﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهلودوم
《 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان 》
🖇هزار بار مردم و زنده شدم … چشمهام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا میخوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد … چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بیامان، گریه میکردن …مثل مردهها شده بودم …
🔹بیتوجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشمهاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمیداد … حتی زبانش درست کار نمیکرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش …
– زینبم … دخترم …
⭕️هیچ واکنشی نداشت …
– تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بیزبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …
💢 من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظهای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج میکرد … من باهاش جون میدادم …دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون …
🍀رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بیاختیار از چشمهام فرو میریخت …
🔸علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچهام رو نمیتونم ببینم …
💠 یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست …
🔻اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود …
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلودوم
🌸🍃🌸🍃🌺
....
به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیدهها و آرومشون میکرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون می ریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود!
_عمه جون محیا!
با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم... کی به این آیه رسیدم... زمزمه کردم (اِنّاللهواِنّااِلیهراجعون) همون آیه حق... همون وعده الهی!
_جونم عمه؟
با گوشه روسریش نم توی چشم هاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته... میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه!
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم... پس من میرم!
بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم.
کفش می پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد
_محیا خانوم!
سر بلند کردم... چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
_سلام تسلیت میگم!
نفس بلندی کشید که حاکی بغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...ببخشید که امیرسام زحمت شد برا شما!
_نگید این حرف و دوستش دارم... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت!
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیرعلی تو ماشین منتظرتونه.
با گفتن خداحافظی زیر لبی بیرون اومدم... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دست هاش هم حلقه دور فرمون ...آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
_اومدی!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و امیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود
_تو برمیگردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است!
دلم لرزید... غسالخونه... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید
_ساعت چند؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم
_آره خوبم!
چشمهاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
_مطمئنی؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
_خیالت راحت! خوب خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد میترکید و محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم.
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم... حتی توی تشییع جنازه! دلم براش پر می زد اون لحظه فقط محتاج شونههاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیهاش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم!
صدای ذوق بامزه امیرسام لبخند نشوند روی لبم مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ می زد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشم های پف کرده ام بود
_خب حال یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
_رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یاد مادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت... خدای من نه شب بود کی شب شده بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1