هدایت شده از صدیقه
سلام.
جواب تست هوش=مادربزرگ ۵۸سال سن دارد
(صدیقه عنایتی مورنانی)
#پاسخ_تست_هوش😍👇
پاسخ✔️58
58سال.
تولد اولین فرزند:سن مادربزرگ:19سال
تولد دومین فرزند:سن مادربزرگ:23سال
تولد سومین فرزند:سن مادربزرگ:27سال
تولد چهارمین فرزند:سن مادربزرگ:31سال
تولد پنجمین فرزند:سنمادربزرگ:35سال
تولد ششمین فرزند:سن مادربزرگ:39سال
و الان عمه زهرا(ششمین فرزند)19ساله است،پس در حال حاضر مادربزرگ19+39=58ساله است.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#مناجات_شبانه
در زندگی
پیوسته باید مواظب سه چیز باشیم :
وقتی تنها هستیم
مواظب افکار خود
وقتی با خانواده هستیم
مراقب اخلاق خود
و
وقتی که در جامعه می باشیم
مواظب زبان خود
#شبتون_بخیرونیکی✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
میدهم سوی امیرم یک سلام
صبح من آغاز شدبااین کلام
کارهر روز من از فرط فراق
یک سلام ازراه دورازروی بام
السّلام ای ساڪن کرب وبلا
من حرم خواهم همین آقاسلام
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مه گلی های عزیز، سلام 😊
برای بهتر شدن روند کانال، نیازمند شرکت شما در نظرسنجی هستیم...
کدام بخش از بارگذاری مطالب اصلی کانال را می پسندید؟!
لینک نظرسنجی👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/r4q1x9
┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سیزدهم✨
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد..
بدبخت تر از ما اونایی هستن که
فکر میکنن ما از اونا خوشبخت تریم و حسرت میخورن 😐😐😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_دو
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم
و به سرعت به دنبال صوفی دویدم..
و صدای عثمان که میگفت (مراقب باش.. صبر کن خودم برمیگردونمش..)
اما نمیشد.. صوفی مثل من بود..
و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد..
چقدر تند گام برمیداشت (صوفی.. صوفی.. وایستا.. )
دستش را کشیدم..
عصبی فریاد زد
(چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم..
نگام کن.. منم و این یه دست لباس..)
دلم به حالش سوخت.. مردن دفن شدن در خاک نیست،
همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود..
اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..
و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی..
(صوفی.. وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد
خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد..
منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟!
عین هم هستیم.. هر دو زخم خورده از یک چیز..
فقط بمون، خواهش میکنم..)
چقدر یخ داشت چشمانش
( تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟)
سر تکان دادم
( نه.. نیستم.. هیچ وقت نبودم..
من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..)
خندید، بلند..
( چقدر مثله دانیال حرف میزنی..
خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات، آدمو خام کنید..)
راست میگفت،
دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت
درست مثله زندگی من و صوفی..
پس واقعا او را دیده بود..
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز..
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول.
این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.
و عثمان با تعجب سر بلند کرد..
عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود..
پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد
(براتون قهوه میارم..)
نگاهش کردم. صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو
چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟
ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت.
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد ( دوستت داره؟؟)
و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند..
( عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..)
نگاهش کردم( خب من دوستشم..)
اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم.
صاف نشست و ابرویی بالا انداخته
(هه.. به دانیال نمیخورد که خواهری به ساده گی تو داشته باشه.. فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا..
فقط چون دوستشی؟؟)
او چه میگفت؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
4_5805166226355259852.mp3
1.33M
خواب امام رضا(علیه السلام)
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🎤حجت الاسلام قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
💫هیچ وقت نگران آیندهی
✨ناشناخته ات نباش
💫وقتی خدای
✨شناخته شده ای داری
💫با تمام وجود بهترینها
✨را از خداوند
💫براتون طلب میکنم
✨لحظاتتون مملو از آرامش
💫شبتون پر از نگاه خــدا🙏
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹 سلام
صبحتون بخیر و نیکی
🌹 دوشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
💖 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
💖 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹 در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
زندگیتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌹زیارت معصومین علیهم السلام
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امیدتو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مه گلی های عزیز، سلام 😊
برای بهتر شدن روند کانال، نیازمند شرکت شما در نظرسنجی هستیم...
کدام بخش از بارگذاری مطالب اصلی کانال را می پسندید؟!
لینک نظرسنجی👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/r4q1x9
┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهاردهم ✨
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈
محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو ✨ #خدا✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌
-یعنی سنگدل شدن؟🙁
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️
-متوجه نمیشم.😟
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
ادامه دارد..
تو خیابون یه دختره سگشو بغل کرده بود من از پشت سگه رو دیدم واسش شکلک درآوردم
یهو سگه هاپ هاپ کرد
دختره بهش گفت آروم باش مامان عمو یه اشتباهی کرد تو که باشعور تر از این حرفایی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1