eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌹 Z.SH🌹
سلام.جواب تست هوش= این تاس ۷نقطه دارد.(زهرا شعله)
هدایت شده از Sajjad
سلام جواب تست هوش= کابینت سجاد محمودپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ _حدس_تصویر 😍 🔴کابینت ( k بدون اینترنت ) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ميلاد حسن(علیه‌السلام) خسرو دين است امشب شادي و سرور مؤمنين است امشب از يمن قدوم مجتبي(علیه‌السلام) طاعت ما مقبول خداوند مبين است امشب 🌹🌹🌹🌹🌹
32.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹 زهرا پسر آورده قرص قمر آورده برای حیدر حیدر آورده 🎤 محمود کریمی
خدایا 🙏 در این ماه مبارک پر از خير و بركت... براى تك تك هموطنان باشه ماهی پراز نگاه تو❣ ماهی سرشار از ارامش ماهی پر از موفقيت ماه سرشار از سلامتى براى همه و این ماه خوشبختى وعاقبت به خیری براى جوانان باشه🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 خدایــ❤ـــا !!! آخر و عاقبت کارهاے ما را ختم به خیر کن 🙏 طاعات و عبادات شما قبول حق 🙏 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• 💗خدایاشروع سـخن نامِ توست 🌷وجودم به هرلحظه آرامِ توست 💗دل ازنام ویادت بگــــیرد قرار 🌷خوشم چونکه باشی مرا در کنار 💗آغاز میکنم این روز زیبا را 🌷با امید به همه مهربانی‌هایت 🌱 🌱 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خواص کنگرِ 🔴به فصل کنگر نزدیک می‌شویم حتما بخرید و بخورید چون ✅جریان خون را سریع و خون را تصفیه می‌کند ✅کم خونی را رفع می‌کند، از کبد در برابر سموم شیمیایی محافظت می کند 🔻و مهمترین خاصیت کنگر ضد چربی کبد است ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت و پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند. تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم، به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گویم: د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گوید: - دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و میپرسم: - طوری شده؟ جوابی نمی دهد. می نشیند روی زمین و تکیه می دهد. - نه تواهل جرو بحثي، نه ريحانه. چرا خودتونواذیت می کنید؟ گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید: - شما زن ها آدمو ویران میکنین. دفاع از حقوق خودم که گناه نیست. - شما مردها هم آدموحیران می کنین. با چشمان ریزشده نگاهم می کند. ادامه می دهم: - با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید. بی حوصله می پرسد: - منظور؟ - دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره ، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید: - شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟ - چرا چرا. ما زن ها هم از این اشتباها داریم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید: - همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه، می مونه که چه کنه؟ - هیچی، به جای اخم و تخم، توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید. اخم و چشمش را باز نمی کند. - علي! من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند. - به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی. ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم: - يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟ آرام زمزمه می کند: - مرنج و مرنجان. - علی، «نرنج» برای خودمونه ! یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه و هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر. نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد: - این دومی مهم تراز اوليه! قبل از رفتنش می گویم: - آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ریحانه عاقل و عاشق اند. عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم . درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. - دارم برات. - آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی... وچشمکی برایش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. - دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم. -اِ، کیا زنگ زدن ؟ سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
- خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر. -چیزی شده؟ - دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای میخورم: - من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی میخندد: - مثلا همراه مریض بودی. - پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ... که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید: - به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره.. اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید: محبوب خونه چه طور؟ تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند. میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق. سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد. - ليلی جان! سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم: به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده. صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که: - دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟ جواب میدهد: - گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام. - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادکریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع)🌙🌟 یاسمینانجفی ٨ساله لارستان ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 به کدام حیوان در قرآن تهمت زده شده است؟ به گرگ در سوره یوسف 📌 حیوانی که به نیروهای خود هشدار داد کدام حیوان بود؟ مورچه در سوره نمل 📌 نام چند سوره به نام حیوانات است؟ ۵ سوره ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻬﻢ ﺷﻨﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﻘﺒﺘﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺪﻩ! ﻣﻦ: 😐 ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺟﻠﻮ: 😳 ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﻘﺐ: 😳 ﻓﺪﺭﺍﺳﯿﻮﻥ ﺷﻨﺎ: 😳 قوﺭﺑﺎﻏﻪ: 😳 ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺣﻤﺎیت ﺍﺯ ﺩﻭﺯﯾﺴﺘﺎﻥ: 😳 جراتم ندارم چیزی بگم که، به حول و قوه الهی پاهای عقبمو تکون دادم دیگه... 😂😂😂😂 ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدل بستن شال 🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام حسن علیه السلام: 🍀 من عَدَّدَ نِعَمَهُ، مَحَقَ کَرَمَهُ. 🍀 هر کس احسان های خود را برشمرد ، بخشندگی خود را تباه کرده است.
