📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجم✨
-میگی چکارکنم؟😕
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.😊
-ممنون داداش.☺️
بالاخره خواستگارها اومدن....💐🍰
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.😊
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت 😊👌و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.😇
کنار اسماء نشستم...
#نگاهی_گذرا به سهیل کردم...😕
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.🙁
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.🌳
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.😊☝️
رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل #کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.
منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.😟
نگاهش...نگاهش خیلی #آزاردهنده بود.
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم😔 پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران🇮🇷 زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.😐
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.😏
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..😑
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.☝️
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم😐
-لازم نیست که آدم...😕
-حالا چرا نمیشینی؟😕
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟😐
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟😕
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.😊
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.😊
تو دلم گفتم
✨خدا جونم!!!😒🙏
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟😔به فکر من نیستی مگه؟😔آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟😔قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...😔😞
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟😞عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟😔خوبه؟😞
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا #نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه😊👌
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت:...
ادامه دارد...
تو زندگی باید مثل خرمالو و خورشت کرفس و بامیه و کلهپاچه و این چیزا باشی
یا عاشقت باشن یا متنفر، دیگه تکلیفت معلومه
نه مثل چایی که هی میگن یکی بریز ببینم چی میشه...😂😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهارده
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم..
یعنی نمی خواستم که بشنوم
مگر میشد که دانیال را دفن کنم
آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد..
دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد..
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود..
دستی که نوازش کردن از آدابش باشد
چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد
و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر..
چند روزی با خودم فکر کردم
شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند..
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن..
ولی هر چه میگشتم،
دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن..
باید دل به دریا میزند..
دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود..
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده
و تنها تشابهی اسمی بود..
اما این پیش فرض نگرانترم میکرد
اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟
چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که ….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف
دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان
کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر..
و بیچاره مادر..
که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود
به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش
که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم
و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش
دانه های تسبیح را ورق میزد..
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست
که حتی نبود پسرش را نفهمید..
شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد
و یا از احکام سازمانی اش
عدم علاقه به جگرگوشه ها بود..
نمیدانم، اما هر چه که بود
یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد..
تصمیم را گرفتم
و هروز دور از چشم عثمان
به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش
خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم
هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم.
با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما
محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم..
خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود..
دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری..
چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر
کشور و شاید هم جهان
افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی
برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری
در بهشت شروع میشد
و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان
داوطلب ختم میشد .
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ..
که اسلام علیه اسلام؟؟؟
مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم..
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها
متوجه شدم که مرز تبلیغشان
گسترده از شهر کوچک من در آلمان است
و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست
که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد
و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران
که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
🖤🖤🖤ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و قیام خونین ۱۵ خرداد این هفته مسابقه تست هوش در کانال نداریم🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💠امام_خمینی (ره)؛
🔸 من خوف دارم کاری بکنیم که امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پیش خدا شرمنده بشود (و ملائکه بگویند) اینها شیعه تو هستند این کار را می کنند .
🔸نمیتوانیم ما لفظا بگوییم ما در زیر پرچم ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف هستیم و عملاً توی آن مسیر نباشیم.
🔸 نکند که خدای ناخواسته از من و شما و سایر دوستان امام زمان (عجل الله) یک وقت چیزی صادر بشود که موجی افسردگی امام زمان عجلالله باشد.
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈ششم✨
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒
باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.☺️
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.😐
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.🙁
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁
همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊
-خوشحال میشیم.😊
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت...
ادامه دارد..