هر چیزی که برات پیش می آید، محصول اندیشه توست پس اگر می خواهی زندگیت را عوض کنی باید از عوض کردن اندیشه هات آغاز کنی..
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
ابروهام بالا پرید
_امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی ضربه زد
_بشین!
لب هام رو تو دهنم جمع کردم
_خواهش می کنم!
_بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دست هام و بهم کوبیدم و نشستم
_قول دادی ها!
خندید
_باشه قول دادم!
زنجیر های تاب و به طرف عقب کشید
_چادرت و جمع کن... به جایی گیر نکنه!
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دست هام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشم هام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خورد و با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند، هوای بهاری رو نفس کشیدم!
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
_هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلا فردا امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدایا شکرت...عاشقتم! مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم! ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام!
_داری با خدا درد و دل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
_آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت!
خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف می زنی؟ مثل یک دوست؟
با قدم های آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست!بهترین پناه! بهترین همدم! از رگ گردن به آدم نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید... فکر کنم از دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم!
مهربون خندید
_خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
_آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده!
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
_خب حالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر!
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش... به چشم هاش خیره شدم
_دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده... مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشم هام
_یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
_چرا دعا می کنم مثل دعای فرج... دعای سلامتی... شفای مریض ها... خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی... تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
_نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
با صدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
_امیرعلی این چه حرفیه... من الانم خوشبختم!
نگاهش غم داشت
_نمی تونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی... گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری می بینی ساده است مثل خودم! برات خاطره های خوش نمی سازه که به یاد موندنی باشه!
پوفی کردم
_باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشم هام و قدم هاش رو آروم برداشت
_حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
_اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره... دوست دارم ساده باشم کنارتو... دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کرد و منم سکوت کردم... از پارک بیرون اومدیم... با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟ من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم... بجاش کلی حرصم دادی... اگه امتحانم و خراب کنم تقصیر توعه... رفتار بدی از من می بینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟!
_نه نه اصلا... فقط؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش
_دیشب که رفته بودیم خونه داییت...!
سکوت کرد... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه...
_خب؟؟
_خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود بعد یک مکث کوتاه گفت: داییت داشت به مامانت می گفت چرا این قدر زود محیا رو عروس کردی موقعیت های بهتری هم می تونست داشته باشه... موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم... یعنی چی این حرف ها؟... واقعا گفتنش حالا درست بود؟عصبی گفتم: داییم بی خود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیرعلی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم... از امیر علی دلخور
_حالا این حرف ها چه ربطی به من داشت؟ گناه
من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم... تو... شاید خوشبخت بودی الان! شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی می فهمی معنی حرفت رو؟! من الانم
خوشبختم... خیلی خوشبخت!
_خب من... منظورم این بود که...
_گفته بودم دوستت داشتم ..دارم ...خواهم داشت... نه؟
گرفته گفت: اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم
_آخه آدم های اطرافمم شک می ندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یک بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی با حرف هات؟! من اگه قول بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم با صدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟ دور این حرف ها رو خط می کشی؟ ول کن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یا بقیه؟
آروم ولی از ته دل خندید : معلومه که تو... ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
_شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم: اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش با شماست... دوما...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد
_اولی که به روی چشم و دومی...؟
سرفه مصلحتی کردم و قیافه ام رو جدی گرفتم
_یک دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی... این بار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی! و سوما...
خندید
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره... هزار تا شرط می زارم تا یادت باشه دیگه از این حرف ها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم: سر راه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر! مغزم باز میشه بهتر درسم و یاد میگیرم!
ابروهاش بالا پرید
_شوخی می کنی؟
_خیلی هم جدی ام!
با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟
_چه ربطی داره؟! دوست دارم خب! از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یک بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی می کنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
_قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمی خوام... راست میگی دیگه این حرف ها رو نزن!
خنده اش کم شد
_چشم ...حالا دیگه اخم نکن دو بسته پاستیل برات می خرم خوبه؟
ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم
_جدی؟... آخ جون!... می خوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه!
این بار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃اطاعت از والدین
⁉️ سؤال: اطاعت از والدین تا چه حدی شرعاً واجب است؟ آیا در همه امور حتی در زندگی شخصی مثل انتخاب رشته تحصیلی و... هم باید از آنان اطاعت کرد؟
✅ جواب: اطاعت از والدین به خودی خود واجب نیست ولی نباید مخالفت با پدر و مادر، ناراحتی و اذیت قابل توجه آنان را موجب شود مثلاً با اظهار انزجار، راندن و طرد کردن از طرف آنها همراه گردد. طبق فتاوای مقام معظم رهبری
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مامانم يه چيزى رو تو آشپزخونه شكست، هيچكس جز خودش اونجا نبود كه بندازه تقصير اون...
فقط صداش اومد كه گفت: "چقدر چشاتون شوره شماها"!😂😂😂😂🤦♀
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_وهفت
انگار خجالت ميكشيد در صورت بقيه نگاه كنه.😔
سمیه- به هر حال اين مسائل بود تا يكي-دو سال بعد كه يه روز بابا با قيافه در هم و ناراحت اومد خونه.
هر چي ازش پرسيديم كه چي شده، جواب درست و حسابي بهمون نداد. فقط يه بار گفت: (اين بشر عجب موجوديه ها! چه طور اصلا نميشه به ظاهرش اعتماد كرد! يا آدم خيلي زود فريب ظاهر رو ميخوره يا بقيه خيلي راحت تغيير شخصيت و رفتار ميدن) و ديگر چيزي نگفت، يعني به ما نگفت، فردايش از طريق مادر خبردار شديم كه آقاي محلاتي با خانم شهيد رسولي ازدواج كردن. راستش ما هم اول باورمون نشد.
ثريا در حاليكه معلوم بود خيلي مجذوب خاطره شده، پرسيد:
- چرا؟😧
سمیه- آخه يكي-دو باري كه توي همين مهمونيها بحث از چنين مسائلي ميشد، برعكس بابا كه از روي شوخي يا جدي هميشه از ازدواج مجدد طرفداري ميكرد و ميگفت كه كسي نبايد كاسه داغتر از آش بشه و حلال خدا رو كه نميشه حروم كرد و از اين حرفها، آقاي محلاتي هميشه مخالف بود. يكي از دلايلش هم اين بود كه ميگفت: (اجراي اين #عدالتي كه اسلام ميگه بايد بين زنها برقرار بشه خيلي سخت و مشكله) حالا در كمال ناباوري خودش دست به همين كار زده بود.
عاطفه زير لب زمزمه كرد:
- عجب! ميگن كه ادميزاد شير خام خورده است، هيچ اطمينوني بهش نيس آ.
سمیه- همين مسئله هم باعث شد كه ارتباط ما به كلي با هر دو خانواده قطع بشه. اين طور كه مامان هم ميگفت بابا حتي توي اداره هم با آقاي محلاتي خيلي سر سنگين و سرد برخورد ميكرد. فقط يه بار مامان بهش گفت كه (شما خودت هميشه از ازدواج مجدد طرفداري ميكردي) بابا با ناراحتي جواب داد كه: (حرف با عمل خيلي فرق داره خانم! آدم توي حرف خيلي چيزها رو ميگه، ولي تو عمل ميبينه نمي تونه قبول كنه. اون هم كسي مثل آقاي محلاتي و خانمي مثل خانم رسولي، آخه از اونها ديگه
بعيد بود. اون زن دوستش بود! ) مامان هم ديگه چيزي نگفت. فقط چند باري جلوي ما، اون هم نه جلو بابا، فقط جلوي ما به اقاي محلاتي بد و بيراه گفت كه چه طور دلش اومده چنين كاري بكنه. (خودش زن به اين خوبي داشت. به خدا من فقط دلم به حال خانم محلاتي میسوزه. بدون اون زن بيچاره داره چي ميكشه! حالا اگه باز هم يه زن ناجنسي داشت آدم قبول ميكرد. ولي آخه ديگه زني قانعتر و سازگار تر و مومنتر از خانم محلاتي هم پيدا ميشه! اون هم آقاي محلاتي كه اينقدر ادعاي زن دوستي اش ميشه! بيچاره خانم محلاتي! ) تا اينكه بعد از شش ماه يه روز خانم محلاتي اومد خونه ي ما.....
