eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام صبحتون بخیر و موفقیت 💢موفقیت به معنای این نیست که مدام اتفاقات عالی برایت رخ دهد، بلکه یعنی هر روز صبح از خواب بلند شوی و بهترین استفاده را از هر روزت بکنی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❣﷽ ❣ سلام و نور صبحتون بخیر و نیکی 🌞امروز یکشنبه 👈۲۶ دی ۱۴۰۰ 🌝👈 ۱۳ جمادی الثانی۱۴۴۳ 🎄👈 ۱۵ ژانویه ۲۰۲۲ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت شصت و هشت❤️ . کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: "باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟" خندید:😁 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: "به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 😔 . ❤️قسمت شصت و نه❤️ . وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، _های_ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: "خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: "گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" 😦😢 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️ برخورد با متنجس ‌ 🔷 اگر بدن یا لباس خونی نشود ولی به واسطۀ برخورد با خون، متنجس شود؛ مانند اینکه دست یا لباس نمازگزار که خیس است به خون خشک شده‌ای، برخورد کند و متنجس شود ولی عین خون منتقل نشود، اگرچه مقداری که نجس شده، کمتر از یک بند انگشت باشد، نمی‌توان با آن نماز خواند. 📕 منبع: رساله نماز و روزه، مسأله ۷۱ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤اشک‌حماسی 🏴رهبر انقلاب اسلامی: درباره‌ی مصیبت حضرت اباالفضل "علیه الصّلاة و السّلام" به نظرم می‌رسید که یکی از بخش‌های مهم و جذابی که می‌تواند این مصیبت را بیان کند، همان زبان حال مادر حضرت اباالفضل است؛ همان «لا تدعونی ویک امّ البنین» مادری است؛ صورت قبر چهار جوانش را که در کربلا شهید شدند در بقیع می‌کِشد و نوحه‌سرائی می‌کند و حماسه می‌آفریند. همه‌اش اشک ریختن و تو سر زدن هم نیست - البته اشک ریختن هست، اشکالی هم ندارد - بلکه حماسه‌آفرینی است، افتخار به این جوانهاست.  ۱۳۹۰/۰۳/۲۵ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | شاه دزد 💰 دزدی ۳۵میلیارد دلاری که معادل درآمد حاصل دو سال فروش نفت کشور در سال۵۶ بود تازه با آن میزان بالای فروش در آن سال‌ها... 🤑 و حالا شاهزاده با این پول‌ها برای ما قیافه می‌گیرد! 🏃‍♂️ *انتشار به مناسبت ۲۶ دی‌ماه سالروز فرار محمدرضا پهلوی* ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃نقش مسجد در حال خوش روحی و معنوی انسان 🎙سخنران: محمد رضا هاشمی 🦋نماز اول وقت ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم! نه اونقدری هم که فکر میکردیم علیه السلام نیستی! نه نگاه خوشم اومد! لبخندی زدم با ژست خاصی گفتم: تازه کجاش رو دیدید! میخوام ببرمتون یه جایی معجونی بدم بخوردین که هوش از سرتون بپره! فریده نیم نگاه ریزی بهم کرد و گفت: نه معلومه کم کم داری اون روت رو هم نشون میدی! بعد با یه حرصی دستش رو زد به زانوش و با حالت تاسف و ذوق(که من واقعا موندم کدوم رو بپذیرم ) ادامه داد: همتون همینطورین! زیر ریش و چادر قایم میشین تا کارتون پیش بره، اما وقتی به خلوت میرین آن کار دیگر می کنید!!! با اینکه از حرفهاش و این همه متلک بهم گفتن ناراحت شدم کمی ابروهام رو کشیدم توی هم، گفتم: صبر کن داداش، یه کم ترمز بگیر! اولا که توی یه کتاب خوندم در هر حالتی همه ی، یه قشر رو با هم جمع نبند، دوما هرچقدر دوست داشتی ما رو متلک بارون کن غمی نیست، ولی جهت اطلاع میگم خدمتتون من یه ویژگی مهمی دارم اونم اینه که از رو نمیرم! دیدم فریده ساکت شد! فکر کردم قلدریم براش جواب داده و به قول گفتنی پشت حریف رو به خاک مالیدم، اما نگو که سکوتش بی حکمت نبود! چون اون شخصی رو دید که من ندیدمش و با برخورد دستش به شونه ام متوجهش شدم! بله متاسفانه مسئول کتابخونه بود که از پشت سر به شونه ام زد و گفت: معلومه که از رو نمیرید! هر چی صبر کردم شاید ساکت بشید دیدم نخیر ظاهراً نمی‌دونید اینجا کتابخونه است،بفرمایید بیرون... لبخند ملیحی روی چهره ی فریده نقش بست! مهسا هم داشت لبش رو می گزید... سه نفری بلند شدیم و اومدیم توی فضای باز کمی خودم رو به فریده نزدیک کردم و گفتم:فریده خانم ما تو رفاقت خنجر رو پشت سر رفیقمون ببینیم دست کم بهش ندایی میدیم! تو همین فضا مهسا داشت می گفت: هما جون به دل نگیر! من که هنوز داشتم با فریده صحبت می کردم و اصلا متوجه این نبودم که مهسا با منه!( آخه واقعا قریب بیست و چند سال من رو به اسم هدی صدا زدن واینکه به این سرعت با تغییر اسمم انس بگیرم برام نامأنوس بود!) در همین حین فریده بدون اینکه نگام کنه با حرفی که زد سنگ روی یخم کرد و دوباره با کنایه گفت: زود پسر خاله شدی! هنوز کو تا رفاقت! ضمنا مهسی جون با شماست سعادت خانم! دیگه خدایش اینهمه تحقیر یکجا به ستوهم آورد با یه حرکت خشن رو به مهسا و با اشاره به فریده گفتم: مهسا جان واقعا چطوری با فریده کنار میایی اییییییش! اینقدر آدم نچسب! روی تفلون هم کم شد والا! فریده که اصلا فکر نمیکرد جلوی خودش صاف صاف به مهسا اینجوری بگم، اخم هاش رفت توی هم اساسی! مهسا خندش گرفت و گفت: نه اینجوری نبینش و بعد لحنش ناراحت شد و ادامه داد: فقط کمی بخاطر اتفاقات اخیر بهم ریخته است! گفتم: عه اینجوریاست! طی یه حرکت که خود فریده هم غافلگیر شد دستم رو انداختم گردنش و گفتم: به قول حشمت فردوس: غصه ی هر اتفاقی رو یه بار باید خورد فریده خانم، نه همه ی عمر! اینکه خدا گاهی وقتا یه آدمایی رو از زندگیمون حذف میکنه، چون حرفایی میشنوه و کارایی رو میبینه که ما نمیشنویم و نمی بینیم! هنوز جمله ام تموم نشده بود که فریده با یه حرکت خیلی سریع.... ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1