هیچ چیز تو عکس دخترا اتفاقی نیست.
همه چیز برنامه ریزی شده ست. حتی اون کتاب افتاده رو زمین گوشه تصویر😆
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفده
از هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ )
و عثمان فهمید حالِ نزارم را
و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را..
نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید
آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا..
موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی
درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش
کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر..
لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود
طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
(خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی..
انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..)
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش..
درست مثله چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!)
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید
( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم
قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم
زندگی و خوونواده خوبی داشتم..
درس میخووندم، سال آخر پزشکی..
دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم
و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید
زیبا بود و مسلمون، واما عجیب..
هفت ماهی باهم دوست بودیم
تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه..
جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..
اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال
مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره..
انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..
شایدم گفتنو من نشنیدم..
خلاصه چند ماهی گذشت
با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام
تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره
موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟
یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی
راه خانه گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم
عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد..
شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید
و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم..
فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده..
صوفی و دانیال..
یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.
که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه..
دیگه روز زمین راه نمیرفتم..
سفر با دانیال.. رفتیم استانبول..
اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد..
وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره..
بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود
و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم..
یک ماهی استانبول موندیم..
خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه
عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی..
تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند..
پرسیدم کجا؟؟
گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..
موم شدم تو دست این حیوون صفت..)
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
خدایا امشب⭐️
آرامشی ازجنس
فرشته هایت نصیب⭐️
همه دلها⭐️
وشبی بی دغدغه
آرام وبی نظیر⭐️
قسمت عزیزانم بگردان ⭐️
آرامش شب نصیبتان و ⭐️
فردا تون عالی⭐️
#شبتون_بخیر✨🌜
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️آرزوهاے قشنگ
🌷بر روے لب ها
☕️لبخند مے نشانند
🌷لبخندهاے پر انرژے
☕️دل ها را گرم مے ڪنند
🌷و دل هاے گرم
☕️دنیا را مے سازند
☕️دنیایے قشنگ بسازیم
🌷با لبخند و مهربانی
☕️ بسم الله الرحمن الرحیم
🌷 الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید حسین انصافی
زندگینامه📝
🍃🌹شهید حسین انصافی هفده خرداد ۱۳۴۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، کارمند بود و مادرش، معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم دی ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر شهید شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نهم
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم....
تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم.
اولین باری #نبود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓
یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه.
آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت:
_امروز رفتم پیش سهیل.😐
-خب؟😕
-خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠
-چه سؤالایی؟😟🙁
-اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و #رفتارت سؤالای زیادی براش به وجود
اومده.😐
-شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁
-بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐
-شما بهش چی گفتی؟😕
-با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه.
منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم:
_واقعا محمدی؟😳
خنده ای کرد و گفت:
_#نگاهش آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊
-اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕
-خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁
خجالت کشیدم.گفتم:
_ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅
-من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️
بالبخند گفتم:
_شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟
-خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟
-تاعصر کلاس دارم.😌
-حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ
-خداحافظ
صبح رفتم دانشگاه....
اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس.
هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود.
چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس.
تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت:
_خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟
-در مورد چی؟
-در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!..
تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم.
قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید.
نگاهی به امین انداختم،
خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست.
منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست.
نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود.
پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧
استاد شمس شروع کرد به...
ادامه دارد...
به دختره میگم: ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﭙلی چیه...؟
میگه: به خاطر اینکه ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﻭ...
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺪﻥ ﻻﻏﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﯿﺸﻪ...
دلیل قانع کننده اى بود...
به افتخار تپلا یه کف مرتب...! 👏😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1