آنچه خداوند می دهد پایانی ندارد...
وآنچه آدمها می دهند دوامی؛
زندگیتان پُر از داده های خداوند...
⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
عنوان: سلبریتی ایرانی
داوود طالقانی
تلویزیون را که روشن میکنیم، سلبریتیها را میبینیم. اخبار سلبریتیها را نشان میدهد. بیلبوردهای تبلیغاتی بزرگراهها سلبریتیها را به نمایش گذاشته است. در انتخابات سلبریتیها از نامزدها حمایت میکنند. در اینستاگرام سلبریتیها لایک میگیرند و فالو میشوند.در توییتر سلبریتیها تیک آبی دارند. در فهرست ملاکان و سرمایهداران ایرانی نام سلبریتیها هم حضور دارد. غالب افراد مشهوری که میشناسیم، سلبریتی هستند.جزئیترین مشخصات از زندگی سلبریتیها را میدانیم. برخی از ما عاشق سلبریتیها هستند. سینما را دوست داریم چون سلبریتیها نقشآفرینی میکنند. به هیات میرویم تا سلبریتی را زیارت کنیم. سلبریتیها را زیبا میدانیم. برای سلبریتیها حاضریم پول بدهیم.
📝معرفی:
کتاب سلبریتی ایرانی ، با بررسی انتقادی وضعیت فرهنگ شهرت در ایران به معرفی و بازشناسی سلبریتیهای ایرانی میپردازد. سلبریتی ایرانی تنها یک شخص نیست، وضعیتی خاص و یکتاست که ما ایرانیان در حال تجربه آن هستیم. این تجربه را نباید بدون تامل و نقادی از سر گذراند و باید از تجربیات گذشته درس عبرت گرفت...
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هیجده
صدای عثمان سکوتم را بهم زد
( سارا.. اگه حالتون خوب نیست..
بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه)
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم..
دختر آرامشی عصبی داشت
(بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز.
از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف
که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم..
مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه
و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند..
ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست..
میدونستم جای خوبی نمیریم..
و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم..
حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم..
بالاخره به مقصد رسیدیم..
جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه..
نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره..
اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت..
مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت.
اما من درک نمیکردم.
و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم
که گفتم: کدوم رسالت؟
یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،
وقتی مزه دهنم شه.. منه کتک نخورده از دست پدر..
از برادرت کتک خوردم..
تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه..
اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی
نه راه پیش؟؟
طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟
که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟
که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟
من تجربه اش کردم..
اون شب برای اولین بود مثله یه بچه از خدا خواستم
همه چی به عقب برگرده.. اما مکان نداشت
صبح وقتی بیدار شدم، نبود..
یعنی دیگه هیچ وقت نبود..
ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگردو از اینجا میریم.. اما..)
نفسهایم تند شده بود..
دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود
که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟
در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم
که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم..
عثمان از جایش بلند شد
( صوفی فعلا تمومش کن..)
و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.. واسه امروز بسه..)
اما بس نبود..
داستان سرایی های این زن نظیر نداشت..
شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید..
ای عثمان احمق..
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟
خالی تر این هم میشد که بود؟؟ ( من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد
( زنهای زیادی اونجا بودن که….)
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌸در رحمت خدا
✨همیشه باز است
🌸و فانوس قشنگش
✨همیشــــه روشن ...
🌸فکرت را از همۀ
✨این اما و اگرها دور کن
🌸ترس و نا امیدی
✨و تردید را به خاک بسپار
🌸و امید و صبر را
✨راه زندگیت قرار بده ...
✨ شبتون آروم،
فرداتون پراز اتفاقات عالی 🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨روزم را با نام زیبای تو پاگشا میکنم
🌤🦋 یا الله 🦋🌤
✨با نام تو آغاز میکنم
شروع هر لحظه را
✨ای که زیباترین علت هر آغاز تویی
امروزم را با تلاش
✨و مهربانی به تو میسپارم
✨بسم الله الرحمن الرحیم
✨الهی به امیدتو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خوشبختی یعنی باور کنیم
هیچ انسانی
کامل نیست و انسان ممکن الخطاست ...
خوشبختی یعنی قبل از اینکه
به فکر تغییر
دادن دیگران باشی،
قاضی زندگی خودت باش.
❖
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈دهم✨
استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها.
بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..
و به تدریسش ادامه داد.
کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، #بدون_فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.🙂☝️
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.😏
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.😏
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏
_ #عشق توی #مذهب جایگاه ویژه ای داره.
همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.#عشق مثل #نخ_توی_اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره.#ظاهر اسکناس درسته ولی #ارزشی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟😕
-من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از #ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه #یادمعشوقم میفته..
بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
*خدا*❤️✋
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که #عاشق مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم #نمیتونه باشه.😊👌
وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در...
برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:
_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش #راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر #رضای_معشوقم بوده.
رفتم توی حیاط....
ادامه دارد...
تفاوت قصه گفتن والدین ما با والدین جدید...
