eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشم هام بود با شک! _جدی میگم... باور نمی کنی از عطیه بپرس... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم... هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم و بالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم _دیدی که حلقه ام رو ساده و رینگی برداشتم. بازم چین انداخت به پیشونیش _نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و می کنی! چشم هام گرد شد _امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا _من معذرت می خوام... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟ با حرص گفتم: بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم و گندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید _حالا چرا می فروختی...؟! خب استفاده نمی کردیشون! متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم _آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم! این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم _حالا جای تنبیه خودت میندازیش گردنم! سرش رو از رو پام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم... آروم بودم و پر از آرامش دست های گرمش که روی گردنم تکون می خورد تا قفل رو جا بندازه حس خوبی به وجودم سرازیر می کرد زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود _ممنون! با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! _ببخشید نذاشتم بخوابی! _من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم. عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی می شنیدم! -من نذاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشم هام که داد می زد احساس درونیم رو! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دست هاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش و جمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز در آورد چون حالا راضی بود از بودنم! *** خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد! _خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه! پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم... نگاهم روی اسم امیرعلی ثابت موند... هیچ وقت زنگ نمی زد اونم هفت صبح! _الو محیا... صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی می شد فهمید سعی در آروم کردنش داره _جونم امیر علی چی شده؟ صداش روشنیدم _جونم عمو ...جان آروم گلم! _امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟ صدام می لرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد _امیرعلی! انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم _محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم! کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن... فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون... صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده می شد... قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کرد و امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت... توی سر منم هزار تا سوال جولون می داد! اول از همه دست هام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم _جونم خاله چیه آروم... سلام گلم... چی شده؟ امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد... امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد بیرون! حالا نوبت من بود _چی شده؟ به موهاش دست کشید _بابای نفیسه خانوم فوت شده! هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم _وای خدای من کِی؟ _مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل رسیدن اورژانس تموم می کنن! قلبم فشرده شد و تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود _بیچاره نفیسه جون! _امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه؟ سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم _آره چرا که نه صبر کن حاضر بشم. دست دراز کرد امیرسام رو بگیره _پس منتظرم! امیرسام رو به خودم فشردم _نمی خواد می برمش تو خونه تو هم بیا تو. به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاضر شدم... مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم می گفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست! با توقف ماشین به امیرعلی نگاه کردم ...تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدم هام سست شد... همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم!... اشک های توی چشمم دیدم رو تار کرده بود کِی گریه ام گرفته بود؟!... دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیرمحمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده می شد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت... انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حضور پر رنگی داشته باشه! پلک که زدم اشک هام سُر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد! گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشک های من زمزمه کرد _برو تو خونه محیا! بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشم هات! دستی روی بازوم نشست... سر چرخوندم عطیه بود.. پر از بغض... احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه... همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک میشی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه‌لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!.. من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟! یتیم شدم! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته می شد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو می بست! گوشه‌ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن... تنها راهی که معجزه می کرد همین بود... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌸🍃🌺 .... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر می‌پاشید به دل داغ دیده‌ها و آرومشون می‌کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون می ریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود! _عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم... کی به این آیه رسیدم... زمزمه کردم (اِنّالله‌واِنّااِلیه‌راجعون) همون آیه حق... همون وعده الهی! _جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشم هاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته... میدونم زحمتته عمه جون ولی می‌بینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه! قرآن و بوسیدم و بستم _نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم... پس من میرم! بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم. کفش می پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد _محیا خانوم! سر بلند کردم... چشم‌های امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید _سلام تسلیت میگم! نفس بلندی کشید که حاکی بغض توی گلوش بود _خیلی ممنون...