﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شصتودوم
《 زمانی برای نفس کشیدن 》
🖇دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … میخواستم گریه کنم … چشمهام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد …
💢دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
🔹ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
🔸من چطور آدمی هستم؟ …
🔻جا خورد …
▫️شما شخصیت من رو چطور معرفی میکنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
🍀معلوم بود متوجه منظورم شده …
🍃پس علائقتون چی؟ …
🌸مثلا اینکه رنگ مورد علاقهام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمیتونن با هم زندگی کنن؟
🔹چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
🔻در کنار اخلاق … بقیهاش هم به شخصیت و روحیه است …اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدمها چه کار میکنن یا چه واکنشی دارن …
🔸اما این بحثها و حرفها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف میزد …
🔻با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
💢دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
✨دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرفها صرفا کاری باشه؟ …
▫️خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
💠یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_خیلی بی ادبی عطیه... نخیر بفرمایید!
_هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟!
خندیدم
_آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست!
_بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی!
خندیدم
_نخواستم روحیه بدی برو سر درست!
_لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای!
_تو غلط بکنی بای بای عطی جون!
باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم
بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین.
_حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم!
بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم.
کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم
_خب صبر کن کمکت کنم دختر..
لبخندی زدم
_نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین
بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد
_برو بهتون خوش بگذره!
دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد
خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود
_سلام آقا خسته نباشی!
با چشم های گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه بانمکش با شیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها
به خودش اومد
_سلام... تو اینجا چیکار می کنی ؟
کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدم های کوتاهم رفتم به سمتش
گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!
گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشم هام
_محیا؟؟!!!
خندیدم
_جونم ؟
نگاه مهربونش چشم هام ونشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید
_ممنون!
داشتم ذوب می شدم زیر نگاهش...گفتم: کمک نمی خوای؟؟
خندید
_شما بلدی؟
با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده
بازم خندید
_اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!
لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم...
_ امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود!
لباس کارش بوی تند روغن ماشین می داد ولی بازم مهم نبود
_انشا الله صد ساله بشی و سایه ات همیشه روی سرم!
سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...
با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد
_ببخشید دست هام خیلی کثیفه.
با اعتراض گفتم: امیرعلییییی!
خندید
_جون امیرعلی؟!
خندیدم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1