☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصتم
.... #همه سخنها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمتي به ما رسيده كه با #ذوقيات_مردم اون روزگار و طول زمان مساعد بوده.
مثلا ببينين ما از يه سخنران بيشتر سخناني رو حفظ ميكنيم كه خودمون به اون علاقه داشته باشيم و چون در طول تاريخ معمولا جو رايج مردم بيشتر در جهت بدگويي از زنها بوده،
و قسمتي از اين حرفها را كه گاهي محدود به زمان و مكان خاصي هم بوده، حفظ كرده ان
عاطفه - همه اين حرفها درست! ولي تكليف من با داداشم چيه؟😄
💭خداي من باز هم عاطفه پاي برادرش را وسط كشيده.
فاطمه - ديگه چي شده؟ چرا اين قدر ناراحتي؟
عوض عاطفه، ثريا جواب داد:
- مگه عاطفه ناراحت هم ميشه؟😏
عاطفه ترجيح داد اين طعنه را نشنيده بگيريد، چون فقط جواب فاطمه را داد. عجيب بود!
- از دست مسعود، داداشم. به جون خودم نباشه، به مرگ همه تون امونم رو بريده. وقتي هم كه ميخوام جوابش رو بدم همه ميگن دختر رو چه به حرف زدن؟! دختر بايد ياد بگيره كه زياد حرفه
نزنه🙁
فاطمه پرسيد:
- حالا مشكلت چيه؟
راحله زير لب غرغر كرد:
- تازه بعد از يه ساعت ميپرسه، مشكلت چيه؟ نمي دونم، مگه همين مشكل به اندازه كافي بزرگ نيست!
فاطمه نشنيد. چون عاطفه داشت جواب سوالش را ميداد.
- آخه يكي دو بار هم كه جرئت كردم بهش اعتراض كنم، در اومد گفت كه
« قرآن گفته مردها قيم زن هان! صدات در نيادا »😐 نمي دونم كدوم شير پاك خورده اي اين آيه « الرجال قوامون علي النساء » رو توي دهن اين پسر انداخته؟!
فاطمه پرسيد:
- مگه قوام يعني چه؟
عاطقه با پوزخندي گفت:
- نمي دوني؟! يعني « قيّم » ديگه! سرپرست! صاحب اختيار.😏
فاطمه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
_همه مشكلات از #معناي_غلط اين كلمه شروع ميشه.😬😕
راحله حيرت كرد:😳
- چه طور مگه؟ معني ای كه عاطفه گفت غلطه؟!
فاطمه- بله! غلطه؟😊
راحله - « پس اين جا به چه معنيه؟ »
حتي توجه ثريا هم جلب شده بود!
فاطمه - در اين جا قيم به معني
👈« مدير و سرپرست »👉 به كار ميره. همان طور كه خود عربها هم ميگن
« قوام الشركه » يعني « سرپرست شركت »☺️
ثریا - حالا فرض ميكنيم همين معني رو بده كه شما ميگي، مگه با معناي قبلي چه قدر فرق ميكنه. اينم همونه ديگه!😟
انگار واقعا ثريا ميخواست وارد بحث بشه!
فاطمه - ببين در اين معنا ديگه #اختيار_زندگي_زن به دست مرد #نيست، بلكه به مرد اين #مسئوليت داده شده كه زندگي زن رو #اداره كنه. يعني درحوزه خانواده بايد خرج زندگي زن رو بده و مشكلات مادي اون رو رفع و رجوع كنه.
توي حوزه اجتماعي هم از اونجا كه مناسبي مثل حكومت و قضاوت و رهبري به دست مردهاست، در حقيقت اين مردهان كه #مديريت_جامعه رو به دست دارن.☺️👌
راحله مثل اين كه نكته خيلي مهمي به ذهنش رسيده باشد، يا مچ كسي را گرفته باشد، يكهو گفت:😳✋
- صبر كن ببينم!
ولي ثريا بي صبرانه و كمي بي خيال نسبت به راحله، صحبت او راقطع كرد:
- خب چرا خود زنها نتونن اين كار رو بكنن؟😕
فاطمه لبخندي زد:😊
- خيلي ساده ست! اين صرفا امتيازي نيست كه در اختيار مردها قرار داده شده باشه، بلكه برميگرده به همون
#تفاوتهاي_طبيعي كه بين زن و مرده. چون مردها #مقاومت بيشتري در مقابل رويدادهاي خشن زندگي دارن، قدرتمندتر و بهتر ميتونن با عوامل مزاحم طبيعت مبارزه كنن و خلاصه اي از صفات ديگه كه مردها آمادگي بيشتري براي انجام وظيفه دارن.
در صورتي كه زنها نه تنها به خاطر مسائل جسمي شون مثل دوران عادت و ماههاي وضع و دوران شير دهي دچار محدوديتهاي ديگه اي هم هستن كه اين وظيفه از روي شونه شون برداشته شده. 🌸در عوض زن ميتونه با آرامش بيشتري به #نقش_تربيتي خود بپردازه.🌸
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈بیست و دوم ✨
حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.😕
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. #آسیبی که #سکوت امثال ما به اسلام میزنه #کمتر از #حرف_های اشتباه امثال شمس #نیست.
در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.😊
دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅
بچه های دانشگاه هم اومدن.
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋
نمیدونستم چکار کنم...😕😟
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش #نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
دوباره سکوت شد گفتم
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و چهارم✨
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔
ادامه دارد...