جمله سميه دوباره نفس را در سينه همه حبس كرد. فهيمه هيجان زده پرسيد:
- اومده بود قهر، نه؟😦
سميه نفس عميقي كشيد:
- نه! اومده بود درد دل كنه. يا اينكه بهتره بگم اومده بود تنبيه كنه. اومد و آتش به ما زد و رفت.
عاطفه- مگه چي گفت؟
سمیه- گفت كه پيشنهاد ازدواج آقاي محلاتي و خانم رسولي رو خودش به آقاي محلاتي داده، ميگفت حتي خودش رفته بود خواستگاري خانم رسولي!😒
آه از نهاد همه بلند شد. ثريا پرسيد:
- ولي چرا؟ چه طور چنين چيزي ممكنه.
- ميگفت كه بعد از شهادت آقاي رسولي وضع خانواده ي آقاي رسولي خيلي ناجور ميشه. گفتم كه اونها دو تا خانواده ي كاملا نزديك به هم و صميمي بودند. به حدي كه خانم رسولي و محلاتي هم علاقه ي زيادي نسبت به همديگه پيدا كرده بودن. ظاهرا بعد از شهادت اقاي رسولي، خانم محلاتي مرتب ميرفت و به خانواده رسولي سر ميزد، حتي به جاي آقاي محلاتي....
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_وهشت
سمیه- ميگفت (هر چي به محلاتي گفتم زير بار نرفت كه بره و بهشون سر بزنه. ميگفت از روي اونها خجالت ميكشه. ميگفت اگه اونها ازش بپرسن كه جنازه آقاي رسولي، بهترين دوستت چي شد، من چه جوابي بهشون بدم) من هم موقعي كه ديدم، اون قبول نمي كنه، خودم رفتم سراغ اونها. آخه چي بگم خواهر (بعد از شهادت اون مرحوم، اونها كه كسي رو توي تهرون نداشتن. اون يكي _ دو تا دوست و آشنايي هم كه دور و بر مرحوم رسولي بودن به بهانههاي مختلف رفتن دنبال كارشون و اونها رو تنها گذاشتن) اين حرف رو كه زد بابام از خجالت سرخ شد. حتي يه اشك هم از چشمانش بيرون زد. ولي بابام زود پاكشون كرد كه كسي نبينه. خلاصه اينطور كه خانم محلاتي ميگفت، اوضاع خانواده رسولي خيلي بد شده بود؛ هم از لحاظ اقتصادي و هم از لحاظ اجتماعي. ميگفت كه (بچه هاش بي سرپرست بودن. خودش تنها سرگردون بود. هر روز ميرفت سر كار، ولي يا كار بهش نمي دادن يا اينكه وقتي ميفهميدن زن شهيده، بهش نظر سوء پيدا ميكردن. همسايهها پشت سرش حرف مفت ميزدن. بچه هاش شبها از ترس خوابشون نمي برد. دختر كوچيكش، مهديه، سراغ بابابش رو ميگرفت. پسرش همون كه ۱۳-۱۴ سالشه دوستهاي ناباب پيدا كرده بود. اخلاقش بد شده بود و حرفهاي ناجور ميزد. خلاصه چي برات بگم. هر وقت ميرفتم اونجا كار ما دوتا شده بود گريه. اون مينشست گريه ميكرد و حرف ميزد. منم گريه ميكردم و گوش ميدادم، روز به روز هم زردتر و پژمرده تر ميشد. اين روزهاي آخر شده بود چهار تا تيكه استخوان. يادت كه هست، خانم به اون قشنگي به اون خوش برو رويي، ماشا الله هزار ما شا الله چه سر و وضعي داشت، مثل گل بود! ولي ديگه اين روزهاي آخر مثل يه گل پژمرده، خشك و بي حرارت شده بود به خدا هر وقت ميرفتم خونشون، دلم خون ميشد، براي خودش، براي بچه هاش! يه روز بهش گفتم چرا ازدواج نمي كني زن؟ گفت: (چي ميگي خواهر، به كي شوهر كنم كه نخواد بچه هام رو از من جدا كنه، مرتب به خودم و بچهها سركوفت نزنه. يا بايد جوون مجرد باشه كه از خودم كوچكتره و نه دركي از من داره، نه از بچه ها،
