۹ خرداد ۱۴۰۱
۹ خرداد ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
فکر کردن خوب است؛
اما این عمل است که موجب میشود فکرها تحقق پیدا کنند.
یکی از بزرگترین تفاوتهای افرادی که موفق می شوند،
رشد میکنند و به اهدافشان دست پیدا می کنند،
این است که آنها به طورِ مداوم و بدونِ ناامیدی
دست به عمل میزنند.
با این حال عمل کردن نیازمندِ انرژی است؛
این انرژی از کجا می آید؟
انگیزه و الهام گرفتن نیرویِ قدرتمندی است.
عملی که پشتِ آن انگیزه و الهام وجود داشته باشد،
شما را به حرکت در می آورد.
اگر شما در درونتان به خود الهام ببخشید،
آتشی را در درونِ خود شعله ور میکنید.
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۹ خرداد ۱۴۰۱
کریستین رونالدو به رفیقش هدیه عروسی یه جزیره داده!
بعد من واسه عروسی رفیقم،
100 تومن گذاشتم تو پاکت،
خانوادم الان 2ساله میگن تو قدر پولتو نمیدونی 😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۹ خرداد ۱۴۰۱
۹ خرداد ۱۴۰۱
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_ده
مرد از بهشت می گفت ..
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم..
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود..
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان..
راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟
سخنرانی تمام شد.
برشورها پخش شدند
و همه رفتند جز من که یخ زده
تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم
و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم
روی دو زانو خم شده بود
و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ )
و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم
بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..
بازویم را گرفت و بلندم کردم ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم:
( چقدر اسلام بده.. )
سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود
و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..)
و من منفجر شدم
(فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟
حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟
داشت با پنبه سر میبرد..
در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد..
مثه بابام که مسلمون بود
و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد..
شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟
اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،
مثه مامانم ترسویی.. همین..
دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی..
یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)
و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش
قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران، در خیابانی تنها..
چند روزی گذشت
هیچ خبری از عثمان نبود.
نه تماسی، نه پیامکی..
چند روزی که در خانه حبس بودم
نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم.
شبهایی با زمزمه ی نالهای مادر روی سجاده
و مست گویی های پدر روی کاناپه..
و من با افکاری که آرامشم را میدزدید
و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال..
در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم
همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست
و نان عایشه وسلما را میداد.
آمد… همان پسر سبزه و قد بلند..
اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود.
به سردی جواب سلامم را داد
و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه،
اصل مطلب را هدف گرفتم.
(بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام.
میدونی که دانیال واسم مهمه..
میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری..
پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه..
من مطمئنم هر دوشون گول خوردن..
حداقل برادر من.
حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..)
و او با دقت فقط گوش میداد
و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
۹ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
💫در این شب زیبـا
💖من دعایتان میکنم به خیر
💫نگاهتان میکنم به پاکی
💖یادتان میکنم به خوبی
💫هرجا هستید
💖بهترینها رو برایتان آرزو دارم
💫 #شبتون_خوش_و_سراسر_آرامش
💖در آغوش پر از مهر خــــدا باشید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۹ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 یک روز دیگـر...
🌸 یک سجده شکر دیگر
🌾 و فرصت دیگری براے زندگے
🌸 خداے مهربانم تو را سپاس
🌾 بخاطر روزے دیگر و آغازے نو
🌾بسم الله الرحمن الرحیم
🌸الهی به امیدتو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#کودکان_و_فرزندان_و_برادران_در_قرآن
📌 کدام کودک بود که بنا به دستور خدا در صندوق گذاشته شد و به آب انداخته شد؟
حضرت موسی (ع)
📌 کدام فرزند بود که در گهواره سخن گفت؟
حضرت عیسی (ع)
📌 در قرآن کدام پدر، پسرش را نصیحت کرد؟
حضرت لقمان (ع)
📌 کدام کودک بود که برادرانش او را به چاه انداختند؟
حضرت یوسف (ع)
📌 کدام پسر از فرمان پدر سرپیچی کرد و غرق شد؟
پسر نوح
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 سوم ✨
رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨
خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈
با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد
-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.✋👑
گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله
-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟
-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️
-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.
-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌
-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.
-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋
اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.
✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨
ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:
_چرا کلاس نرفتی؟😕
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:
_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.
میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.😠
گفتم:به چه دلیلی استاد؟
-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.
-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.
همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.
ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.😕
تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅
-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.😒
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕
-پس....😐
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....😕
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه....
ادامه دارد..
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
۱۰ خرداد ۱۴۰۱