فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
من که شب ولادت جای دیگه نمیرم
از امام رضا ان شاالله برات کربلا میگیرم ...
🌺فرخنده میلاد با سعادت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام مبارک باد.
#همه_خادم_الرضاییم
#خدمت_کریمانه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر نائب بر حق
امامت صَلوات
بر صاحب انوار
قیامت صَلوات
خواهے ڪہ بہ روز
حَشر نگردے مایوس
بفرست بہ پیشگاہ
مَهدے صَلوات
🌸✨اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج✨🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امیدتو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مه گلی های عزیز، سلام 😊
برای بهتر شدن روند کانال، نیازمند شرکت شما در نظرسنجی هستیم...
کدام بخش از بارگذاری مطالب اصلی کانال را می پسندید؟!
لینک نظرسنجی👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/r4q1x9
┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی آنلاین - غوغای اهل معرفت - حجت الاسلام عالی.mp3
2.16M
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
#مبارکباد
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
غوغای اهل معرفت
🎤حجت الاسلام عالی
مداحی آنلاین - آقام امام رضا مهربونه - مجتبی رمضانی.mp3
3.16M
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
#مبارکباد
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
آقام امام رضا مهربونه
تا حرم منو میکشونه
🎤 مجتبی رمضانی
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈دوازدهم✨
بالبخند گفتم:☺️
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝
-خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.😟
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد۷ اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
ادامه دارد...
زنگ زدم بابام گفتم تصادف کردم
گفت یه خط رو ماشین بیوفته آتیشت میزنم
گفتم ماشین که خونه س ، موتور زده بهم پام شکسته
گفت آهان ، اومدنی نون بگیر🤦♂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_یڪ
ناگهان سکوت کرد..
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟
من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی..
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن..
دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش..
به صورتم زل زد ( ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه..
لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟
ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان
( فکر کردم با هم نامزدین..
آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله
و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟)
عثمان اخم کرد.. اخمی مردانه
( من دانیال نمیشناسم، اما سارا رو چرا.. و این ربطی به نامزدی نداره.. یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست.. )
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد
( اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو.. ساده و بی اطلاع.. اما کجای کاری؟؟
اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه..
اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه..
تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.. اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..)
صوفی راست میگفت.. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد..
خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن یه چشمان صوفی زل زد
( حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز..
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اماد وقتی مریض شد، رفت به عیادتش..
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن..
اسلام یعنی، علی که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،
روزه اشو باز نمیکرد..
اسلام یعنی حسن که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد..
من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم..
تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟)
صوفی با خنده سری تکان داد
( خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.. تبلیغات میدونی چیه؟؟
دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون، خیلی چیزا دستت میاد.. مخصوصا در مورد حقوق زنان..
خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره..
پیشکش تو و احمقایی مثله تو..)
پدر من هم نوعی داعشی بود.. فقط اسمش فرق داشت..
مسلمانان همه شان دیوانه اند..
صوفی به سرعت از جایش بلند شد..
چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش..
و من هراسان ایستادم ( صوفی.. خواهش میکنم، نرو.. )
چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید..
اما رفت ....
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
یاضامن آهو
دکلمه یاسمینانجفی
٨ساله
لارستان فارس
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هدایت شده از صدیقه
سلام.
جواب تست هوش=مادربزرگ ۵۸سال سن دارد
(صدیقه عنایتی مورنانی)