eitaa logo
مَه گُل
621 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 خیانت 》 🖇روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می‌کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می‌کنه باهام مواجه نشه … 🔹توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می‌پرید … و من رو خطاب قرار نمی‌داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود … 🔸سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم … 🔻پس شما چطور با هم آشنا می‌شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می‌تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می‌خورن یا نه❓ …😳 💠 همه زیرچشمی به ما نگاه می‌کردن … با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورتشون موج می‌زد …هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم … 🍀دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟… یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگیشون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سالها زندگی …از اون زن خواستگاری می‌کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می‌پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده⁉️… 💢خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … 🔸منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می‌کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری …😔 🔻که یهو از پشت سر، صدام کرد …🗣 ✍ ادامه دارد ... مه گل پاتوق دختران فرهيخته https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لحنش جدی شدو صداش آروم _تازه دست هات شده مثل دست های شوهرت! با همه وجودم مهربون و با محبت گفتم: محیا فدای دست هات! صدای خنده آرومش رو شنیدم _خدا نکنه... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه! _نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! _خیلی هم عالی بود... خداحافظ! خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! *** محسن_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام و دادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم می زدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده! محمد هم دست به کمر به من نگاه می کرد _بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم! هردوتاشون قهقه زدن محسن_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پامو روی زمین کوبیدم و داد زدم _مامان! مامان با خنده وارد آشپزخونه شد _چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _نمی زارن کیکم و درست کنم! محمد یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست _ما به تو چیکار داریم... تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت و درست کن! محسن هم حرفش و تایید کرد _والا! رو کرد به محمد و ادامه داد _ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته... دل نگرانم برای امیرعلی! مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوست های عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک می زد دفعه سوم بود زنگ می زد _سلام بفرمایید؟ _علیک... چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟ _اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! _حالا چه شکلی هست؟ _کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟ بلند بلند خندید _منظورم اینه که شکل قلبه ساده است... یا قلب تیر خورده؟ _خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده! _از بس بی سلیقه ای! _همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه_راستی چی خریدی برای داداشم؟ _از اسرار مگوه فضول خانوم! _خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! _آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد _یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست... چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش و تبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه! -خب خب... لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: قول نمی دم سعی می کنم! _مواظب باش سعی ات نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه فر نگاهش کردم که داشت پف می کرد _الو مردی اون ور خط؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1