يا بايد مردي باشه كه زنش رو طلاق داده، تو زندگي اولش شكست خورده و حالا هم به من اعتماد نداره، يا اينكه ميگه بچه هات بايد ازت جدا بشن؟ يا بايد پيرمردي باشه كه ديگه حال و حوصله سر و صدا و شيطنتهاي بچهها رو نداره! اين بچهها اگه هم بخوان، يكي رو ميخوان كه جاي باباشون رو پر كنه، نه اينكه زندگي رو به دهن اونها و من تلخ كنه) از همين جا فهميدم كه به ازدواج راضيه، فقط ميترسه به كسي اعتماد كنه، واقعا هم اينقدر زجر كشيده بود كه ديگه از همه چيز به تنگ اومده بود. موقعي كه براي محلاتي گفتم زد زير گريه، گفتم: چت شده؟
گفت: زن و بچه ي دوست آدم مثل زن و بچه ي خود آدمن، چه طور توقع داري اونها توي يه همچين وضعيتي باشن و من آب خوش از گلوم پايين بره. اون هم در وضعيتي كه هيچ كاري از دست من بر نمياد. نمي دونم كي جمله رو اون موقع گذاشت توي دهن من كه گفتم (خب پس برو باهاش ازدواج كن. هم تو بچههاي اون خدابيامرز رو دوست داري و بالا سرشون هستي، هم خانم رسولي ميتونه بهت اعتماد كنه)
اقاي... باور كنين چنان ترسيد و حيرت كرد كه گفتم الانه كه سكته كنه.😧😳😰
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸
...................✨✨✨....................
🌹🍃ذکر سراسری صلوات
🌹🍃به مناسبت ولادت باسعادت پیامبر عظیم الشأن اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و همچنین ولادت باسعادت امام جعفر صادق (علیهالسلام)
🍃🌺ـــــــــــــــــــ
🌹🍃با لمس لینک زیر و زدن روی کلمه ثبت، شماره تعداد صلوات خود را قید نموده و به خِیل عاشقان بپیوندید. 👇
https://EitaaBot.ir/counter/eoxf3
🌿🌹ــــــــــــــــــــــــــ
🌿نیت این ختم
✨سلامتی و تعجیل در فرج امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب برحقشان.
✨پیروزی و سرافرازی کشور عزیزمان
✨خوشبختی و ازدواج موفق جوانان عزیز
✨شفای تمام بیماران و رفع گرفتاری مومنان
#میلاد
#هفته_وحدت
#میلاد_پیامبر_اکرم
مداحی آنلاین - تمام انبیاء شاگرد پیامبر بودند - استاد عالی.mp3
2.63M
#میلاد_پیامبر_اکرمصلیاللهعلیهوآله
#میلاد_امام_صادقعلیهالسلام
#مبارک_باد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تمام انبیاء شاگرد پیامبر اکرم صلوات الله علیه بودند
🎤حجت الاسلام عالی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ(۱۰۷ انبیا)💫
و خداوند اصرار داشت ، عالَمی عاقبت بخیر شود....
| تو را آفرید |
#رحمة_للعالمين
#میلادپیامبررحمت"ﷺ"
4_6026150243718924873.mp3
9.34M
#میلاد_پیامبر_اکرمصلیاللهعلیهوآله
#میلاد_امام_صادقعلیهالسلام
#مبارک_باد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🎤 سید مجید بنی فاطمه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه میدونن کارت شده دلبری
دل همه دنیارو داری میبری
#میلاد_پیامبر_اکرمصلیاللهعلیهوآله
#میلاد_امام_جعفر_صادقعلیهالسلام
#مبارک_باد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