eitaa logo
مَه گُل
660 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هشتاد و هشتم حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است . - سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم! فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا.. وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان. - بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم. وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر می ریزد. - ليلا! فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید: - بخور! اگر آنها نبودند حتما می گفت: - دوباره عجله کردی ؟ یک کلمه رو چسبیدی و بقیه رو نشنیدی؟ یه جزء از یه کل؟ ولی آرام می گوید: - بخور! زدی لباس دایی رو از ریخت انداختی. الان حوریه هاش چندششون می شه. لباس حریر به این گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکایت نکنی ها! جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. - شیرین؛ دختر خواهرمه!دختر بزرگشه! از کوچیکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با این که خواهریم خیلی شبیه هم نیستیم. بچه هامونم شبیه هم بزرگ نکردیم. ولی ارتباطمون رو حفظ کردیم . شیرین و مصطفی اصلا مثل هم نیستند. اما شیرین نمی خواد این رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداریم که پسرامون دیر ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگیده و منتظر شده تا شیرین ازدواج کنه. اتفاقا با یکی تو دانشگاه آشنا شدند، یه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستین بالا زدیم، متوجه شدیم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا شیرین پیش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنیم. راستش من به بچه هام هیچ وقت زور نمی گم. حتی تو دین داری هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصیحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شیرین این حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصمیمش عوض نشده. مسیرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سرزندگیش. ولی مثل اینکه نمی خواد درست زندگی کنه. یادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گریز کرده تا به این جا رسیده، هیچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شیرین دیشب و امروز هرچی گفته ی خیالات خام خودشه. دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد. - ولی لیلاجون! من نمی ذارم غلط شو ادامه بده. خودم جلوش رومی گیرم. اول گفتم بیام پیش شما. الان هم می رم خونه ی خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره. دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر یخ کرده ام. لرز می کنم. - چه قدر سردی؟ کسی پالتویش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند. چند قدمی دور می شویم در پناه عکس ها که قرار می گیریم می گوید: - ليلا! می دونی اگر ریحانه این قدر خاک وخلی باشه چه کارش میکنم؟ جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جایی که آفتاب افتاده و هردو می نشینیم. - حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره روبه رو بشی. به خاطر آرامش یک عمر خیال خودت. به خاطر این که حرفا رو مستقیم بشنوی و تمام زندگیت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف دیگرون نشه. - یعنی راست میگن؟ - اوف ! چه عجب یه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا ! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه! با تعجب نگاهش می کنم. - دماغش؟ با دستش دماغش را می گیرد و می کشد. - اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که میشه اعتماد کرد. علی! - باور کن. من این همه مدت که باهاش رفت وامد کردم به توصيه ی مسعود، مدام راستی آزمایی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هردو می زنیم زیر خنده. دماغم را فشار می دهد و می گوید: - برم به بابا زنگ بزنم. خیلی نگرانه. یکی یه دونه.
