☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_پنجم
به خاطر اشك هايش بود كه غبطه اش را مي خوردم. اما ديگر فقط اشك نبود. زمزمه هم بود.
اما نه آن قدر آهسته كه من نشنوم.
دل من زندونيه تويي كه تنها مي توني قفس و واكني و پرنده رو رها كني
نه فاطمه، فاطمه روزهاي قبل بود و نه حرم، حرم روزهاي قبل!
انگار حرم هم حال و هواي ديگري داشت. بيش از آنچه روزهاي قبل داشت! ...
شايد حس و حال روز عاشورا بود. شايد هم اين فقط احساس من بود! احساس مي كردم در خلاî گام برمي دارم.
ديگر در و ديوارها اطرافم را نمي بستند. هيچ ديواري حَرَم را محدود نمي كرد. در دل هر ديواري يك حرم ديگر بود.
اصلا انگار آن ها قطعه هايي از آسمان بودند كه روي زمين كار گذاشته بودند.
فاطمه گوشه اي نشست. من هم نشستم.
فاطمه بلافاصله شروع كرد.
ـ السلام عليك يا ابا عبدالله.
او مي خواند و من مي شنيدم. او مي گفت و من تماشا مي كردم.
آينه هاي حَرَم انگار چشم هاي خدا بودند و مي توانستي خودت را درونش ببيني.
ـ السلام عليك يا ثارالله وابنَ ثاره.
و ضريح! ضريح هم ضريح روزهاي قبل نبود. او هم فرق كرده بود.
ديگر تكه هاي آهن پاره اي نبود كه به هم وصل شده باشند.
مطمئن بودم كه درون آن پنجره ها و روزنه هاي فولادي كسي منتظر من است.
كسي كه از لاي شبكه هاي ضريح مرا مي پايد.
درونم را مي كاود و به دلم چنگ مي اندازد.
كسي كه هر چه قدر آشفته باشي، آرامت مي كند، پناهت مي دهد، به حرف هايت گوش مي دهد و دوباره روانه ات مي كند.
دوباره روانه ات مي كند؛ اما با دلي سبك تر و شانه هايي استوارتر.
با حالي كه انگار وقتي برمي گردي قسمتي از وجودت را آن جا، جا گذاشته اي.
و اين ها را من در همان لحظه فهميدم. از دلم گذشت:
«پس اين همه روز رو چه مي كردي دختر؟!»
فاطمه چنان در فرازهاي زيارت عاشورا غرق شده بود، كه انگار به هيچ چيز و هيچ كس توجهي نداشت:
ـ اللهم اجعلني وجيهأ بالحسين في الدنيا والاَخره
اما من گوشم به فاطمه بود و دلم كنار آن دست هايي كه به شبكه هاي ضريح چنگ زده بودند.
به دست هاي افراد در حال غرقي مي ماندند كه به قايق نجات چنگ مي اندازند.
«كاش مرا هم به اين كشتي نجات راهي بود، كاش من هم مي توانستم خودم را به كنار آن ضريح مقدس برسانم.
آن وقت مي توانستم چنگ بزنم به آن ضريح، سرم را تكيه دهم به آن و بگويم:
بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
تازه مي فهميدم كه سميه و فاطمه چرا اين قدر به حَرَم مي آمدند، و چه آتشي درونشان شعله ور است!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_ششم
ناگهان به ياد خواب ديشب افتادم،
«آتش؟!»
«چه كسي درون آتش بود؟ مادر كه حالش خوب بود. نكنه براي يكي از بچه هاي اردو اتفاقي افتاده باشه؟!»
بي اختيار دلم به شور افتاد. ساعت را نگاه كردم. دو و بيست دقيقه بود.
حتمآ بچه ها هم تا به حال نگران ما شده اند.
ـ فاطمه جان! ساعت دو و بيست دقيقه شده! نمي آيي بريم؟
ـ چرا! تا ده دقيقه ديگه تمام مي شه.
ـ ولي آخه بچه ها...؟!
ـ نگران نباش.
ـ ولي... آخه الان كفشداري هم شلوغه، تا بياييم كفش ها رو بگيريم، ده دقيقه اي معطل مي شيم.
پس تا تو زيارت عاشورايت رو تمام مي كني، من برم كفشداري، كفش هامون رو بگيرم و منتظر تو بشم!
ديگر منتظر جواب فاطمه نماندم و بلند شدم.
چند قدمي هم رفتم اما دوباره ايستادم. دلم شور مي زد. آتش!
برگشتم و نگاهش كردم، از همان جا قطره هاي اشكش را مي ديدم كه روي كتاب زيارتش مي ريخت.
دلم نمي آمد از كنارش بروم. بايد يكبار ديگر مي ديدمش.
دوباره به كنارش رفتم. متوجه آمدن من نشد!بالاخره بايد چيزي مي گفتم، كاري مي كردم تا سرش را بلند كند.
آرام بازويش را گرفتم.
ـ فاطمه جان! كارتي داشتي كه زيارت عاشورا رويش چاپ شده بود.
اونو بده به من تا ميان راه و در كفشداري كه معطل مي شم همراه تو ادامه بدم.
سرش را بلند كرد. چشم هايش از شدت گريه قرمز شده بود!
اما لب هايش مي خنديد. لطيف بود و آرام.
«خداي من! كي گفته كه گريه آدم ها رو زشت مي كنه؟»
شايد هم تأثير نور چلچراغ ها و آينه كاري هاي حَرَم بود كه روي صورت فاطمه منعكس شده بود!
انگار براي اولين بار مي ديدمش!
در اين چند روز هيچ وقت اين قدر دقيق نگاهش نكرده بودم. قشنگ بود!
ـ چيه دختر؟ مگه زيارت عاشورا رو نمي خواي؟
ـ چي؟!... چرا!... چرا!
دلم نمي آمد چشم هايم را از او بردارم. نفس در سينه ام حبس شده بود!
ـ چيه مريم؟ چرا اين طوري شدي؟
ـ من؟... طوريم نيست!... تو يه طوري شده اي.
ـ پس چرا زيارت عاشورا رو نمي گيري؟ مگه نمي خواستي ادامه اش رو بخوني؟!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی_آنلاین_گمان_نیک_به_خدا_حجت.mp3
1.62M
گمان نیک به خدا 🍀🍀🍀
🎤حجت الاسلام عالی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید و من #ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای #عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی #ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور #حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در #صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
💠 باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به #سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی #عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه #حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را #عاشقانه صدا میزد.
💠 عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان #برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده #سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای #ایرانی هستید؟»
💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر #غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه #نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!»
💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
_ #آقربونتبرمخداااا ♥️🌿 _
بزرگ فکر کن و بزرگ بخواه
نه خدا بخیله
نه تو لیاقت چیزای کمی رو داری
🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1