|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود!
_مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم!
با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم... همیشه دوست داشتم مثل فیلم ها از تو آینه بختم زیر چشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!... با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده!
از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشم های آرایش شده محدثه نگاه کردم!
_خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا!
به لحن صمیمی ام خندید
_راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش...
_بی خیال خانوم گفتن و این حرف ها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم!
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد!
لبخندی صورتش و پر کرد
_باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت!
می دونستم از چی حرف می زنه
_حالا چی؟
خندید از سر ذوق
_نه اصلا می بوسم دست و پاشون رو!
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد!
_شما چطوری جرئت کردین برین؟
_اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی..
خنده اش گرفت
_ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
_می دونی محدثه جون من عاشق امیرعلی ام شوهرم و میگم!... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش... اکبرآقا رو می شناسی که؟
به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
_خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
_پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود! شاید هم بود! واقعا نمی دونستم!
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکت های من که زود صمیمی شده بودم! جای عطیه خالی که همیشه می گفت زود پسرخاله میشی با همه یکم خانوم باش!
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد!
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
_خب من دیگه برم... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین!
لبخند مهربونی زد
_ممنونم... خیلی خوشحال شدم اومدین!
_باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه می شد نیام!
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده!
سریع عقب کشیدم
_من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش می گیره!
محدثه بازم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع رو به روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1