و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گیرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم لیوان را می بینم و دستش... صدایش گرفته ، صورتش انگار تیره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقیه ی این آب میوه رو بخور. رنگت خیلی پریده. لیوان را می گیرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره . برام زیاد پیش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بیاد. به دور و برم که نگاه می کردم می دیدم خیلی ها که ازدواج می کنند، سر خرید و حرف و حدیث و توقع و مهر و تالار و این جور چیزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خیلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه ی این ها توی یه گود دیگر دارم میل بلند می کنم، با ضرب کس دیگر می چرخم . مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقیه ی آب میوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نیستیم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بیرون هم ضربه بخوریم. ليلا! این رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. این چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های دیگه رو بگیرم. همون طور که نمی تونم جلوی شیطون رو بگیرم. من و تو قله ی قاف هم بریم، از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. - پس راحت بگید هیچ شیرینی کاملی نیست. همیشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عمیقی می کشد. لیلای من! عزیز من! این خاصیت دنیاست. به خدا حرف و استدلال من نیست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گیرد توی تمام رگ هایم. - نمی تونم دنیا رو عوض کنم یا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت این باشه که دنیا شیرینه، همه ی لحظه هاش باید لذت بخش باشه، وقتی یه شیطنت از هر کسی بیاد وسط، تلخیش فریادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنیا تلخی هم داره ، سختی داره ، اون وقت دنبال شیرینیش که می ری، موانع رو درست می بینی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گیرد. اعصابم به هم می ریزد. چقدر تلخ حقیقت ها را توی صورت من می زند : - حتما الآن من باید از بدی شیرین عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصیت دنیا بدم بیاد. دستانم را می گیرد. نگاهش نمی کنم. نفس بریده بریده ای می کشد. می گوید: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، همیشه همین جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد این طور جلو بره... - صبح تا حالا هرچی این بیست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه دیدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اینطور مقابل هم نشسته باشیم؟ من طاقت دیدن چشم های گریان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اینه که بتونم آرومت کنم. هرکاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پیشنهاد بدی، هر مسیری که بگی، فقط ... فقط ... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، برمی گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو لیلا ! خواهش می کنم. یخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، این قدر که کم بیاورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگینی می کند. برش می دارم. از دستم می گیرد و راه می افتد: - هیچ وقت از من دوری نکن ليلا! هروقت هم هر مشکلی پیش آمد، اول سنگینی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. یا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خیال همه ی این هاست. خیره ی عکس شهیدی شده ام که ابروهای پیوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختیار نگاهش می کنم و تا می آیم نگاهم را از چشمانش بدزدم زیر چانه ام را می گیرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم، طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. - می تونم بپرسم چرا به این شدت به هم ریختی؟ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاریخ انقضا مواد غذایی اینجوریه که یه ذره مزه شو تست می کنیم، اگه عوض نشده بود که میخوریمش، اگرم عوض شده بود با چند تا ادویه قاطیش می کنیم باز میخوریمش😊😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔴تدابیر یداوی برای درمان قطعی خشکی‌بدن،پوست،مو،لب،موخوره: 🎾روغن ریزی در بینی با روغن بنفشه کنجدی و یا در صورت خشکی بیشتر با روغن بنفشه بادامی 🎾پنبه آغشته به روغن بادام شیرین هر شب داخل ناف، صبح تا شب بماند و روغن روی کبد نیز مالیده شود 🎾در صورت خشکی شدید به مدت ۴۰ شب، کل شکم و محل کبد رو با روغن بادام شیرین چرب کنید. ب مدت ده دقیقه ماساژ ساعتگرد بدید 🎾حمام یک روز در میان و روغن مالی بدن با روغن بادام یا بابونه 🎾ضماد حنا و سدر روی کبد (برای رفع حرارت بیش از حد کبد) ✅ تدابیر تغذیه‌ای برای درمان قطعی خشکی بدن،پوست،مو،لب و موخوره: ⛔️پرهیز از مصرف زیاد از گرم و خشک ها 🌶، سرخ کردنی ها 🍟، قهوه ☕️و فست فود 🍔 ✍🏻تندی ها ، تلخی ها ، شوری ها اغلب دارای طبع گرم و خشک هستند و باعث خشک شدن مزاج فرد میشوند. 🍜استفاده از سوپ یا آش جو + روغن زیتون یا روغن بادام شیرین +آلوبخارا 🍹مصرف شربت های خنک مثل خاکشیر ، بهارنارنج و کاسنی همراه تخم شربتی ،اسفرزه ، تخم کتان، تخم بالنگو و.. 🍀همراه شام پنج برگ کاهو میل کنید 🍧مصرف رطوبت بخش های دیگر مثل : شیربرنج ،فرنی،شله‌زرد، شیر‌بادام ، هندوانه ، سیب ترش ، انگور ، پرتقال و... ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟ دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم:سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع میپرسه: چی شده؟ گریه کردی؟ چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام. امیرحسین: حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ _ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم. تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم. امیرحسین: چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟ "هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. " _ منو میبری خونه؟ امیرحسین : اره. اره. حتما. برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی. تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد.
