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سالها زندگی …از اون زن خواستگاری میکنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین میپره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده⁉️…
💢خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود …
🔸منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس میکردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری …😔
🔻که یهو از پشت سر، صدام کرد …🗣
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتودوم
《 زمانی برای نفس کشیدن 》
🖇دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … میخواستم گریه کنم … چشمهام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد …
💢دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
🔹ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
🔸من چطور آدمی هستم؟ …
🔻جا خورد …
▫️شما شخصیت من رو چطور معرفی میکنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
🍀معلوم بود متوجه منظورم شده …
🍃پس علائقتون چی؟ …
🌸مثلا اینکه رنگ مورد علاقهام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمیتونن با هم زندگی کنن؟
🔹چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
🔻در کنار اخلاق … بقیهاش هم به شخصیت و روحیه است …اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدمها چه کار میکنن یا چه واکنشی دارن …
🔸اما این بحثها و حرفها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف میزد …
🔻با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
💢دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
✨دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرفها صرفا کاری باشه؟ …
▫️خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
💠یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتوسوم
《 خدای تو کیست؟ 》
🖇خندهاش محو شد …
🔹یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
🔸چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرفهایی برام سخت بود … اما حالا …
🔻صادقانه … من اصلا به شما فکر نمیکنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگهای هم فکر نمیکنم … نه فکر میکنم، نه …
▫️بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد …
🔹شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمیتونید واقعا به من فکر کنید؟ …
🔸خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود …
🔻نه نمیتونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشتنما و سوژه حرف دیگران میکنید …
💢ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا میتونید بهم فکر کنید؟ …
💠انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که میکنم درسته… حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم …
🔻بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
🍃در لاکر رو بستم …
💢خواهش می کنم تمومش کنید …
▫️و از اتاق رفتم بیرون…
✍ ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتوچهارم
《 جراحی با طعم عشق 》
🖇برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمیشد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر میشد ... دلم میخواست رسما گریه کنم ...
🔹برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دستهاش رو میشست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
🔸من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار میکنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاهها و حالتهای بقیه آب میشدم ...
🔻زیرچشمی بهم نگاه میکردن ... و بعضیها لبخندهای معناداری روی صورتشون بود ...
▫️چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق میکرد ... میدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
💢خندید ... سرش رو آورد جلو ...
🔹مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، میتونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
🔸برای اولین بار توی عمرم، دلم میخواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
🔻با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جملهای در مورد شخصیتش نطق میکرد ... و من چارهای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
💢توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم ... به نوبت جراحیهای ما میگفتن ... جراحی عاشقانه ...💕💕
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتوپنجم
《 برو دایسون 》
🖇یکی از بچهها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
🔹واقعا نمیفهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه …
🔸همین طور از دکتر دایسون تعریف میکرد … و من فقط نگاه میکردم … واقعا نمیدونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …فشار دو برابر عملهای جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه… حالا هم که … 😔
💢چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خستهتر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
▫️سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن …
🔻تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
🔹چشمهام میسوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
💢چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
🔹گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
🔸حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
🔻حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
💢و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در میاومد …صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتوششم
《 با پدرم حرف بزن 》
🖇پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد …
💢چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
🔹در رو باز کن زینب … من پشت در خونهات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
🔸دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
🔻یهو گریهام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم …
▫️دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمیداری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
🔸اشک میریختم و سرش داد میزدم …
🔹واقعا … داری گریه میکنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟ …
▫️پریدم توی حرفش …
❤️باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم …
💢چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
🔻توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
▫️آخرین ذرههای انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
🔹باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
🌷پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم… از اینجا برو … برو …
🔸و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتوهفتم
《 ۴۶ تماس بیپاسخ 》
🖇نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجهام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و بی جون بودم …
🔹از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده… باورم نمیشد … ۴۶ تماس بیپاسخ از دکتر دایسون …😳
🔸با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد…
