اندیشههایت رو روی فرکانس مثبت و یا
شاد بودنت تنظیم کن که اون وقت
خیلی راحت میتونی بهشت رو کاملاً
روی زمینِ تجربه کنی ... انعکـاس خوبیهایی باش که: «میخوای بقیه باشند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_یکم
تو کی هستی؟
.
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم…
.
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت …
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ … یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم …
- خانواده انتخاب ما نیست … پدر و مادر انتخاب ما نیست … خودتون کی هستید؟ … الان کی هستید؟ … .
تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه …
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته …
از خوشحالی گریه ام گرفته بود … قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود … .
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود … همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ …
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_دوم
مادر
.
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …
پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد …
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … .
.
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … .
.
به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … .
.
گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … .
.
اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …
.
سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هندزفری اینجوریه که وقتی صدات می کنن نمی شنوی،وقتی صدات نمیکنن می شنوی!😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
💢نامحرمان محرمنما
✅ محرمان همیشه محرمند گرچه رفت و آمد نداشته باشند و نامحرمان همیشه نامحرمند اگرچه همواره رفت و آمد داشته باشند. در این رابطه بسیار میشود که محرمان با نامحرمان در عمل جابجا میشوند، به چند نمونه اشاره می شود:
- محرم دانستن داماد برای عروس قبل از عقد.
- محرم دانستن شوهر خواهر، خواهر زن، زن برادر، برادر شوهر، عمو و دایی شوهر.
- محرم دانستن ناپدری شوهر برای عروس، برادر و پدر نامادری و ناپدری، شوهر خاله و شوهر عمه، پسر عمه، پسر خاله، پسر دایی، پسر عمو.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1