#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت شصت و ششم
- حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم:
- سلام
- ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟
- سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟
دلم میسوزد و میگویم:
- بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
- ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختیار و با بغض می گویم:
- آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده.
سعید گوشی را می گیرد:
- ليلا!راست و حسینی؟
بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم:
- راست و حسینی.
- پس چرا گریه میکنی؟
- آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟
سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکار باشم.
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بینم. کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری. بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم. انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله. مادر می گوید:
- شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی.
- ليلاجان! اجازه بده بیان، بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم.
پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید:
- این سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگوبیان؛ اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت.
سرم را بالا می آورم و میگویم:
-بابا!
نگاهم می کند. دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم .
- جانم؟ چه عجب حرف زدی!
- من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست.
مکث می کنم و می گویم:
۔ اخلاقشه که خیلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟ میدونید منظورم چیه؟
پدر آرام می گوید:
- آره بابا جون! من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم. با این جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم. حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند. بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم. پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود. ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام. حرف ها ودعواها، امیدها، دروغها، محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان مثل چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر.
یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است:
- «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...»
بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است.
- طلاق، طلاق...
من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید:
-فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم.
می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم.
گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است.
پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است.
-لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن...
فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟
-مگه تحقیق نکرده بودی؟
نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم.
-چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم.
فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید:
-طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه.
-گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟
-راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته.
باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد.
-حالا عیبش چیه؟
-اوه نگو که شعور زندگی نداره
-یعنی هیچی خوبی نداره؟اصلا چهار تا خوبی هاشو بگو.
-چی بگم؟ دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه می دونم. مهربونه. خیلی محبت می کنه؛ اما مثل گداها می مونه. همه اش هم می گه فقط به من محبت کن.شب خسته و کوفته بر می گردم خونه آن قد شعور نداره که خسته ام.
توی دلم می خندم. قبلا مردها می گفتند شب خسته و کوفته می روم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم می گویند!
دستم را می کشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه آی است که مردی بخواهد همسرش به او محبت کند؟
-گلبهار تو به پول احتیاج داری؟یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل می شه؟
کمی مکث می کند. عطیه انگار با -این سؤالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه ها را تکه تکه می کند.
-نه. بابام همیشه بهم پول می ده. کارو محض بی کار نبودن دوست دارم.
راستش حقوقی رو که می گیرم همش باهاش خرت و پرت می خرم. نباشه می میرم، ولی این همه درس نخواندن که بشینم توی خونه.
این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردن ضرورتی برای آینده ی کشور دارد. کارهایی که یک مرد هم می تواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هر سال آمار بیکاران جامعه را بدهند.
از صداقت گلبهار خوشممی آید. حداقل اقرار می کند که بی هدف سرکار می رود...این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، نی شود از خر شیطان پیاده اش کرد:
-خب چه فرقی می کنه. کار کاره دیگه. چه کار خونه، چه کار کامپیوتری. هر دو
تاش باید زحمت بکشی.
-وا! لیلا! اون حقوق داره.
-تو که می گی پولش فقط خرح اضافه می شه! یعنی نیاز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر می شه که کجا خرجش کنی؟حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟
-خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟!
-شاید جامعه داره اشتباه می کنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟
-آره به خدا! یه روز که سر کار نمی رم توی خونه آن قدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه. هر دو تاش یه جوریه. رفتنش یه جوریه، نرفتنش هم می شه بی کاری. حوصله آدم سر می ره.
-کی گفته بی کار باش. این همه کار که می شه تو خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگیت رو از دست نمی دی.
-آخه دوستام چیز دیگه می گن.
من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا می پرم. منفجر شد. عطیه را می گویم.
-دوستات کیان؟همونایی که دارند طلاق می گیرند؟به نظرت اونا دلسوزن یا می خوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند.خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟خسرو که بد نمی که. نمی خواد بری سر کار. به هر دلیلی. همکاری مردت،خستگی های زیادش. بی شعور دوستت داره.
ادبیات دهکده ی جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب می دهد.
-خودشم با چند تا خانم همکاره. دیدم که بدش هم نمی آد.
ادامه دارد ...
وقتی یکی وسط حرفم میگه
"اینو خوب اومدی"
حس میکنم تا قبلش داشتم چرند میگفتم😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#شرمندهام
وَ أَسْقَطْتَنِی مِنْ عَیْنِکَ [عِنْدِکَ] فَمَا بَالَیْتُ...
چقدر بیخیال بودم...
آن هنگام که ...
از #چشمانت افتادم !
#ابوحمزه_ثمالی
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
34.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام و نام خانوادگی علی حسین عظیمی پور
استان آذربایجان شرقی
شهر تبریز
پایه ی ششم
رشته ی اذان