🔻پتوی سبکی رو که روی شونههام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پلهها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
▫️در رو باز کردم … باورم نمیشد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
🍀با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی …مطمئن شو تا آخرش رو میخوری …
▫️این رو گفت و بی معطلی رفت …
🔻خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ …روش نوشته بود …
🔸از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانهای برای نخوردنش نداری …
🔹نشستم روی مبل … ناخودآگاه خندهام گرفت …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتوهشتم
《 احساست را نشان بده 》
🖇برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگهای نمیزد …
🔹هر کدوم از بچهها که بهم میرسید … اولین چیزی که میپرسید این بود …
🔻با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید❓ …
🔹تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماههاش رو شکست …
🔸واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
💢از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
🔻من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم … پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمیبینم❓…😳
▫️آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
🔹تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
🔸چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه …
💢سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عملهاش رو هم کنسل کرد ... گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …😳
🔻دکتر حسینی … همین الان میخوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
▫️رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمهای …
💠چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور میتونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشمتون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید❓ …
🔹این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس میکردم … یه بلای جدید سرم نیاد …🍃✨
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتونهم
《 زندهشون کن 》
🖇پشت سر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید …ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
🍃احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس میزنید❓ …
🔹اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانهای که باهاش … فقط از خرافاتتون دفاع میکنید …
▫️کمی صدام رو بلند کردم …
🔻نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح میگذره … شما میتونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمیکنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زندهشون کنید …
💢سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود…حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
🍃شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید …
🍀از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانهها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟ …
🔸با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
🔹زنده شدن مردهها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
▫️چند لحظه مکث کرد …
🔻چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … 😳🍃✨
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتاد
《 خدا را ببین 》
🖇چند لحظه مکث کرد …
🔹چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
💢با قاطعیت بهش نگاه کردم …
🔸این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
🔹عصبانیت توی صورتش موج میزد … میتونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهرهاش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد … اما باید حرفم رو تموم میکردم…
🔸شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطفها و توجهش … احدی اون رو نمیبینه …بهش پشت میکنن … بهش توجه نمیکنن … رهاش میکنن… و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدمهاییه که… خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
🔻شما وجود خدا رو انکار میکنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
💢من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمیبینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
▫️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
💢اسم من از توی تمام عملهای جراحیهای دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه میشدیم …
🔻تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد … میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم … فقط خدا میدونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادویکم
《 غریب آشنا 》
🖇بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
🔹از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
🔸توی فرودگاه … همهشون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😭
🔻با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت … حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید…
💠محمدحسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم …خونه بوی غربت میداد … حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد … از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …😔😔
🍀فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم … کمی آروم میشدم … چشمم همه جا دنبالش میچرخید …
🔻شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بیهوش …
🍃برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن میخوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
🔹مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
▫️و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادودوم
《 شبیه پدر 》
🖇دستش بین موهام حرکت میکرد … و من بیاختیار، اشک میریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم …
🔹خیلی سخت بود؟ …
چی؟ …
– زندگی توی غربت …
🔸سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشمهام رو بستم … حتی با چشمهای بسته … نگاه مادرم رو حس میکردم …
🔻خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت … بقیه شریک شادیهاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود میخندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
🔹اون موقع ها … جوون بودم … اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
💢ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خندهام گرفت …دختر کوچولو …
🔸چشمهام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
🍀کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
🔹سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم … علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمیکردم … 😔😔
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادوسوم
《 بخشنده باش 》
🖇زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد …✈️ مثل عزیز از دست دادهها گریه میکردم …
🔹حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
🔸هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد … نه فقط با من … با همه عوض میشد …