به روایت حانیه ...................................................... با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش..... اصلا یاداوری نمی‌کردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟ امیرعلی: میتونم بیام تو ؟ _ اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی: به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟ اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. یه چشم رو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _ دنبال چیزی میگردی؟ مامان:چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _ لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان: اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا . _ کجا؟؟؟؟ مامان : خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایول. سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. مامان:حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سوت بلندی کشیدم. _ اوف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی: شاید.... _ جون مو؟ امیرعلی: ها جون تو. _ راه افتادی داداش. مامان: داریم میریم خاستگاری _ چی؟ مامان: چته تو؟ _ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا: اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود. _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام. امیرعلی : پس منم نمیرم. با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _ مسخره. بریم خب امیرعلی: فدای ابجیم _ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان : حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _ از رفتارای ضایع گل پسرتون . برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته . خاله مرضیه: فاطمه جان چایی رو بیار مادر. _ من برم کمک؟ خاله مرضیه:برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره. _ پرو. دیگه من غریبه شدم . ها؟ فاطمه: به خدا خودم امروز صبح فهمیدم. _ اخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه: بچه ها رفتید چایی بسازید _ الان میایم عمو. _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه:مرسی که اومدی کمک. _ خواهش فاطمه: روتو برم _ برو از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم: الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد. شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
مداحی آنلاین - روایتی زیبا از امام حسن - استاد انصاریان.mp3
968.9K
🌹🌹🌹🌹🌹 روایتی زیبا و شنیدنی از امام حسن مجتبی‌علیه‌السلام 🎤حجت الاسلام انصاریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز هم به پایان رسید الهی اگر بد بودیم یاریمان کن تا فردایے بهتر داشته باشیم خدایابه حق مهربانیت نگذار کسی با ناامیدی و ناراحتی‌ شب خود را به صبح برساند.. شبتون بخیر🌙🌺🌼🍃 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• خـط‌میزنـم‌..! یڪی‌یڪی‌دل‌خواسته‌‌‌های غیـراز را؛🌱 خسران‌زده‌ام‌.. اگرجـزشما ازاجابت‌خانه‌ی‌ "ارباب"چیزی‌طلب‌ڪنم.. '░ (:♥️ 🌱 🌱 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨ ✨ ✅ در حوالی این دنیا؛ نه صادق به زندگی هدایت شد، نه فروغ از ناامیدی به امید رسید، و نه سهراب قایقی ساخت تا به شهر رویاهایش رسد! قلم و کاغذ کارشان بازیست با ذهن، تا روزمان را به شب و ماهش دلخوش کنند! خوشبخت باشید... همان باشید که میخواهید. اگر دیگران آن را دوست ندارند. بگذارید دوست نداشته باشند. ولی تو همیشه همانی باش که خودت دوست داری... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
شصت و ششم - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: - آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: - ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: - راست و حسینی. - پس چرا گریه میکنی؟ - آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکار باشم. فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بینم. کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری. بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم. انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله. مادر می گوید: - شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی. - ليلاجان! اجازه بده بیان، بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم. پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید: - این سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگوبیان؛ اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت. سرم را بالا می آورم و میگویم: -بابا! نگاهم می کند. دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم . - جانم؟ چه عجب حرف زدی! - من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست. مکث می کنم و می گویم: ۔ اخلاقشه که خیلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟ میدونید منظورم چیه؟ پدر آرام می گوید: - آره بابا جون! من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم. با این جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم. حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند. بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم. پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود. ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام. حرف ها ودعواها، امیدها، دروغها، محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان مثل چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر. یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است: - «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...» بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است. - طلاق، طلاق... من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.