﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهلوچهارم
《 کودک بیپدر 》
🖇مادرم مدام بهم اصرار میکرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها …
🔹میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه… پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچهها کمک میکنم …
🔸مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دورهام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
🔻چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …
💢دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن…
🍀حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد …کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد …
🌸آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد … حتی گاهی حس میکردم … توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد …
🔰روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود زینب … حرفهای علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد … درس میخوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت میکرد… وقتی از سر کار برمیگشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …
🌹هر روز بیشتر شبیه علی میشد … نگاهش که میکردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید …
❤️عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمیکرد … حتی از دلتنگیها و غصههاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهرهاش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریهکنان دوید توی اتاق و در رو بست ….
✍ ادامه دارد ...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید... معلوم بود دلتنگ مامانشه... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوست هام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته... اون وقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرف ها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچولوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشت های تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید! اینقدر به امیرعلی فکر کردم وبه صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش و شیر خوردن آروم تر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیرعلی فکر کنم و از دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
_شما محیا، خانوم آقا امیرعلی هستین؟
این کِی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم
_بله!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم دختر عموی نفیسه جون!
دستم رو توی دستش گذاشتم
_خوشوقتم و تسلیت میگم!
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم!
نگاهی به امیرسام انداخت
_دیشب با شما بوده؟
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله.
-پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود.
لبخندی زد
_خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود!
_دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
_امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
_اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت... یعنی چی این حرف ها؟
قیافه ام سوال هام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: من هم دانشگاهی امیرعلی بودم ..شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض! احساس خفگی می کردم... امیر علی و این حرف ها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم!!! تو چطوری کنار اومدی باهاش؟ همه زحمت های درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم !
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد
_آهان... خب خوشبخت باشین!
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر می شد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم! تلخی آردی که قهوه ای می شد و سوخته!
با اخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت
_محیا امیر علی بیرون کارت داره.
قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت... الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست... ولی بلند شدم شاخک های مریم کنارم حسابی فعال بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1