والدین جدید:
یکی.بود یکی نبود.....یه پری کوچولو بود که....😘😍
والدین ما:یه روزی یه جن از یه قبرستون اومد بیرون و گفت اومدم اون بچه ای رو که نمی خوابه رو بخورم.....😱😰
منم هر شب غش می کردم ولی اینا فکر.میکردن خوابیدم😑😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
رنگینک 🥠
کره 160 گرم
آرد سفید قنادی 1 لیوان
ارد نخودچی نصف لیوان (قابل حذف می باشد میتونید ارد سفید رو جایگزین کنید )
پودر قند 4 ق غ سرپر
پودر دارچین 1 ق چ
پودر هل 1 ق س
پودر زنجبیل 1 ق چ
💢 کره رو روی حرارت ذوب کنید ارد رو اضافه کنید تا کره خوب جذب ارد شود و شل نباشد (میزان ارد تقریبی هس به مواد دقت کنید شل نباشه و خمیری باشد )ارد رو خوب تفت بدید تا به رنگ دلخواه برسید بعد از سرخ شدن حرارت رو خاموش کنید و پودر قند و هل و زنجبیل و دارچین رو اضافه کنید و خوب هم بزنید تا کاملا مخلوط بشن هسته خرما رو جدا کنید و گردو بزارید خرما رو به اندازه قالبتون شکل بدین قالب حتما باید سیلیکونی باشه کمی از آرد رو برداشته و توی قالب بریزید پرس کنید بعد خرما رو بزارید و کمی فشار بدین و مجددا ارد ریخته و با پشت قاشق صاف کنید قالب رو چند ساعت فریزر بزارید تا کاملا بببنده و بعد از قالب در بیارین و با پودر پسته تزیین کنید در ظرف در بسته یک هفته در کابینت و یکماه در یخچال قابل نگهداری است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نوزده
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..)
و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت
( بخورید.. سارا داری میلرزی..)
من به لرزیدنهاعادت داشتم.. همیشه میلزیدم..
وقتی پدر مست به خانه می آمد..
وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد..
وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم..
وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..
پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود..
مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش
چشم را میزد..
چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید..
چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت
و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم..
گرمایش زود گم شد..
و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم، بود..
و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون
تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم..
فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم..
منطقه کاملا جنگی بود..
اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند
و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن ، فهمید..
اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم..
تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن
که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند
یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود
رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم
خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد
که این یه مبارزه واسه انسانیته
و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه..
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود
منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود..
یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن
تا بپوشم که زیادم بد نبود..
هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن
و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن
و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم..
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت..
افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم..
از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم
و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم..
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم
رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم
اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم..
و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم
تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. )
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
مداحی_آنلاین_تپش_تپش_تپش_قلب_من_فدای_رضا_سیب_سرخی.mp3
10.11M
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
تپش تپش تپش قلب من فدای رضا
نفس نفس نفسم میدود برای رضا
🎤 حسین سیبسرخی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
شب جمعه
به عشق ڪربلایت
دیده بر هم می گذارم
دلم را دست رویا می سپارم
ڪه شاید
بر ضریحت یابن الزهرا
سر گذارم
صلی الله علیک یا ایاعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
#شبتون_حسینی💫✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
چہ زیباست هرصبح
همراهِ خورشید
بہ خداسلام کنیم
نام خدا را
نجواڪنیم
و آرام بگیریم
🌱الهی باز هم بانام و ياد تو🌱
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چرا با وجود ظلم درسرتاسرعالم، ولیکن امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور نمیکنند؟؟
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈یازدهم✨
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
#آشپزی
نان صبحانه 🍞
شیر ولرم 2لیوان
تخم مرغ 2عدد
شکر 6قاشق سوپخوری
پودر خمیرمایه 1پاکت
نمک 1قاشق سوپخوری
روغن مایع 12قاشق غذاخوری
آرد 7لیوان
طرز تهیه:
💢خمیرمایه ، شکر،شیر ولرم را مخلوط میکنیم.تخم مرغ و نمک، روغن را اضافه بعد آرد را کم کم اضافه میکنیم ورز میدهیم تا خمیر نرمی به دست آید .1ساعت استراحت میدهیم.بعد به شکل دلخواه درسینی فر گذاشته.180 درجه به مدت نیم ساعت
🍃🌹🍃
مامان بزرگم با بغض داشت بهم میگفت حیف من عروسی تورو نمیبینم
گفتم اخی چون سنت بالاست؟
گفت نه چون
خواستگارنداری با اون قیافت😐😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست
از دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد..
و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش
( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود..
تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه
و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن
و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟
حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم
که برو فرمانده کارت داره..
اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست
که منو به صیغه خودش دربیاره..
و من هاج و واج مونده بودم خیره
به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود
یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب
که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم..
گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی..
اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن
و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم
و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم..
پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم..
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟
من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم..
و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن..
و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت
و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین..
بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم
و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه..
و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..
حالم از خودم بهم میخورد..
حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ
هم بدتره..
هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد
و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون
تو صفِ پشتِ درِ اتاق..
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم
و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت..
مدام به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای
به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته
و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود
از طرف شوهرانشون به سربازان داعش..
شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.
مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..)
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#تست_هوش😍😍
روزی سمیه از مادربزرگش ، سن وی را پرسید ، مادربزرگش هم که به معماهای ریاضی علاقه خاصی داشت .
جواب سمیه رو به شکل زیر داد:
نوه عزیزم ، همانطور ک میدانی من 6 فرزند دارم که هریک با بعدی 4 سال اختلاف سنی دارد. وقتی اولین فرزندم ( عمو رحیم ) بدنیا آمد ، من 19 ساله بودم. و اکنون هم کوچکترین فرزندم ( عمه زهرا ) 19 سال دارد .
این همه چیزی است که می توانم به تو بگویم"
به نظر شما مادربزرگ چند سال دارد؟
دوستانی که متمایل به شرکت در مسابقه هستند پاسخ پیشنهادی خود را تا فردا شب به آیدی زیر ارسال کنند👇👇
@mariamm313
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1