🔻مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …
💢یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل میکرد…دیگه به شخصی زل نمیزد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمیکرد …
🍃رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن …بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم …
🔹شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
🔸سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … میخواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
💠وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
🌸خانم حسینی … میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …
🔻این بار مکث کوتاهتری کرد …
🔹البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادوچهارم
《 متأسفم 》
🖇حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … ۲ سال از بحثی که بینمون در گرفت، گذشته بود … فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
🔹لحظات سختی بود … واقعا نمیدونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …💞
🔸نفسم از ته چاه در میاومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
🔻دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم …
💢نفسم بند اومد …
🔹اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط میتونم بگم … متأسفم …
🔸چهرهاش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
🔻اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …
🍃✨شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسختون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام میگذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
💠با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس میکردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم … هرگز فکرش رو هم نمیکردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه … 🍃✨
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادوپنجم
《 عشق یا هوس 》
🖇مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقهمند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا… 😔
🔹به زحمت ذهنم رو جمع کردم … بعد از حرفهایی که اون روز زدیم … فکر میکردم …
▫️دیگه صدام در نیومد …
🔸نمیتونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرفهای شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد …تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت … گاهی به شدت از شما متنفر میشدم … و به خاطر علاقهای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت میکردم … اما اراده خدا به سمت دیگهای بود …
🔻همون حرفها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژیهای فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
🔹دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
🔸من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری میکنم … 💞
🔻هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…
❤️عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانتهایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم … 😔😔
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتادوششم
《 پاسخ یک نذر 》
🖇اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرفهاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … 😊
🔹هر چند نمیدونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
🔸از طرفی به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودم … ولی میترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانوادهای نجیب با عفت اخلاقی … و نمیدونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
🔻برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولو شدم روی تخت …
🍃کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظهای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
✨بی اختیار گریه میکردم و با پدرم حرف میزدم …
🔹چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا میسپارم …
🔸اما هر چه میگذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل میگرفت … تا جایی که ترسیدم …
🍃✨خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
🔸روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمهها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
🍃✨خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی میخوام … من، مطیع امر توئم …
▫️و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
🍃✨همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمیدانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت میکنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت میکنی✨🍃
📖سوره شوری … آیه ۵۲
🔻و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_آخر
《 مبارکه انشاءالله 》
🖇تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید میکنه …
🔹اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
🔸گوشی توی دستم بود و میخواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بیاختیار از چشمهام پایین اومد … 😭
🔻وقتی مریم عروس شد … و با چشمهای پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
▫️هیچ صدای جواب و اجازهای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر … 😭😭
🔻از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام میآوردن و ما میرفتیم بالای سر تابوتها … روی تک تکشون دست میکشیدم و میگفتم …
🔹بابا کی برمیگردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میگذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمیخوام … فقط برگرد…
🍀گوشی توی دستم … ساعتها، فقط گریه میکردم …
💢بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوالپرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه میکنه …
🔸بالاخره سکوت رو شکست …
🔻زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
▫️بغض دوباره راه گلوش رو بست …
🔹حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …💞
✨گریه امان هر دومون رو برید …
💠زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاءالله …
🔻دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین میاومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … 😭😭
🍃همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه میکردن …
🔹توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم سادهای که ماه عسلش … سفر ۱۰ روزه مشهد … و یک هفتهای جنوب بود …
🔹هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه …تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش میگرفت …🍃✨
پـــــایـــــان
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#خاطره
#شهید
#زندگی_نامه
سالگرد ازدواجمان بود 💞
فکر نمے کردم که یادش باشد ؛
داشت توے زیرزمین خانه کار مے کرد 😊...
مغرب شد ...
با همان لباس خاکے و گچے❤️ رفت بیرون ؛
و با دسته گل و شیرینے برگشت 💐🍰
🔹 گفتم ...
«تو این طورے با این سر و وضع رفتے
شیرینے فروشے😳 !؟»
🔸گفت: «چه اشکالے داره؟
سالگرد ازدواجـــــمونه ❣️
🌺نباید گل و شیرینے مے گرفتم😊؟!»