به روايت حانيه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه: نیستن. کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین : الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم: همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین : میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم: ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه: میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین : میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه ..... رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه : منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه : چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین :امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه:حاانیه....چی شده ؟ فاطمه: دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی....دلم....گرفته. فاطمه: وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم: منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه: نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه: فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه: آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم! بي تو من زنده نمانم
تلنگر 🍃 یه اتفاقي میوفته که باب میلت نیست زود نگو خدا دوسم نداره 🍃 کاری انجام نمی‌شه شاید خیری توش هست صبر کن 🍃 مشکل پیش بیاد، شاید حکمتی داره. 🍃 تو زندگیت، زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری. 🍃 بهت بدی می کنند، شاید وقتشه که توخوب بودن رو یادشون بدی. 🍃 همه ی درها به روت بسته می شه، شاید با صبر و بردباری در دیگری بروت باز بشه و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده. 🍃 سختی پشت سختی میاد، حتماً وقتشه روحت متعالی بشه. 🍃 دلت تنگ می شه، حتما وقتشه با خدای خود تنها باشی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هشتاد و نهم بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم : - آن هم از یک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق ؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چیزغصه می خورن: یا به خاطر تمام ناخوشی هایی که نداشتند؛ با این که الان براشون یه خاطره شده، یا به خاطر نگرانی که برای خوشی آینده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتیه که به خاطر مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زیاد کسایی که می بینه با خوشی های کم و ناخوشی های زیاد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلاا هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگواز چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنیتم را پاک کنم. هنوزی که شیرین را ندیده ام. حرفایش را نشنیده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که ... - می دونی لیلا، آدما دوست دارن بهترین باشن، انسان باشن؛ اما همیشه سر راه خوب شدن پراز مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چیزهاییه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسیب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هایی هستند که تو از اونها بدت میاد و حاضرنیستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا این قدر بی رحمانه تلخی دنیا را برایم تفسیر نکند: - بعدا حتما می خواید بگید که من باید از این موانع عبور کنم. باید از بدی هایی که دوست دارم دست بکشم ، سواغ خوبی هایی که دوست ندارم برم ، از همه بگذرم و حتما باید محبت هم بکنم، پیش خودم دلیل هم بیارم که عملشون بده؛ و الا خودشون رو نباید دور انداخت. همه ی آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگیر بشم و نه دل خوش. این ها را با لحن عصبی می گویم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسلیم: - باشه عزیزم ، باشه خانومم، الآن وقت این بحث نیست. لیلاجان! - لیلاجان گفتن هایش را دوست دارم، اما نه الآن و با این حال زار. حرف هایش را نمی توانم به این راحتی بپذیرم. حس می کنم راست می گوید اما زور می گوید. - بریم لیلاجان ! بریم توی ماشین. این جور برات خیلی نگرانم. توی راه می ایستد. برایم معجون می گیرد. معجون خوردن برای من، یک نوع شکنجه ی مدرنه. بی میلم. بنده ی خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجایید؟ - سلام همین جا! - راستی لیلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختیار برمی گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم . - ضایع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلا چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده ی علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گیرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - یعنی علی! یک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هرماه عملش کنی. وقطع می کند. - خدایا شکرت حداقل کنار همه ی این سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گیرد مقابلم؛ اما رهایش نمی کند. - چایی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه ی تلخ رونمی تونی از بین ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شیرین کردن و رفع تلخی ها. چایی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هردو دقیقه یکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گیرم. وقتی که می رساندم، می گوید: - لیلاجان ! باور کن که من اسیر توام، نی اسیر عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. مصطفی هم مثل على، مثل دوقلوها، با محبت یک زن زنده است. می گویم: - کی بریم کوه؟