|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد... خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون می داد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
_زنده ای؟
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
_مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیسات و می کنم!
زبونش رو برام درآورد
_بیخود بچه پرو... ولی خودمونیم محیا از این به بعد شب های تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه ما عید دیدنی و ما هم با مهمون هامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که!
خندیدم
_ده دقیقه جدی باش!
-جدی میگم ها... مهمون های توی هال گفته من رو تصدیق می کنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
_حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا می کنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشم هام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم
_مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
***
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دست هام... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
_سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم _امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجا... چه زود هم اومده بود امشب...
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
_نه چطور مگه؟
با قدم های کوتاه اومد سمتم
_قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شد و با ناله گفتم: فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کردو گفت: این که دیگه گریه نداره دختر خوب... وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره... پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه... هوا بهاریه و عالی... پاشو!
دمغ گفتم: آخه امتحان فردام....!
نذاشت ادامه بدم
_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم ...
خوشحال و ذوق زده پریدم
_الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
_فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی... تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت!
مثل بچه ها دستم رو موقع راه رفتن تکون می دادم که امیرعلی انگشت هاش رو بین انگشت هام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
_ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه... باید با پای پیاده بری گردش!
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: خیلی هم عالیه... ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد!
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
_هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
_بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشم های گرد شده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت!
_امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری بالا!
لب پایینم و گزیدم
_خب ببخشید... میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
_چشم میریم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1