🔹گفتم : «وقتاے دیگه اگه خط اتوے لباست
مے شکست، حاضر نبودے برے بیرون ! »
🔸گفت :
«آره، اما اگه مے خواستم لباس عوض کنم،
شیرینے فروشے تعطیل مے شد 🌱💕🌱
#همسرشهید_سیدمحمدمرتضےنژاد
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زندگی_نامه
#شهید
#خاطره
🔅داستان واقعی🔅
یه روز یه پسر 19ساله..!👱♂️
که خیلیم پاک بوده..!😊
ساعت دوازده شب..!🕛
با موتور توی تهرانپارس بوده..!🏍
داشته راه خودشو میرفته..!🛣
که یهو میبینه یه ماشین 🚘 با چند تا پسر..!👤👤👤
دارن دوتا 👩👩 دخترو به زور 😱😱 سوار ماشین میکنن..!
تو ذهنش فقط یه چیز اومد..!☝️
👈 ناموس 👉
👈 ناموس 👉
👈 ناموس 👉
👌 کشورم ایران 👌
میاد پایین..!😡😡😡
تنهاست..!🙎♀️♂
درگیر میشه..!🗣
لامصبا چند نفر به یه نفر..!👊✋💪
توی درگیری دخترا 👩👩 سریع فرار میکنن و دور میشن..!
میمونه علی و هرزه های شهر..!😰😰
تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪 صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..!😢😢
میوفته زمین..!😔
پسرا درمیرن..!🏃♂️
کوچه خلوت، شاهرگ، تنها، دوازده شب..!😭
علی تا پنج صبح اونجا میمونه..!
پیرهن سفیدش سرخه سرخه.!😣
مگه انسان چقد خون داره..!😔
ریش قشنگش هم سرخه..!🙁
سرخ و خیس..!😒
اما خدا رحیمه..!
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان..!🚑
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..!😳
تا اینکه بالاخره یکی قبول میکنه و عمل میشه..!😐
زنده میمونه..!😊
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..!
دوسال با زجر، بیمارستان🏥، خونه..🏠، بیمارستان🏥، خونه..🏠..!
میمونه تا تعریف کنه چه اتفاقی افتاده..!😐
میگن یکی از آشناهاش میکشتش کنار..!😏
بش میگه علی اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟😟
میدونی چی گفت..؟
گفت حاجی فک کردم دختر شماست..!🙂
از ناموس شما دفاع کردم..!😌
جوون پر پر شده مملکتمون..!😇
علی نوزده ساله به هزار تا ارزو رفت..!😕
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
🦋🦋🦋
#خاطره
#شهید
#زندگی_نامه
قهر بودیم😞
درحال نمازخوندن بود📿
نمازش که تموم شد؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت📖
و با یه لحن دلنشین☺️
شروع کرد به خوندن😍
ولے من باز باهاش قهربودم!!😒☹️
کتابو گذاشت کنار🙄
بهم نگاه کرد
و گفت:
"غزل تمام؛
نمازش تمام؛
دنیـا مـات؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!🙄
بازهم بهش نگاه نکردم☹️
اینبارپرسید :
عاشقمے؟؟؟🙄
سکوت کردم؛
گفت :
عاشقم گر نیستے😓
لطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت😕
هرلحظه آبم مےکند😞
دوباره با لبخند پرسید:😊
عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!🤔
🙄 گفتم:نـــــه!!!😑
گفت:
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے"😍😅😉
زدم زیرخنده😅
و روبروش نشستم؛😊
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه... ☺️
بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍😌💞
#همسر_شهید_بابایی
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زندگی_نامه
#شهید
#خاطره
قشنگه بخونید❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زندگی_نامه
#خاطره
#شهید
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت🚘
بقول همسرش:💕
بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود!🚘
گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم!!
دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.🤳🏽🤦♀
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است!😠❌
ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد🤷🏻♀
گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود🥱
اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست😪
با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی😍❤️
من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم😌 همیشه کمربندش بسته بود!
و با سرعت معقول میراند☺️
لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود!😅
یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛🤔
توی سوریه هم که رانندگی میکرد😔
تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»🙌🏽💔😞
شهید مدافع حرم ، محمود رضا بیضایی 😭😭
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