eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه یه سیب زمینی بمیره میدونید به دوستاش چی میگه ؟؟؟؟ میگه اگه مردم خلالم کنید😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به روایت حانیه ..................................................... "ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادن گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین . ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ " سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این..... این همون پسرست که...... ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش: من متاسفم از قصد نبود _ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین: کجا میخواید ببرید؟ _ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین :کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم. امیرحسین: ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران پشتش رو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم: عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟ اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم..... تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر:افسانه صالحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ مهدی جانم🙏 فروردین هم به پایان رسید 🌸🍃 اولین باران بهار را که نبوده ای🌸🍃 خودت را به اولین شکوفه اردیبهشت برسان🌸🍃 میدانی که ، اردیبهشت بی تو🌸🍃 بهشت نمی شود🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن 🍃🌺 وقت که افتاد و شکست... هیچکس نمیتونه مثل "پدر و مادر" رو برامون بیاره تا هستند قدرشون رو بدونیم....🍃🌺 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
شصت و هشتم دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم، اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد. زنگ در خانه به صدا در مي آيد. به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است. خيالم راحت مي شود. استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچ كس هم كاري با من ندارد. حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است، روحم را هم به غليانوا داشته. نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد، اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي. مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني. يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا! چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود، من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟ كاغذي مقابلم از طراحي هاي متضاد و ناهماهنگ پر شده است. مدام نوكش چند بار تمام شده و من هر بار رنگ ديگري را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگي است.كاغذ را روي ميز گذاشته ام و به جاي سياه مشق، رنگين نقش كاركرده ام. تقه اي به در مي خورد. دري كه آهسته باز مي شود و چشمان ملتمس من كه به علي دوخته مي شود.دلم گريه مي خواهد كه مي چكد. علي دررا مي بندد و مي آيد طرفم. اشكم را كه مي بيند، خم مي شود و مي گويد: -ليلي! صداي تعحبش خيلي بلند است. دستم را مي گيرد و مرا از روي صندلي پايين مي كشد و كنارم مي نشيند و مي گويد: -دختر خوب!خبري نيست كه. تازه اومدن خواستگاري. سرم را بالا مي آورم و به صورت علي نگاه مي كنم. حرفم را مي خواند. اين علي را بايد آب طلا گرفت. -مطمئن باش بابا اين قدر كه هواي تو رو داره، اين قدر كه دوست داشتني ها و دوست نداشتني هاي تو رو مي شناسه، به هيچ كدوم از ما چهار تا اين طوري دقت نكرده. اين بنده خدا رو هم كه راه داده، صد پله از من بهتره، من يه داداش قلدر، بد اخلاق، خود خواه كجا؟ و اين شادوماد كجا؟ علي را بايد كتك مفصلي زد. حيف از آب طلا. -ببين، من خيلي با بابا صحبت كردم.حتي ديروز باهاش رفتيم كوه. من به تو كاري ندارم؛ اما به دل من خيلي نشسته، و الا عمرا اگه مي ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلا بهت نگم. اشكم يادم مي رود. با خودم مي گويم: -اين علي عجب موجود خواهرپرستي است. همان آب طلا لياقتش است علي نگاهش را مثل نگاه من به پرزهاي قالي مي دوزد. -ليلا! من تو رو آن قدر مي شناسم كه خود رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر مي شناسه. تمام خواستگارهايي كه براي تو زنگ مي زدن و اصرار مي كردن، باهاشون صحبت مي كرده، اينو مي دونستي؟ با تعجب سرم را تكان مي دهم. علي دستش را از زيرچانه اش آزاد مي كند، به صورتش مي كشد و مي گويد: -به بابا اعتماد كن.ريحانه هم انتخاب باباو مامان بود. من نمي دونم چه جوري بهت بگم كه اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول كن كه حداقل با طرفت رو به رو بشي. حالاهم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن. در صدايي مي كند و بابا آهسته سرش را داخل مي آورد و مي گويد: -ليلا جان!بابا! شرمنده مي شوم از اين كه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعني كه...و علي مي گويد: -چايي را كه من به جات تعريف كردم. اگه نمي آي، چادر هم به جات سر كنم و برم بگم: ليلا شكل من است. پدر خنده اي مي كند و مي گويد: -علي! دخترمو اذيت نكن. بيا برو بيرون. و هر دو مي روند. صورتم را با آب ليوان مي شويم. سلول هايم زنده مي شوند حوله را محكم روي صورتم مي كشم تا سلول هايم را به تقلا وادار كنم ورنگ پريده ام برگردد. مي دانم الان مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب مي كنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين مي كشم. خودم را كه مقابل آنها مي بينم، يك لحظه پشيمان مي شوم. وقتي به خودم مي آيم كه مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمي روبوسي مي كنم. مادرش خوش برخورد است و حتما آن دو نفر هم خواهر هايش هستند. راحتم مي گذارند كه با چشمان و انگشتانم دور تا دوربشقاب خط بكشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس كنم. بابا مرا صدا مي زند. دلم نمي خواهد بلند شوم. چون مي دانم كه مي خواهد چه بگويد، اما به سختي مي روم كنارش. علي هم مي آيد. -مي خواهيد يه چند دقيقه اي با همديگه صحبت كنيد. دوباره سرخ مي شوم و حرفي نمي زنم. -شما برو توي اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد. تندي مي گويم: -نه، اتاق من نه. -اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما. اتاق سه پسرها، عمرا اگه مرتب باشد. مگر اين كه... -مامان، عصر مثل دسته گلش كرده. باباخيالتون راحت. - باشه هر طور ميل ليلاست.
همراهش مي روم. در اتاق را برايم بازمي كند و با هم وارد مي شويم. همزمان يا الله پدر هم بلند مي شود. سلامي را كه مي كند آن قدر آرام جواب مي دهم كه خودم هم نمي شنوم؛ اما صداي در اتاق كه بسته مي شود، مرا بر مي گرداند. با ترس، سرم را بالا مي آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه مي كند. سرم را پايين مي اندازم. هر دو ايستاده ايم....دستش را آرام در جيبش مي كند. مي نشينم و او هم مي نشيند... سكون، ترجمان تمام لخظات حيرت است كه انسان در مقابل آن لحظات نه تدبيري دارد و نه راهي. وا ماندگي روح است و جسمي كه تنها علامت حضور فرد است. من الان اول راهي قرار گرفته ام كه مي شود طولو عرض مابقي عمرم.نقش جديد پيدا مي كنم و سبك و سياقم را بر يك زندگي ديگر سوار مي كنم. شايد هم درمقابل سبك ديگري با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا كدام راه به سلامت است؟ سكوت بينمان را علي با آمدنش مي شكند...فرشته هازن بودند يا مرد؟ درذهنم دنبالش مي گردم. جنسيت نداشتند اما فعلا كه علي، فرشته نجات من است. ادامه دارد ...
تو مغازه بودیم یه پسر بچه با باباش اومد تو مغازه ،گفت : پاستیل میخوام باباش گفت نه نمیخرم پسره گفت :پس چرا جلو مهمونا حرف الکی میزنی که هیچی برا بچم کم نذاشتم؟😂😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - فضیلت فوق العاده شب قدر - استاد عالی.mp3
1.95M
فضیلت فوق العاده شب قدر 🎤حجت الاسلام عالی