✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتادم
زن با همان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج مي زدند
دنبالة سخن را پي مي گيرد:
- دخترم ! مي دونم سخته ...
هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد...
اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چوتكه انداخت
عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت
الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم
ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد...
اگه كلاتوقاضي كني و خوب و بدش رو بسنجي
مي بيني كه با دو تا طفل معصوم روبروهستيد
اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بي گناه با هم ازدواج كنيد
هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...
اگر هم فكر مي كني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...
اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
مي خواهد حرفي بزند كه دوباره صداي زن را مي شنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...
نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگي كنه
و نه خدارو خوش مي ياد كه پسرم ازدواج نكنه
من خوب مي دونم ستارة شما دو تا با هم طاقه ...
دلاتون سوخته و خوب درد همو مي فهمين
زن صحبت مي كند و ليلا صبورانه گوش مي دهد
همچنان سكوت زبانش رادر كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند. ليلا تا در حياط بدرقه اش مي كند
زن قبل از آن كه ازخانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده
و در حاليكه لبخندي كنج لب دارد مي گويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد مي يام خواستگاري
زن مي رود. ليلا ته مانده اي از بهت در چشمايش سوسو مي زند
و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس مي كند
در رامي بندد، هنوز چند قدمي دورنشده است
كه از صداي كوبة در رو به آن جانب برمي گرداند
در را باز مي كند.از ديدن علي يكّه مي خورد
علي وارد حياط مي شود و در را محكم به هم مي كوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرماشده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز مي گويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نمي كنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان به هم ساييده ، مي گويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی
–خودم می رفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم... نه روحیه بهم دادین... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین!
امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد
_عطیه!
عطیه هم لبخند دندون نمایی زد
_جونم داداش... خب راست میگم دیگه... یکم به منم روحیه بدین!
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت
_دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا... مطمئنم قبول میشی!
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...
لبخند آرومی به صورتش پاشیدم
_هول نکن دختر تو که همه کتاب هات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سر جلسه منم برات دعا می کنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون!
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد
_دستت درد نکنه... ولی مثل این مامان ها نشینی پشت در برام دعا بخونی ها!... برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرف های عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم!
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم
_برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرف ها!
پیاده شد و با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور!
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم: بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت
_نه... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی!
ابروم بالا پرید
_من؟؟.. بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
خندیدو لپم رو محکم کشید
_دوستانه دختر خوب... نه پیدا نکردیم!
اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم
_آی کندی لپم و این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی
به جای جواب با سرخوشی خندید و ماشین و روشن کرد.
_آقا امیرمحمد و نفیسه جونم می دونن؟
اخم کم رنگی کرد و بدون نگاه کردن به من جواب داد
_آره امیرمحمد مخالفه! نه صد در صد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!
یک تای ابروم بالا پرید
_چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت
_محیا یعنی نمی دونی چرا؟ علی پسر عمو اکبره ها!
شونه هام و بالا انداختم
_خب باشه ربطش؟
امیر علی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مضخرفی گفتم وقتی می دونم دلیلش رو!
_حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم!
_شما جواب مثبت و از عطیه بگیر... نخیر دیگه مشکلی نیست!
آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم!
_اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!
با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی شونه هام!
الان داری چیکار می کنی محیا خانوم؟
بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریم و درست می کنم!
_تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که می گفت اصلا شوخی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دست هام به دو لبه روسریم!
_اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که!
اخم ظریفی کرد
_خب شاید بیفته از سرت!
_وا امیرعلی حالا که نیفتاده! مواظبم!
پوفی کرد
_خانوم من وقتی روسریت و درست می کنی هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالا میشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتادم
به روايت حانيه
اميرحسين:سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين: الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين: راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين: الو؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده: جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
اميرحسين:اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟
_ ممنون ميشم.
اميرحسين: پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
دو هفته بعد
.
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده. مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم: بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا: بريد به سلامت بابا جان.
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه:چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم.
_ خسته نباشي.
فاطمه: سلامت باشي
سه هفته بعد
روي تخت غلتي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو
که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن. گریه نمیکنم ضجه میزنم. شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.
با احساس کشیده شدن چادرم ،سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
من از این به بعد یه بانوی چادریم.
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان: الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره
مامان: خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بذار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه: جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا.
فاطمه: نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت: وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه: نه اینکه خودت ذوق نکردی
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی