eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. اگہ باخودت دوست شي هیچوقت‌‌ تنها‌ نمیموني!💛 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» 💠 می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 💠 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. 💠 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 اعداد کسری عمدتاً در قران در مورد چه موضوعی آمده است؟ در خصوص ارث 📌 مقدار ماه‌ها در قران چه عددی است؟ عدد ۱۲ 📌 از کدام آیه از قرآن استفاده می شود که ۱۰=۷+۳ می‌باشد؟ آیه ۱۹۶ سوره بقره 📌 به اعداد ۳ و ۷ و ۱۰ در کدام آیه اشاره شده است؟ آیه ۱۹۶ سوره بقره ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خواب پاشدم دیدم کسی خونه نیست. زنگ زدم به مامانم می بینم صدای جیغ و داد و سوت میاد. میگم: کجایین؟ مامانم با خوشحالی: ما اومدیم شهر بازی، تو مگه باهامون نیستی؟😐😁 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃مسابقه بصیرتی به مناسبت هفته بسیج 💢منبع مسابقه از محتواهای بارگذاری شده در تاریخ ۱۴۰۰/۰۹/۲ هست که در کانال رصد اخبار اقتدار ایران🇮🇷🍃 گذاشته شده است 🎁سه نفر از برنده و به هر کدام از برندگان مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان هست ♦️آیدی جهت شرکت در مسابقه:👇 @mohamad12mahde ⏰آخرین مهلت شرکت در مسابقه: ۱۴۰۰/۰۹/۰۵ ♦️آدرس کانال رصداخبار اقتدار ایران🇮🇷🍃👇 https://eitaa.com/joinchat/1043923000C42010e714a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ ـ چيزي نيست فاطمه جان، فقط پهلوته! كمي خراش برداشته. چشم هايش را بَست و لب هايش لرزيد. ـ السلام عليك يا فاطمه الزهرا. ـ فاطمه جان! خواهش مي كنم. حرف بزن! با من حرف بزن. به من نگاه كُن. چرا ضريح رو نگاه مي كني؟  اصلا متوجه نبودم كه چه كار مي كنم. بر سرش فرياد مي زدم. بعد كمي ناز و نوازشش مي كردم. ـ ببخش فاطمه جون! منو ببخش. قهر نكن! به خدا حواسم نبود. ديگه سرت جيغ نمي زنم. فقط منو تنها نذار. سرش را گذاشتم روي زانوهايم. سرش را برگرداند به سمت ضريح.  ـ السلام عليك يا علي بن موسي الرضا. ـ فاطمه! چشم هايش را بست و خوابيد! فرياد كشيدم. جيغ زدم. بر سر و صورتم زدم. صورتش را بوسيدم. ـ فاطمه! فاطمه جان! يا فاطمه زهرا نذار بخوابه!چشم هايش را باز نكرد. رو به ضريح كردم.  ـ يا امام هشتم، فاطمه رو! فاطمه جواب نداد. با لحن آرام و دلجويانه اي سرش را در آغوش گرفتم: ـ تو رو خدا نخواب فاطمه!  تو رو به حضرت زهرا نرو. تو كه اين قدر يه دنده نبودي؟! باز هم بيدار نشد. سرم را بلند كردم. چند تا زن و مرد، زخمي ها را بيرون مي بردند ـ يكي نيست به من كمك كُنه! يكي هم بياد به داد فاطمه من برسه. يا امام حسين خودت به دادمون برس! دوتا زن به سمت ما آمدند.  ـ فاطمه جان اومدن! اومدن كمكمون!، سرت رو بلند كُن! نگاه كُن! تو رو خدا چشم هات رو باز كُن! حالا كه وقت خواب نيست! يكي از زن ها سر فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد. دست گذاشت روي سينه فاطمه و سرش را تكان داد. ديگري هم من را بلند كرد: ـ بلند شو دخترم! بلند شو. ـ كجا؟... براي چي؟... من بدون فاطمه هيچ جا نمیرم ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️  دوباره نشستم و سر فاطمه را در آغوش گرفتم. اما آن زن دوباره به آرامي سرِ فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد و ديگري هم زير بغل هاي مرا گرفت: ـ باشه عزيزم! باشه!... فاطمه ات رو هم مياريم پيشت!... ولي حالا بايد بريم بيرون.دست مرا گرفت و چند قدم از آن جا دور شديم. اما دوباره سرم را به سمت فاطمه برگرداندم. آن زن داشت صورت فاطمه را مي بوسيد. بعد از آن هم چادر خوني فاطمه را كشيد روي صورتش! «نه! هيچ كس نبايد به فاطمه من دست بزند!» سعي كردم خودم را از دست آن زن نجات بدهم. ـ نه! خواهش مي كنم! اون فاطمه منه! بهش دست نزنين! آن زن اما مرا از پشت بغل كرد و محكم گرفت.  هر چه قدر تلاش كردم، نتوانستم دست هايش را از بدنم باز كنم. دو نفر ديگر هم به كمكش آمدند. دو نفر هم فاطمه را بلند كردند. ـ ولم كنين...! ولم كنين! اون خواهر منه!... مادر منه!... دوست و همه چيز منه! بذارين بخوابه!... اون ديشب تا حالا نخوابيده! يك نفر از پشت گفت: ـ چيزي نيست دخترم! ما هم كاريش نداريم اين جا سر و صداست، نمي تونه بخوابه، مي بريمش جايي كه ساكت تر باشه! اون وقت هر چه قدر كه بخواد، مي تونه بخوابه! خيالم راحت شد. آرام تر شدم. آن ها هم مرا بردند داخل يكي از صحن ها، نمي دانم كدام يكي بود. فقط مرا گوشه اي نشاندند. سرم را بلند كردم: ـ بيدار نشد؟!  ـ نه عزيزم!... هنوز خوابه! تو هم كمي استراحت كُن تا حالت بهتر بشه! ـ پس اگه بيدار شد، بگين من اين جا منتظرش هستم. بياد دنبال من تا با هم بريم. ـ باشه دخترم! چشم! زن دوباره به سمت حَرَم برگشت. باز هم صدايش زدم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا