eitaa logo
مَه گُل
621 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 سومین پیشنهاد 》 🖇علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می‌دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می‌تونی راضیش کنی …👌 🔹با صدای زنگ ساعت⏰ از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… 🔸هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … 💔 🔻اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی‌تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی‌تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …😳 ▫️هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت‌تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می‌خوای … راضی به رضای خدا باش … 🍀گریه‌ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سالها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … 💠سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه‌ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی‌خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…✨ 🌸مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … 🔻از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می‌کنن؟ … 😁خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی‌کنم … 🔹بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😳😔 ✍ ادامه دارد ... مه گل پاتوق دختران فرهيخته https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... چه حرف ها می زد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت... قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و عاشق! نمیشد؟؟ می شد و من چه قدر می ترسیدم از این اتفاق! امیرعلی با سکوتم ادامه داد _دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه... از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده... مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم... از شغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و با صدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون من و نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر!... نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه می زد! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچکس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرف های همین مریم بود نه عاشق بودن من! گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دست هام دوختم... حرف های کی درست بود؟! _مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟ من من کردم _گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده! پوزخندی زد _خوبه همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه! و دیگه؟ سکوت کردم که گفت: اگه حرف هام و باور نداری حاضرم باهاش رو در رو بشم و همین حرف ها رو بگم تا بفهمی کی درست میگه و راست! این بار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم! صدام لرزیدو بازم گریه _من ... پرید وسط حرفم _از صبح دلم برات پر می زد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به امیرسام که کنارته! لب پایینم رو گزیدم... شرمنده شدم با حرف های امیرعلی... این حرف ها معنی اش همون دوستت دارم بود دیگه! لب زدم _ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم... صبحم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم...مریمم که...! شرمنده! نفس پر آهی کشید _محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکر های بد و تردیدهام و کنار تو ریختم دور... جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم! من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم به آغوش گرمت که محرمه با تن و قلبم... می فهمی! من آرامش می گیرم از حضورت! من نفسم بد شده به نفس هات بی معرفت! حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم... دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم! اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف می زد از رسم عاشقی کردن! ماشین و روشن کرد _می برمت خونتون! نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم... انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم! روی تختم وا رفتم... من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم... توی سکوت... من چه قدر پشیمون بودم... چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش می بارید ولی نتونستم... نشد... از سر خجالت. وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟!... به کل امیرسام روهم فراموش کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من... ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو می خواست... بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلک هام سنگین شد! مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود! حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغ هایی گفته بود پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبش و کم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ...خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1