eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✴از بالاترين ويژگي هاي آقا هادي كه باعث شد در اين سن كم، ره صدساله را يك شبه طي كند طهارت دروني او بود. 🌟بر خلاف بسياري از انسانها كه ظاهر و باطن يكساني ندارند 🔗هادي بسيار پاك و صاف و بدون هر گونه ناپاكي بود. 🔳حرفش را مي زد و اگر اشكالي در كار خودش مي ديد، سعي در برطرف نمودن آن داشت. 🌀يادم هست اواخر سال ۱۳۹۰ آمد ودر حوزه ي كاشف الغطا نجف مشغول تحصيل شد. 🔶بعد از مدتي كار پيدا كرد و ديگر ازشهريه استفاده نكرد. ✳آن اوايل به هادي گفتم: نمي خواي زن بگيري❓ 📌مي خنديد و مي گفت: نه، فعلابايد به درس و بحث برسم. 🔆سال بعد وقتي درباره ي زن وزندگي با او صحبت مي كردم، احساس كردم بدش نمي آيد كه زن بگيرد. 📌چند نفر از طلبه هاي هم مباحثه باهادي متأهل شده بودند و ظاهراًدرهادي تأثير گذاشته بودند. 🔵يك بار سر شوخي را باز كرد و بعد هم گفت: ⭕اگر يه وقت مورد خوبي براي من پيدا كردي، من حرفي براي ازدواج ندارم. 🔘از اين صحبت چند روزي گذشت.يك بار به ديدنم آمد و گفت: ♦مي خواهم براي پياده روي اربعين به بصره بروم و مسير طولاني بصره تا كربلا را با پاي پياده طي كنم. 🗣راوی:سید روح الله میرصانع 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️📚 📚 همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم‌پشت سرش اومد تو: دختر لوسمون چطورهه ؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت : از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم : _ریحانه؟ +اره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه . راستی ساعت چنده ؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم واقعا خودمو نابود کرده بودم . خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد . تختم بالاتر اومد چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد اخم کردم تا شاید از روبه بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلو تر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد ؟ یعنی واسه من اومده ؟ مگه میشه ؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت : +دق کردم از دست تو دختر سکته ام دادی از صبح. چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟ چیکار کردی با خودت ؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت : +ریحانه جان!! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت : + ای وای ببخشید سلام خوبین ؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو با صدای آرومی گفت : +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش میکردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم و گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در . به ریحانه هم گفت : +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن . در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم . الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد : +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم . دستم و فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم ؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوامم؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم ) هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت : +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 - خانم  اصلاني ! تسليت  عرض  مي كنم ... تازه  خبردار شديم ... مي خواستيم خدمت  برسيم  ولي  آدرس  خونه  رو نداشتيم ...  مادر گفتند... بياييم  بهشت  رضاحتماً شما رو اينجا پيدا مي كنيم حميد اين  پا و آن  پا مي كند، پسرش  را اشاره  كرده  و مي گويد:  - پسرم  فرهاد  ليلا به  پسرك  كه  نزد مادر بزرگش  ايستاده  بود نگاه  مي كند  و با مهرباني  به  اوكه  صورت  گردش  چون  گلي  شكفته  شده  لبخند مي زند  آنگاه  دست  نوازش  برسر فرهاد مي كشد و رو به  حميد مي گويد:  - پسر قشنگي  دارين ، خدا براتون  حفظشون  كنه مادر حميد، كنار قبر حسين  مي نشيند و به  آرامي  مي گويد: - خدا شما رو هم  حفظ  كنه .سپس  دستي  به  قاب  آقا حسين  مي كشد و بعد از آه  كوتاهي  مي گويد:  - محمود مي گفت  آقا حسين  يك  پسر داره  عينهو شكل  خودش ... آقا حسين عكس  پسرش  رو كه  هميشه  تو جيب  بغلش  بود به  محمود نشان  مي داد آنگاه  رو به  ليلا ادامه  مي دهد: - ببينم  مثل  باباش ... چشم هاش  آبيه ؟ ليلا با متانت  مي گويد: - آره ... ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 من عمل توئم . از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد … توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ … هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید … از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم … و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … . با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … . زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم … گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد … . . از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … . گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد … ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ .... سخن‌ها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمتي به ما رسيده كه با اون روزگار و طول زمان مساعد بوده. مثلا ببينين ما از يه سخنران بيشتر سخناني رو حفظ مي‌كنيم كه خودمون به اون علاقه داشته باشيم و چون در طول تاريخ معمولا جو رايج مردم بيشتر در جهت بدگويي از زن‌ها بوده، و قسمتي از اين حرف‌ها را كه گاهي محدود به زمان و مكان خاصي هم بوده، حفظ كرده ان عاطفه - همه اين حرف‌ها درست! ولي تكليف من با داداشم چيه؟😄 💭خداي من باز هم عاطفه پاي برادرش را وسط كشيده. فاطمه - ديگه چي شده؟ چرا اين قدر ناراحتي؟ عوض عاطفه، ثريا جواب داد: - مگه عاطفه ناراحت هم مي‌شه؟😏 عاطفه ترجيح داد اين طعنه را نشنيده بگيريد، چون فقط جواب فاطمه را داد. عجيب بود! - از دست مسعود، داداشم. به جون خودم نباشه، به مرگ همه تون امونم رو بريده. وقتي هم كه مي‌خوام جوابش رو بدم همه مي‌گن دختر رو چه به حرف زدن؟! دختر بايد ياد بگيره كه زياد حرفه نزنه🙁 فاطمه پرسيد: - حالا مشكلت چيه؟ راحله زير لب غرغر كرد: - تازه بعد از يه ساعت مي‌پرسه، مشكلت چيه؟ نمي دونم، مگه همين مشكل به اندازه كافي بزرگ نيست! فاطمه نشنيد. چون عاطفه داشت جواب سوالش را مي‌داد. - آخه يكي دو بار هم كه جرئت كردم بهش اعتراض كنم، در اومد گفت كه « قرآن گفته مردها قيم زن هان! صدات در نيادا »😐 نمي دونم كدوم شير پاك خورده اي اين آيه « الرجال قوامون علي النساء » رو توي دهن اين پسر انداخته؟! فاطمه پرسيد: - مگه قوام يعني چه؟ عاطقه با پوزخندي گفت: - نمي دوني؟! يعني « قيّم » ديگه! سرپرست! صاحب اختيار.😏 فاطمه سرش را به نشانه تاسف تكان داد: _همه مشكلات از اين كلمه شروع مي‌شه.😬😕 راحله حيرت كرد:😳 - چه طور مگه؟ معني ای كه عاطفه گفت غلطه؟! فاطمه- بله! غلطه؟😊 راحله - « پس اين جا به چه معنيه؟ » حتي توجه ثريا هم جلب شده بود! فاطمه - در اين جا قيم به معني 👈« مدير و سرپرست »👉 به كار مي‌ره. همان طور كه خود عرب‌ها هم مي‌گن « قوام الشركه » يعني « سرپرست شركت »☺️ ثریا - حالا فرض مي‌كنيم همين معني رو بده كه شما مي‌گي، مگه با معناي قبلي چه قدر فرق مي‌كنه. اينم همونه ديگه!😟 انگار واقعا ثريا مي‌خواست وارد بحث بشه! فاطمه - ببين در اين معنا ديگه به دست مرد ، بلكه به مرد اين داده شده كه زندگي زن رو كنه. يعني درحوزه خانواده بايد خرج زندگي زن رو بده و مشكلات مادي اون رو رفع و رجوع كنه. توي حوزه اجتماعي هم از اونجا كه مناسبي مثل حكومت و قضاوت و رهبري به دست مردهاست، در حقيقت اين مردهان كه رو به دست دارن.☺️👌 راحله مثل اين كه نكته خيلي مهمي به ذهنش رسيده باشد، يا مچ كسي را گرفته باشد، يكهو گفت:😳✋ - صبر كن ببينم! ولي ثريا بي صبرانه و كمي بي خيال نسبت به راحله، صحبت او راقطع كرد: - خب چرا خود زن‌ها نتونن اين كار رو بكنن؟😕 فاطمه لبخندي زد:😊 - خيلي ساده ست! اين صرفا امتيازي نيست كه در اختيار مردها قرار داده شده باشه، بلكه برميگرده به همون كه بين زن و مرده. چون مردها بيشتري در مقابل رويدادهاي خشن زندگي دارن، قدرتمندتر و بهتر مي‌تونن با عوامل مزاحم طبيعت مبارزه كنن و خلاصه اي از صفات ديگه كه مردها آمادگي بيشتري براي انجام وظيفه دارن. در صورتي كه زن‌ها نه تنها به خاطر مسائل جسمي شون مثل دوران عادت و ماه‌هاي وضع و دوران شير دهي دچار محدوديت‌هاي ديگه اي هم هستن كه اين وظيفه از روي شونه شون برداشته شده. 🌸در عوض زن مي‌تونه با آرامش بيشتري به خود بپردازه.🌸 ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... ...از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره! _سلام عزیز عمه.. خوبی؟ همگی خوبن؟ _سلام... ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون... خسته نباشید! _مرسی گلم... می بینی این عطیه رو همش در حال غر زدنه! من نمی دونم کی کار می کنه! عمه نمی دونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم. _می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام! _نه عزیزدلم عطیه هست... تو همونجا کمک دست مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست! _چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم! عمه_نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون! _چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین! تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم! حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بود این روز آخری...‌ روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش! با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: سلام خسته نباشید! خندید به لحن سرخوشم _سلام خانوم...ممنون! _بد موقع که زنگ نزدم؟ _نه عزیزم... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون... تازه داشتم نماز ظهر و عصرم و می خوندم... بین دونماز بودم که زنگ زدی! مهربون گفتم: قبول باشه! _قبول حق! دمغ گفتم: امشب؛ نصفه شب تحویل ساله کاش کنار هم بودیم... دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی! سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو می شنیدم... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: منم دوست داشتم عزیزم... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی می میرم! براق شدم _خدانکنه... خندید که بچگانه گفتم: اگه خیلی خسته ای پس لالایی من چی؟ میون خنده گفت: بدعادت شدی ها! لب چیدم و لحنم تغییر نکرد _نخیرم خیلی هم عادت خوبیه! دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم! مثل یک لالایی شیرین آرومم می‌کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو. خنده اش بلند تر شد و یک هو قطع شد _مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف می زنم خستگیم در میره! خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم می داد _منم خوشحال میشم صدات رو می شنوم... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه! بی حواس ادامه دادم _هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه! وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم... تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز آروم گفتم: ببخشید! با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت؟ _اذیت نکن دیگه امیرعلی! حواسم نبود چی میگم! هنوزم لحنش شیطون بود _خیلی هم حرفت قشنگ بود! لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر می کنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1