ببخشید که امیرسام زحمت شد برا شما! _نگید این حرف و دوستش دارم... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت! به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید _خیلی ممنون...امیرعلی تو ماشین منتظرتونه. با گفتن خداحافظی زیر لبی بیرون اومدم... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دست هاش هم حلقه دور فرمون ...آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت _اومدی! صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و امیرعلی ماشین و روشن کرد! حسابی توی فکر بود _تو برمی‌گردی خونه آقای رحیمی؟ نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است! دلم لرزید... غسالخونه... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید _ساعت چند؟ ابروهاش بهم گره خورد _ببینم تو خوبی؟ یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم _آره خوبم! چشم‌هاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت _مطمئنی؟ به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم _خیالت راحت! خوب خوبم! دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟ سرم داشت از درد می‌ترکید و محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم. دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم... حتی توی تشییع جنازه! دلم براش پر می زد اون لحظه فقط محتاج شونه‌هاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه‌اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم! صدای ذوق بامزه امیرسام لبخند نشوند روی لبم مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب! بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ می زد! محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو! چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشم های پف کرده ام بود _خب حال یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد! محسن اوفی کرد _رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یاد مادرش بیفته! این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت... خدای من نه شب بود کی شب شده بود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _وای... چرا بیدارم نکردین؟! محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه _والا مامان نذاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه! این حرف ها رو در حالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش! _ادای منو در میاری؟ محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود _نه جان خودم ...مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟ مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت _بهتری مامان؟ لبخندی زدم _مرسی خوبم! نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه می داریم ...حال ندار بود بنده خدا! ابروهام بالا پرید _شاید نخوابه بی مامانش آخه! مامان نگاهی به صورت خندون امیرسام به خاطر شکلک هایی که محسن براش در می آورد انداخت _چرا نخوابه؟ اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره! آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیرسام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگتر شدنم فراموش شده بود! برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم ولی امیرسام با همون چشم های بازش به من زل زده بود بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کرد و خنده اش رو خورد!... بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه! _حیف بچه زبون ندازه ولی اگه می تونست می گفت اگه خفه بشی من می خوابم! محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلند خندید چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست می گم دیگه دو دقیقه آروم بگیر باور کن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هر دفعه با یک صوت براش خوندی! به مغزش استراحت بده می خوابه بچه! این بار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام! محسن_یکمم آروم تر این بنده خدا رو تکون بده... بدنش و گذاشتی رو ویبره!! خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بده می خوابی؟! از ندیدن امیرعلی...از نشنیدن صداش ...از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم _خب دیگه شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم! امیرسام و بغل کردم تا برم تو اتاق خودم بخوابونمش _اصلا از سر و صدای شما دو تا نمی خوابه! اخم هام و بهم کشیدم و رفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت: والا از اون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه... فقط خودش بلندگو قورت داده و لالایی می خونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اون وقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده! خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دو نفر دلخور نمی شدن! اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت: محسن!!!!! در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو آشپزخونه تموم کرده بود و اومده بود توی هال _پس محیا کجاست؟ محمد جواب داد _هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مضخرفش و بچه یاد بگیره... از من میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شب هایی که اماده به حمله است! دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم... چشم هاش خمار بود می دونستم حسابی خوابش میاد ولی نمی دونم چرا نمی خوابید؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید... معلوم بود دلتنگ مامانشه... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوست هام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته... اون وقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرف ها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچولوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشت های تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید! اینقدر به امیرعلی فکر کردم وبه صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد! حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش و شیر خوردن آروم تر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیرعلی فکر کنم و از دلتنگی هام کم! توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم... _شما محیا، خانوم آقا امیرعلی هستین؟ این کِی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم _بله! دستش رو جلو آورد _من مریمم دختر عموی نفیسه جون! دستم رو توی دستش گذاشتم _خوشوقتم و تسلیت میگم! صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم! نگاهی به امیرسام انداخت _دیشب با شما بوده؟ گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله. -پس حسابی اذیتتون کرده؟! -نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود‌. لبخندی زد _خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام! فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود! _دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟ متعجب نگاهم و به مریم دوختم _ببخشید متوجه نمیشم؟! خندید _امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟ از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم! اینبار بلندتر خندید... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم! _اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟ قلبم هری ریخت... یعنی چی این حرف ها؟ قیافه ام سوال هام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: من هم دانشگاهی امیرعلی بودم ..شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!! نه دروغ بود یک دروغ محض! احساس خفگی می کردم... امیر علی و این حرف ها؟! مریم ادامه داد _خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم!!! تو چطوری کنار اومدی باهاش؟ همه زحمت های درس خوندنش رو یک شبه فنا داد! آب دهنم و به سختی قورت دادم _من کنار نیومدم ! ابروهاش بالا پرید _یعنی با اجبار ازدواج کردی؟ پوفی کشیدم _نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام! یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد _آهان... خب خوشبخت باشین! آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر می شد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم! تلخی آردی که قهوه ای می شد و سوخته! با اخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت _محیا امیر علی بیرون کارت داره. قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت... الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست... ولی بلند شدم شاخک های مریم کنارم حسابی فعال بود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... بیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت... امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم نگاه پر از دلخوریم و به چشم هاش دوختم و آروم گفتم: سلام _سلام! متعجب شد _خوبی؟ امیرسام خوبه؟ دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود -بله خوبه پیش مریم خانومه! چشم هاش رو باریک کرد و زمزمه کرد _مریم خانوم؟ اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی _بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه... چرا جلوی من نشون میدی نمی شناسی؟... مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟؟ اخم کرد و چشم هاش گرد _محیا می فهمی چی می گی؟ لعنت به اشک هام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم... بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیرعلی دنبالم... پرچم های سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشم های بارونیم رد می شدن... وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید _صبر کن ببینم کجا؟ یعنی چی این حرف ها؟ حسادت کرده بودم... آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی می خواست... تازه امیرعلی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخم هاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد!... دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم. _من میرم خونه! عصبانی این بار راهم و سد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه! _محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هرجا خواستی می برمت ! دلخور بودم حسابی... شایدم قهر... نمی دونم... قدم هام رو بی تفاوت از حرف های امیرعلی تند کردم سمت خیابون _نمی خوام برگرد تو خونه! عصبی گفت: محیا! ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون... ولی لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد! بازوم کشیده شد... به صورت برزخی امیرعلی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم... باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرف های مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشک هام رو تازه تر!... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم... گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه! _خب؟ صداش پرسشی بود و عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سر به زیر در حالی که سنگینی نگاه امیرعلی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت _محیا گفتم خب؟ علت این گریه ها چیه؟ بغضم و همه حرف هایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید _علت می خوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرف هاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرف های نفیسه جون نبود تو عاشق بودی!!! از پشت اشک هام تار می دیدمش ..حالم خوب نبود و می لرزیدم و امیرعلی هم هیچ کاری نمی کرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من! پوزخند پر دردی زدم _مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یک زنگ نزدی بهم... پشیمون شدی تو به جای من! مشت کوبید روی فرمون _خفه شو محیا! جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند _می فهمی چی می گی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی! رفتارو حرف هام دست خودم نبود...نیشخندی زدم _احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟ خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای رحیمی... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلند تر داد زد _بفهم چی می گی محیا؟! برادر نفیسه خانوم عزاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین! بازم پوزخند زدم _چه مهربون! کلافه از زبون نفهمی من گفت: محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن... مریم چی بهت گفته؟ اشک هام ریخت _پس یادت اومد مریم کیه؟ به اشک هام نگاه کرد و سر تکون داد _این اشک ها برای چیه محیا؟ باورکن اول اصلا منظورتو نفهمیدم! پر بغض زمزمه کردم _عاشق بودی امیر علی؟! چشم هاش رو روی هم فشار داد _نبودم محیا نبودم گریه نکن حرف بزنیم! با لجبازی گفتم: حالا چه فایده دروغ گفتی بهم براق شد _من هیچ دروغی بهت نگفتم... داد زدم _آره ولی پنهون کردی... عاشق بودی و نگفتی... مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی من... ! هق زدم... نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم صداش بالا رفت _دیوونه چی میگی؟ لب زدم _حقیقت... آره من دیوونه ام... یک دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکر هم نمی کردی... دلت پر زد برای مریمت دیشب؟ از لای دندون هاش غرید _چرت میگی! سرم و گذاشتم روی داشبورد _من و ببر خونه! بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یک دوروغه محضه... اون عاشق من بود! تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که میخوای از زیرش شونه خالی کنی... کوبید روی فرمون که من از جا پریدم _بزار حرفم و بزنم محیا! با لجبازی گفتم: حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو می دونم... چون عشقت پست زده بود با همه کوته فکریش... قید ازدواج رو زدی می فهمم حالت و حالو می فهمم دلیل رفتارهای اولت رو... ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟ با حرص لب هاش و روی هم فشار می داد _بس کن محیا بس کن! داد زدم _نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم هستم می فهمی امروز با حرف های مریم چی کشیدم... می دونی چقدر دیروز دلم هوات و کرده بود... می دونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم..! با جمله آخرم دستش تا نزدیکی صورتم اومد ولی مشت شد و نشست روی فرمون و من بیشتر وسط گریه داد زدم _بزن دیگه چرا نمیزنی؟ با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه می کرد... یک دفعه پرید و من با ترس به در چسبیدم ...چشم هاش قرمز بود! _به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود لعنتی... من اصلا مریم و ندیدم برای همین امروز از حرفت تعجب کردم! خواستم چیزی بگم که دستش و گذاشت جلوی دهنم و فشار داد _بزار حرف بزنم! دستش داغ بود نمی دونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بوسیدن دستش... دیوونه بودم خب...یک دیوونه عاشق! سکوت کردم و دست امیر علی از روی صورتم کنار رفت _ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهاد داد ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش احترام قائل می شدم و هر وقت می دیدمش سلام می کردم! شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه! به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمی دونم از کجا فهمیده بود این حرف ها از طرف خود مریم پخش شده! اون روز مریم کلی عشوه اومد... به جون تو محیا من دوستش نداشتم اون من و دوست داشت و می خواست مثلا با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم نمی خوامش و این بازی رو تموم کنه قبول نکرد و تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم می گفت!... رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر!... می فهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه من!... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرف ها نیستم!.. .تو که عاشقم بودی ازت بعیده یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... چه حرف ها می زد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت... قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و عاشق! نمیشد؟؟ می شد و من چه قدر می ترسیدم از این اتفاق! امیرعلی با سکوتم ادامه داد _دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه... از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده... مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم... از شغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و با صدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون من و نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر!... نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه می زد! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچکس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرف های همین مریم بود نه عاشق بودن من! گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دست هام دوختم... حرف های کی درست بود؟! _مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟ من من کردم _گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده! پوزخندی زد _خوبه همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه! و دیگه؟ سکوت کردم که گفت: اگه حرف هام و باور نداری حاضرم باهاش رو در رو بشم و همین حرف ها رو بگم تا بفهمی کی درست میگه و راست! این بار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم! صدام لرزیدو بازم گریه _من ... پرید وسط حرفم _از صبح دلم برات پر می زد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به امیرسام که کنارته! لب پایینم رو گزیدم... شرمنده شدم با حرف های امیرعلی... این حرف ها معنی اش همون دوستت دارم بود دیگه! لب زدم _ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم... صبحم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم...مریمم که...! شرمنده! نفس پر آهی کشید _محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکر های بد و تردیدهام و کنار تو ریختم دور... جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم! من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم به آغوش گرمت که محرمه با تن و قلبم... می فهمی! من آرامش می گیرم از حضورت! من نفسم بد شده به نفس هات بی معرفت! حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم... دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم! اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف می زد از رسم عاشقی کردن! ماشین و روشن کرد _می برمت خونتون! نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم... انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم! روی تختم وا رفتم... من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم... توی سکوت... من چه قدر پشیمون بودم... چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش می بارید ولی نتونستم... نشد... از سر خجالت. وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟!... به کل امیرسام روهم فراموش کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من... ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو می خواست... بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلک هام سنگین شد! مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود! حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغ هایی گفته بود پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبش و کم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ...خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _خوردی دختر مردم و بسه دیگه! به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم _چی میگی تو؟ ابروش رو هشتی بالا برد _میگم مریم و داری با نگاهت آتیش می زنی! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟ دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : می شناسیش؟ عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: آره دختر عموی نفیسه است! _فقط همین؟ متعجب از لحن دلخورم گفت: آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟ قبل جواب من کمی فکر کرد و تند گفت: صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیرعلی غیب شدین قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟ پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: عاشق امیرعلی بوده! بلند گفت: چی؟ نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد!‌ خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمون های جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ می شد! _آروم تر آبرومون و بردی! بی خیال از حرف من گفت: جدی که نمیگی؟! نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم. _چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام! عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت! نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه. _آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم... باهم دعوا کردیم! نگاهش رنگ سرزنش گرفت _چه حرف ها تو که امیرعلی رو می شناسی اهل این حرف ها نیست... تو چرا باور کردی! بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود _دختره پررو بگو پس چرا همه اش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو می پرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش! اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لب هام نشست اون عاشق بود نه امیرعلی من! پس من پیروز بودم و حسادت باید می شد سهم مریم! زمزمه کردم _امیرعلی خوبه؟ عطیه پوفی کرد _هنوز باهم قهرین پس؟! فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت _دلم براش تنگ شده! عطیه_خب بهش زنگ بزن... چرا کشش میدی؟ بی فکر گفتم: دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟ براق شد _صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟ نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خورد که بعد من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود! _نه خب... عطیه سری از روی تاسف تکون داد _واقعا که خُلی محیا... نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومد حسینیه! دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لب هام اثر گذاشت... آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد! _عقل کل حالا که خوشحال شدی یک زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه! لب چیدم _روم نمیشه! _خدا می دونه دیروز چه حرف ها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... اخم کردم _عطیه! _عطیه و کوفت من می شناسمت اعصاب که نداری فکر حرف هات و نمی کنی همون اول میزنی جاده خاکی! راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم! _خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟ با تخسی گفت: هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم! چشم هام گرد شد _بی ادب! ریز خندید _خودتی! صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم! بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم... عجب خواب سنگینی داشت این بچه... چون همه بعد از جلسه می رفتن سر خاک من مجبور شدم برگردم خونه به خاطر امیرسام و اون هم همینطور خواب بود! موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک و بغلش کنم و یک ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه نیروی جاذبه و دلتنگی ام رو بیشتر کرده بود! به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بی تاب شد و دلتنگ برای شنیدن صداش! بغض کردم... دفعه دوم بود که جواب نمی داد یعنی هنوزم قهر بود؟ کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم... روی گونه امیرسام و نوازش کردم غرق خواب بود! با خودم ولی جوری که انگار امیرسام مخاطبم باشه زمزمه کردم _یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام! امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم _وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟؟ اون قدر به صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد... دستم خواب رفته بود و گز گز می کرد ولی قبل از اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کرد و بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت... تا خواستم چشم هام رو باز کنم و از مامان تشکر ، روی پلکم آروم بوسیده شد و قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود! دلم می خواست چشم هام رو روی هم فشار بدم از هیجان... ولی می فهمید بیدارم و اصلا دلم این و نمی خواست ...فکر می کردم اگه بیدار بشم اخم می کنه و بازم قهر! نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شد و آروم چشمهام و باز کردم و امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یاد آوری دیروزو بوسه یواشکیش آروم گفتم: سلام! نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود... سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشم هام دوخت سلام. این بار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم... _امیرعلی... موهام و زدم پشت گوشم سکوت کرده بود و منتظر بود انگار حرفم و کامل کنم _ببخشید... معذرت می خوام... من... پرید وسط حرفم _منم مقصر بودم! این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود! هنوز توی بهت بودم که گفت: ببخشید! همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهی در کار نیست!.. حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی روی لبم نشست! دلش بزرگ بود شوهرم! _منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم! با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم ! بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشت های گره کردم _این و نگو بیشتر خجالتم میدی... من واقعا معذرت می خوام! دستش اومد زیر چونه ام و نگاهش خیره شد به چشم هام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم! اینم شد خوشی آشتی کنون! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... چونه ام رو از حصار انگشت هاش بیرون کشیدم و بوسه ای نشوندم روی دستش... این بار به جای اعتراض لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم! _نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده... اومدن دنبال امیرسام! _نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده... اومدن دنبال امیرسام! چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از امیرعلی با این همه کمک! _چرا آخه؟؟ امیرسام کو؟ _امیرمحمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم! ناراحت گفتم: چی شده؟ _من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم! شکه شدم و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو بهم می ریخت! مطمئنا این کارو هم فقط برای دزدیدن نگاهی که دلخوری توش داد می زد انجام می داد! دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش _امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟ پوزخندی زد _امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم... گفت دیگه به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!.. گفت کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش میدن! قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز! باصدای گرفته ای ادامه داد _امروز که یکی از فامیل های نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن... مامانش به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیرمحمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بود و فکر می کرد آبروش رفته پیغام داده بود امیرسام و ببرن پیش خودش! می ترسیده بچه اش اینجا باشه و نزدیک من...! صداش با این حرف ها هر لحظه گرفته و گرفته تر می شد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن! واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود! این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن! اشک هام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی! سرش و بلند کردو با دیدن اشک هام دستپاچه دستش جلو اومد و اشک هام رو پاک کرد و من بین گریه بوسیدم دست هایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود! _محیا عزیزم گریه چرا آخه؟؟!!! نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم _دوستت دارم! لبخند محوی زد و بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد _چه خوب که امروز سر خاک نبودی... دلم نمی خواست حرف ها و نگاه ها اذیتت کنه... کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا...کاش... من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا! نمی خوام این اعتقادهای من داغونت کنه... نمی خوام! یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیرعلی! دهن باز کردم چیزی بگم... بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ...بگم من می بوسم دست هاش و به جای همه... بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد می زدم دوستش دارم و فدای این اعتقادهای خالص و پاکشم... اما بلند شد و بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکرد و من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست جلوی من فرو بریزه! *** نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید _برمی گردیم محیا پشیمون شدم آوردمت اینجا! با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم... امروز امیرعلی با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسالخونه! فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام یک خاطره تلخ... اولین دعوامون و بازم پر تردید شدن امیرعلی!...حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!! سعی کردم شجاع جلوه کنم _زیر قولت نزن دیگه! کلافه لپ هاش و باد کردو با صدا بیرون داد _پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمیتونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟ سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم... دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو می شنیدم که می گفت اشتباه کرده قول داده من رو آورده! خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی... برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سلام کردم لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد _شما محیا خانومی؟؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لب هام نخواد بخنده _بله! -منم لیلام.. .مسئول غسالخونه قسمت خانوم ها... آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای... حالا مطمئنی دخترم؟ قیافه ام داد می زد وحشت کردم! -میام خاله لیلا! آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد _خاله؟ _ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟ _نه نه دخترم... راستش تا حالا هر کسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال نگفته خاله لیلا! اتفاقا خیلی هم خوب بود! این بار لبخندم گرم بود و پر رضایت ...دستم رو گرفت _بیا بریم! چند قدم که دور شدیم از امیرعلی... خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت: نترس پسرم مواظبشم... دیدم نمی تونه زیاد بمونه صدات می کنم... توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری! من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم و خندیدم تا زیادی دل نگران نباشه! سرمای غسالخونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود... خاله لیلا من رو روی صندلی کنار در نشوند _تو همین جا بشین... معلومه ترسیدی؟ اگه پشیمون شدی....؟ سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم! دست هام و به دست گرفت _حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم! لحن مهربونش آرومم کرد _اگه کمک لازم دارین... خندید _بشین دختر همین جوری داری پس میفتی... اینجا بشین به چیزی هم دست نزن... به خصوص وقتی جنازه رو آوردن اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی! بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا...روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات می فرستادم و ذکر می گفتم... جرئت نمی کردم نگاهم رو بچرخونم -شوهرت خیلی مرد خوبیه... روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور نمی کردم... تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه! چشم هام رو که روی هم فشار می دادم باز کردم و به خاله لیلا نگاه کردم... نزدیک یک تخته سنگی بود و داشت با شلنگ آب می شستش... حس می کردم نفس کم آوردم... از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم! صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شدن و لااله‌الاالله می گفتن... صدای ضجه های بلند گریه، بدنم رو سست تر می کرد در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت چشم هام و روی هم فشار دادم... معده ام شدید می سوخت و گوش هام از ترس سوت می کشید و نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو! _باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره... با صلواتی که می فرستادم چشم هام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند... یک مامان بزرگ پیر!مثل مامان بزرگ من! خاله لیلا داشت آماده می شد برای غسل دادن _نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته... بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشت هاش بوده و در حال ذکر... خوش به حالش... اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم این که چطوری بریم! همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرف های خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده... همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند! _دیگه نگاه نکن! نگاه پر بغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد _می خوای بری بیرون؟ به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من! موقع غسل دادن همیشه قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یک ثوابی به روح شون می رسه! خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون می کشید _یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونید؟! _چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدم ها کار ما نیست... کار خدای بزرگ و بخشنده است.! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1