از خواب پاشدم دیدم کسی خونه نیست.
زنگ زدم به مامانم می بینم صدای جیغ و داد و سوت میاد. میگم: کجایین؟
مامانم با خوشحالی: ما اومدیم شهر بازی، تو مگه باهامون نیستی؟😐😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت
ساخت گل 🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هدایت شده از رصد اخباراقتدار ایران🍃🇮🇷🍃
🌹🍃مسابقه بصیرتی به مناسبت هفته بسیج
💢منبع مسابقه از محتواهای بارگذاری شده در تاریخ ۱۴۰۰/۰۹/۲ هست که در کانال رصد اخبار اقتدار ایران🇮🇷🍃 گذاشته شده است
🎁سه نفر از برنده و به هر کدام از برندگان مبلغ ۳۰۰۰۰ تومان هست
♦️آیدی جهت شرکت در مسابقه:👇
@mohamad12mahde
⏰آخرین مهلت شرکت در مسابقه: ۱۴۰۰/۰۹/۰۵
#مسابقه
#هفته_بسیج
♦️آدرس کانال رصداخبار اقتدار ایران🇮🇷🍃👇
https://eitaa.com/joinchat/1043923000C42010e714a
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_نهم
ـ چيزي نيست فاطمه جان، فقط پهلوته! كمي خراش برداشته.
چشم هايش را بَست و لب هايش لرزيد.
ـ السلام عليك يا فاطمه الزهرا.
ـ فاطمه جان! خواهش مي كنم. حرف بزن! با من حرف بزن. به من نگاه كُن. چرا ضريح رو نگاه مي كني؟
اصلا متوجه نبودم كه چه كار مي كنم. بر سرش فرياد مي زدم.
بعد كمي ناز و نوازشش مي كردم.
ـ ببخش فاطمه جون! منو ببخش. قهر نكن!
به خدا حواسم نبود. ديگه سرت جيغ نمي زنم. فقط منو تنها نذار.
سرش را گذاشتم روي زانوهايم. سرش را برگرداند به سمت ضريح.
ـ السلام عليك يا علي بن موسي الرضا.
ـ فاطمه!
چشم هايش را بست و خوابيد! فرياد كشيدم. جيغ زدم. بر سر و صورتم زدم. صورتش را بوسيدم.
ـ فاطمه! فاطمه جان!
يا فاطمه زهرا نذار بخوابه!چشم هايش را باز نكرد. رو به ضريح كردم.
ـ يا امام هشتم، فاطمه رو!
فاطمه جواب نداد.
با لحن آرام و دلجويانه اي سرش را در آغوش گرفتم:
ـ تو رو خدا نخواب فاطمه!
تو رو به حضرت زهرا نرو. تو كه اين قدر يه دنده نبودي؟!
باز هم بيدار نشد. سرم را بلند كردم. چند تا زن و مرد، زخمي ها را بيرون مي بردند
ـ يكي نيست به من كمك كُنه! يكي هم بياد به داد فاطمه من برسه.
يا امام حسين خودت به دادمون برس!
دوتا زن به سمت ما آمدند.
ـ فاطمه جان اومدن! اومدن كمكمون!، سرت رو بلند كُن! نگاه كُن!
تو رو خدا چشم هات رو باز كُن! حالا كه وقت خواب نيست!
يكي از زن ها سر فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد.
دست گذاشت روي سينه فاطمه و سرش را تكان داد.
ديگري هم من را بلند كرد:
ـ بلند شو دخترم! بلند شو.
ـ كجا؟... براي چي؟... من بدون فاطمه هيچ جا نمیرم
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصتم
دوباره نشستم و سر فاطمه را در آغوش گرفتم.
اما آن زن دوباره به آرامي سرِ فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد و ديگري هم زير بغل هاي مرا گرفت:
ـ باشه عزيزم! باشه!... فاطمه ات رو هم مياريم پيشت!...
ولي حالا بايد بريم بيرون.دست مرا گرفت و چند قدم از آن جا دور شديم.
اما دوباره سرم را به سمت فاطمه برگرداندم.
آن زن داشت صورت فاطمه را مي بوسيد.
بعد از آن هم چادر خوني فاطمه را كشيد روي صورتش!
«نه! هيچ كس نبايد به فاطمه من دست بزند!»
سعي كردم خودم را از دست آن زن نجات بدهم.
ـ نه! خواهش مي كنم! اون فاطمه منه! بهش دست نزنين!
آن زن اما مرا از پشت بغل كرد و محكم گرفت.
هر چه قدر تلاش كردم، نتوانستم دست هايش را از بدنم باز كنم.
دو نفر ديگر هم به كمكش آمدند.
دو نفر هم فاطمه را بلند كردند.
ـ ولم كنين...! ولم كنين! اون خواهر منه!... مادر منه!... دوست و همه چيز منه! بذارين بخوابه!...
اون ديشب تا حالا نخوابيده!
يك نفر از پشت گفت:
ـ چيزي نيست دخترم! ما هم كاريش نداريم
اين جا سر و صداست، نمي تونه بخوابه، مي بريمش جايي كه ساكت تر باشه!
اون وقت هر چه قدر كه بخواد، مي تونه بخوابه!
خيالم راحت شد. آرام تر شدم.
آن ها هم مرا بردند داخل يكي از صحن ها، نمي دانم كدام يكي بود.
فقط مرا گوشه اي نشاندند. سرم را بلند كردم:
ـ بيدار نشد؟!
ـ نه عزيزم!... هنوز خوابه! تو هم كمي استراحت كُن تا حالت بهتر بشه!
ـ پس اگه بيدار شد، بگين من اين جا منتظرش هستم. بياد دنبال من تا با هم بريم.
ـ باشه دخترم! چشم!
زن دوباره به سمت حَرَم برگشت. باز هم صدايش زدم.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️🍃 شهید حاجقاسم سلیمانی؛ فرهنگ بسیجی، دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد.
#بسیج_مردم
#هفته_بسیج
#نشست_بصیرتی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام
سلام که تکرار شود
“آرامش”، قطره قطرهٔ
کدورتهای جان را
شستشو میدهد.
باز هم سلام
که نام خداست
مفهوم زندگیست
بهانهٔ شروع ارتباط
زیبایی حضور آدمی
و نمایش احساس است…
سلامی رهاتر از رها
برای جانهایی که
به انگیزهٔ مهربانی زندگی میکنند
صبح زیباتون بخیر و شادمانی
روزتون سراسر خوشی و خوشبختی🍃🌹
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ چقدر تکرار صبح زیباست✨
چقدر تکرار نفس کشیدن زیباست😌🌺
وگاهی چقدر تکرار زیباست☺️
#صبحتون_شاد 🌺
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1