eitaa logo
مَه گُل
661 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.[ فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ‌دَعْوَة َاَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا…].•° من‌ نزدیڪم، ودعاے، دعاڪننده ‌را، هنگامے ڪه ‌مرا بخواند ، اجابت‌ مےڪنم..:)🌱 🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ -پس مگه نمي گفتين كه زن و مرد هيچ تفاوتي در استعدادها و مسائل روحي ندارند؟ حالا چطور شد كه استعداد زن‌ها بيشتر شد؟!😳 فهميمه مهلت نداد كه راحله دنبال جواب بگردد: فهیمه-تازه اين فمينيست‌هاي راديكال مرد رو انسان ناقص و زن رو انسان كامل مي‌دونن! بچه‌ها هيجان زده بودند: -اوه.!! -اون‌ها معتقدن كه اگه عقيده به هر مسئله اي باعث وابستگي زن و مرد بشه بايد اون اعتقاد رو كنار گذاشت. سميه پرسيد: -مثلا؟😟 فهیمه-مثلا اگه اعتقاد به خبيث دانستن ارتباط شهواني زن با زن سبب بشه كه زن به جنس مرد وابسته بشه بايد اين اعتقاد رو كنار گذاشت. چون كه زن‌ها با عقيده به صحت همجنس بازي مي‌تونن براي ارتباط جنسي به مردها وابسته نباشن. سميه رنگ و رويش سرخ شد و زير لب چيزي گفت كه من نفهميدم. فقط صداي طعنه آميز عاطفه را شنيدم: -فقط همين؟! فهیمه-نه! باز هم هست! اگه بخواهي بازم برات مي‌گم. بعضي از فمينيست‌ها معتقدن كه نبايد معاد رو پذيرفت; چون معاد از نظر اون‌ها مسئله اي براي ارضاي حس جاودانگي خواهي روحه و اين مطالب با دنياي مردها مناسبت داره; زيرا زن‌ها براي كه مادر بشن و نسلي از خودشون به جا بذارن! در اين صورت ديگه نيازي به اعتقاد به مفهومي نظير ندارن😕 سميه نگاه تندي به فاطمه كرد، انگار مي‌خواست اعتراض كند كه ( (هان! مي‌بيني به جاي زيارت چه مزخرفاتي توي گوشمون مي‌خونن. ) ) فكر مي‌كنم اعتراض راحله بايد بيشتر او را عصباني كرده باشه فاطمه-فهيمه چرا همه اش روي نقاط ضعف و نكات منفي فمينيسم مانورميدي؟ نكات مثبت هم كم نيست! راحله-چون كه اين هاواقعيت‌هايي ان كه وجود دارن. اگه قرار باشه ما راجع به فمينيسم حرفي بزنيم بايد اين‌ها رو مد نظر بگيريم. عاطفه خواست يك طوري به اين غائله پايان دهد: -حالا نكات مثبت رو هم تو بگو راحله! ما كه بخيل نيستيم! -مي دونين كه فمينيسم يكي از بزرگ ترين نهضت‌هاي اجتماعي آمريكاست. اين نهضت تونسته بعد از قرن‌ها زندگي زن‌هاي غرب و آمريكا رو از اين رو به اون رو كنه. حالا هم تو مراكز فرهنگي مهمي مثل دانشگاه‌ها بيشترين طرفدار رو داره. به طوري كه الان به عنوان فلسفه رسمي دانشگاه‌هاي مهم آمريكا دراومده! عاطفه چشمك خفيفي زد 😉كه معلوم نيست براي كيست؟ شايد مي‌خواست كه سميه را آرام كند. سمیه-حالا چي چي ميگن اين فمينيست ها؟ -ببينين! مي‌دونين كه معناي اصطلاحي فمينيسم يعني علاقه بسيار به رفاه زنان و بهبود وضع زندگي اون‌ها از طريق فعاليتهاي اجتماعي! نمونه بارزش راحت تر شدن زندگي زن‌ها تو غربه و تلاش‌هايي كه باز هم داره انجام مي‌شه تا اين زندگي باز هم راحت تر و خوشايند تر باشه عاطفه-پس گوشت رو بده به من تا بهت بگم كه اگه هدف فمينيسم راحتي زن هاست,فكر نمي كنم تموم چيزهايي كه فمينيسم در اين چند سال براي زن‌ها انجام داده به اندازه اختراع ماشين لباسشويي ارزش داشته باشه. سميه پوزخندي زد. عاطفه چشمك ديگري زد و به بيانات خودش ادامه داد: عاطفه-متاسفانه خيلي از اين ماشين لباسشويي ها,جاروبرقي,چرخ گوشت برقي و بقيه چيزها رو مردها اختراع كردن,كه ظاهرا فمينيست‌ها همچين روي خوشي هم نسبت به مردها ندارن. راحله-ببين عاطفه مشكل تو اينه كه همه چيز رو به شوخي مي‌گيري,حتي جدي ترين چيزهارو! 🙁 باز هم جواب عاطفه به همراه چشمك خفيفي بود: عاطفه-مشكل تو هم اينه راحله جون كه بعضي مسائل رو زيادي جدي مي‌گيري. حتي شوخي ترين چيزها رو. مثلا همين فمينيسم به نظر من شوخي كوچكي بوده كه يه موقع يكي از اين فيلسوف‌ها كرده و زن‌ها رو گذاشته سركار. تو هم حالا جدي گرفتي و فكر مي‌كني يه جايي يه خبري هست؟ نه خاله جون! هيچ جا خبري نيست. راحله انگشت‌هاي يك دستش را فشرد. تلق تلق! دندان هايش رو روي هم فشار داد و گفت:😬 -يعني چي كه زن‌ها رو گذاشتن سركار؟ عاطفه-يعني همين ديگه عزيزم! ببين مي‌دوني كه فيلسوفي بوده كه زنش ازش طلا مي‌خواسته. اون فيلسوف بدبخت هم كه پول نداشته براش يه انگشتر ساده بخره يه همچين خزعبلاتي رو سر هم مي‌كنه و تحويل زنش مي‌ده و خانم رو مي‌فرسته دنبال نخود سياه! راحله نفس عميقي كشيد. سعي داشت خودش را كنترل كنه: -مشكل ما اينه كه با مسخرگي و خودمون رو به اون راه زدن سعي مي‌كنيم نقاط ضعف خودمون رو بپوشونيم. ولي زن‌هاي غربي با واقع نگري,از اين فرصت شكل گيري نهضت فمينيسم,استفاده كردن و خيلي از حقوقشون رو به دست آوردن 😏 فاطمه-مثلا چه حقوقي؟😳 اين سوال را فاطمه پرسيد. راحله به سمت فاطمه برگشت. ظاهرا بدش نمي آمد از دست عاطفه نجات پيدا كند. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ راحله-به نظر من يكي از كوچك ترين نتيجه هايش اين بود كه حس خودباوري و اعتماد به نفس در زن‌ها به وجود اومد. دليلش هم حضورشون درميدون‌هاي سياسي و اقتصادي و اجتماعيه!😏 فاطمه-ولي فكر نمي كني به خاطر همين حضور ناقص وبدون تحليله كه زن‌ها آلت دست بازي‌هاي سياسي شدن. چه در انتخاب‌هاي مختلف چه در سياست‌هاي بين الملل كه از اين شعارهاي زن‌ها سوءاستفاده مي‌شد تا رقيبشون رو تحت فشار قرار بدن 😟 راحله-به نظر من مهم اينه كه زن‌ها شروع به كار كنن. ممكنه اولش هم اشتباه كنن ولي بالاخره قواعد اين نوع بازي‌ها دستشون مي‌آد.👎 فاطمه دستش را به نشانه قبول تكان داد: -اگه اين حس خودباوري در زن‌ها به وجود اومده بود خودشون رو از اين كه فقط جنبه سكسي شون در نظر گرفته بشه و شان انسانيشون فراموش بشه نجات مي‌دادن و نميذاشتن كه ابزار توسعه اقتصادي نظام سرمايه داري باقي بمونن فاطمه -به هر جهت همين زياد شدن حضور زن‌ها در عرصه‌هاي علمي, ادبي, هنري و بالا رفتن سطح فرهنگيشون باعث مي‌شه كه اون شان انسانيشون رو به دست بيارن و نشون بدن كه جنبه‌هاي ديگه اي هم غير از جنبه‌هاي سكسي دارن. البته يادمون نره كه در بعضي از همين عرصه‌هاي ادبي و هنري,اين قدر كه به جنبه‌هاي سكسي توجه مي‌شه, به اون هويت از دست رفته زن توجه نمي شه و ضمنا قبلا كه بحثش شد نوع حضور زن‌ها در اين ميدون‌ها به قيمت گروني براي خودشون و جامعه غرب تمام شد. كم شدن در صد ازدواج ها,زياد شدن طلاق ها,و زياد شدن فحشا بهاي كمي نبود.😒 راحله با لحني معترضانه گفت: -اين‌ها مشكلات اجتماعي جهان غربن, ربطي به انديشه‌هاي اصلاح طلبانه فمينيسم ندارن!😐 فاطمه-ولي ريشه اش به همون فمينيسم بر مي‌گرده. فهميمه هم تاييد كرد: -واقعا هم همين طوره! چون كه انديشه فمينيسم اهميت زيادي براي استقلال اقتصادي و اجتماعي و حضورشون در صحنه‌هاي اجتماعي قائله,و هر چيزي رو كه مانع اون باشه,محكوم مي‌كنه! از جمله ويژگي ( (مادر بودن) ) و خيلي از وظايف سنتي زن‌ها رو كه قبلا موجب تحسين زن‌ها مي‌شد,تحقير مي‌كنند و در عوض از مشاغل تخصصي زن‌ها تعريف و تمجديد مي‌كنند. فاطمه رو به راحله كرد: -اون وقت مي‌دوني چي شد؟ سرپرستي بچه‌ها كه مسئله اي عادي براي زن‌ها بود,در غرب تبديل به شغل تخصصي شد: پرستار بچه! كه باز هم زن‌ها اين شغل رو انجام مي‌دهند و از طرف ديگه هم زن‌هاي ثروتمند كه از زير وظايف زنانه شان فرار مي‌كردن زن‌هاي فقيرتر رو استخدام مي‌كردن. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه_بدو شوهر جونت اومد! حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیرعلی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق _من دیگه برم تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! با لحن تخس عطیه چشم های گرد شده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم و با یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دست هام قفل شد بین دست های امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی_ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشم های امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم و بعد دور شد...تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با امیرعلی و دست هایی که گرو دست های سرد و یخش بود...عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !...سرم رو بالا گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود. امیرعلی_ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دست هام رو محکم از دست هاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی. توی دلم بد و بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دست هام ثابت موند... دست هایی که هنوز سرمای دست های امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری می کنه یعنی امیرعلی با این دست هاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیرعلی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که این بار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشم هام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشم هام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دست هام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بود و گرفته و من سر به زیر گفتم:عطیه ...کاش خودت بهم می گفتی.. پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه می گفتم که حالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشم های بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمی دونم از حرفم چی برداشت کرد که طعنه می زد _حالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زد و دستش از جلوی صورتم جمع شد نمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردید و دلخوری گفت: مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: اما من با همین دست هام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم ! _آقا امیرعلی من می خوامشون الام این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بود و آهسته کف دستش رو باز کرد...نمی خواستم این تردید چشم هاش رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لب هام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بی تابی آرامش گرفته بود با اینکه سر به هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: می دونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کرد و به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدهامون! یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشم هاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ...اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشم هاش برق می زد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیرعلی بودن بود گرمی می داد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نبات های چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا نگاه آرومش رو دوخت به چشم هام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمی ترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم... حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم _پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید _دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نذاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم! نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد _ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواش تر شد _محیا بیا کنفرانس های دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشم هام گرد شد و مطمئن بودم لپ هام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات می کنم عطیه بی حیا! صدای خنده ریز امیرعلی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! *** دست های خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرف ها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه! لبخند بچگونه ای زدم _آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا