ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮐﺎﺭ ﮐﻮﻟﺮ ﻣﻴﮕﻪ
ﺁﻗﺎ ﮐﻮﻟﺮﻣﻮﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ میاین ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻤﻴﺮ؟
ﺗﻌﻤﻴﺮﮐﺎﺭ : ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻟﺮﺗﻮﻥ ﺁبیه؟
ﺩﺧﺘﺮ : ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺭﺵ ﺁﺑﻴﻪ ﻭﺳﻄﺶ ﺳﻔﻴﺪﻩ !!
ميگن از پشت تلفن صداي شليك گلوله اومده 😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ: اﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺩﻫﺪ ...
ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺰ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ ...
ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﺤﻔﻞ ﺳﺎﮐﺖ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺎﺻﻠﺶ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺟﺰﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺎﻫﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ میخندد
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میذارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
بابا :خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا:باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین : اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین : خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین :ا خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین:واقعا؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین : خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین : بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من......
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین : خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم.
_ خسته نشدید؟
امیرحسین: شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین : نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم: بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه:تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی: آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه: هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
امیرحسین: خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین: و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین: چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم : بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه: شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو:سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم :بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
#ح_سادات_کاظمی
#ادامه_دارد
📝 #یادمون_باشه
تو خیلی معرکهای !
تو خیلی نابغهای !
تو همه چی تمومی !
تو آخرِشی !
تو بینظیری !
حریف نداری !
و ........
💥این حرفا رو که میشنوید؛ حالتون چجوریه؟
✖️ برمیگردید چند بار این جور چتها رو میخونید؟ و یا در ذهن خودتون این تعاریف رو، مرتباً مرور میکنید؟ و قند توی دلتون آب میشه...
✖️یقین دارید به هیچ کدوم از این حرفا، اعتمادی نیست ... چون این کمالات هم، ازآنٍ شما نیست! پس از کنارشون، آروم با تشکر ساده، رد میشید و میرید!
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتاد و هفتم
آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید.
دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد.
اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج
می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است.
علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند.
- سلام ليلا، ليلا... بابا.
- سلام بابا . اشکم می جوشد.
- گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟
- بابا...
و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند.
- لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره
می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟
- بابا...
- جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟
منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد.
- لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم.
حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید:
- مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم.
- مصطفی کجا؟
- علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه.
- این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟
دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند.
به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند!
اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تعریف دارد؟ نشانه ی زنده بودن اگر همین خوردن و خوابیدن باشد مسخره ترین تابلو است! می روم پیش شهدا. فرق است بین این ها و آن ها؛ آن هایی که ازتب و تاب جوانی شان گذشتند تاشور زندگی در دنیا جریان داشته باشد با این هایی که برای کم شدن یک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بیشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنیایی، آبروی انسان ها را زیر پا می گذارند. وقتی حس می کنم که دیگر پاهایم توان ندارد می نشینم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از این گمگشتگی نجات بدهند!
- ليلا! بهتری مامان ؟
تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم:
- بهتریعنی چی؟ بهتر از چی؟
- من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اینو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصمیم گیری، چه توی حرف زدن یا هرچی اولین کسی که ضرر می کنه خودتی. خیلی وقت ها هم این ضررها سخت جبران می شه. این دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بیشتر از این که ضربه به روحیه ات زده باشه، اعتماد به آینده ات رو ویران کرده. اگر خدایی نکرده حرفش راست باشه برای توخیلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آینده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستید بسازید، دچار مشکل می شه. مگه این که درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلا نگران این نبود که این دختره چی گفته. نگران حال توبود. نگران آینده ای بود که ذهن تورو توش ویران شده می دید.
- مامان جان! من طاقت هیچ کدومو ندارم.
همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ویران می کند. اگر آباد باشی واحمق نباشی، حسادت های دیگران بی چاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم.
مادر دستم را فشار می دهد و می گوید:
-دخترم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. سر مزار دایی منتظریم.
من اما بید مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم .
- می دونی لیلاجان! همیشه شیطون می گرده و می گرده تا بهترین رو خراب کنه. بهترین عمل، بهترین فکر، بهترین رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زیباترین و قیمتی ترین رابطه ها بین فرزند و والدین بعد هم بین زن و شوهره. تو
ضعف نشون نده عزیزم.
- من ضعیف نیستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی یه ضربه برا یه آدم قوی کفایت می کنه.
- نه عزیزم. اتفاقا اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعیفه. جسم نیست که با یه تیرتموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهایت توان داره .
- بی نهایت خداست مامان. اشتباه نگیرید..
- آفرين! همینو می خواستم بشنوم.
تا خدا رو داری تا خطایی از تو سر نزده قوی هستی، هیچ اتفاقی هم نمی تونه زمینت بزنه. فهمیدی لیلاجان ؟! هیچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببین دقیقا چی شده؟ کمک بخواه. تکیه کن. خودت بهتر می دونی مادر.
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد.
مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی
می گرفت.
آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد.
رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم.
حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و...
ادامه دارد ...
با شوهرم بحثم شد قهرکرد رفت خونه بغلی ک خونه مامانشه
منم نت رو خاموش کردم😜
به با یه دسته گل برگشت😆
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1