eitaa logo
مَه گُل
659 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 دستمو بردم سمت زخمم، بخیه شده بود😢 ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم... دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد... -جسارت نباشه دکتر! شما خودتون استاد مایید! حتما حالشو بهتر از من میدونید، اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه. بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت -ایرادی نداره بمونه! بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن. لعنت به این زندگی...! نگاهمو تو اتاق چرخوندم، خبری از کیف و گوشیم نبود! تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن! وای ماشینم!! درش باز بود😣 یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒 ساعتو نگاه کردم، عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود! یعنی صبح شده؟؟😳 یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟ اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!! چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام... هنوز سرم درد میکرد... این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه! هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه! اما اگر پام به خونه برسه، نمیدونم چه اتفاقی بیفته! باید قبل از اون یه کاری کنم! چشمامو باز کردم و به در نگاه کردم! فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه! اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن! تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق، یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون! چشمام سنگین شد... و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴 ساعت سه چشمامو باز کردم. گشنم بود... اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند! دیگه سِرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد! معلوم بود خلوته! الان! همین الان وقتش بود! آروم از جام بلند شدم. سرم به شدت گیج میرفت... درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم. خبری از دکتر و پرستار نبود... سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم. سرگیجه امونمو بریده بود😣 داخل سالن شلوغ بود، قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم. احساس پیروزی بهم دست داده بود! داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!! لباسام!!😣 با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!! لعنتی😭 چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟! بازم چشمام شروع به باریدن کردن... چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین! -خانوم😳 چیشد؟؟سرمو گرفتم بالا... نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم! چشمامو بستم ،تورو خدا کمکم کن😭😭 نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه... نمیخوام😭 -اتفاقی افتاده؟😳 چرا گریه میکنید؟ اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید تو چشماش نگاه کردم ،واقعا میخوای کمکم کنی؟؟😢 سرشو انداخت پایین! -بله... اگر بتونم حتما! من باید از اینجا برم...! -برید؟؟😳 یعنی فرار کنید؟؟ -آره بااااید برم -چرا؟ نکنه بخاطر.... اممممم مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟ -نه😡 من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم😠 منم برم بابام پولشو میده😒 -عذر میخوام... ببخشید خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید! -نخیر😒 -خب پس چی؟ -آقا مگه مفتشی؟؟؟😏 اصلا به تو چه؟میتونی کمک کن،نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم😠 -نه نه قصد جسارت ندارم من فقط میخوام کمکتون کنم! اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟ همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست! -من خودم دانشجوی پزشکیم! میفهمم حالم خوب هست یا نه! کمکم میکنی؟؟ -آخه... -آقا خواهش میکنم!!حالم خوب نیست لطفافقط منو از در این بیمارستان رد کن!همین!! یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد... میدونستم دو دله،قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم -خواهش میکنم...😭 اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد! -باشه!باشه!گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟ -منو از در ببرید بیرون!با این لباسا نمیذارن خارج شم! -برم لباساتونو بیارم؟؟ -نه آقا... وقت نیست! تا نفهمیدن باید برم!! -خب چجوری؟؟ -ماشین داری؟؟ -آره! -خب خوبه! من میخوابم رو صندلی عقب، یه پارچه ای ،پتویی،چیزی بکش روم، زود بریم! -ها😳 باشه...صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک! -ممنونم😢 رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت!! چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم چی سوار میشه حالا😒 سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین، یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی! حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد،فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه! -خانوم؟؟ بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!! -ممنونم آقا😍 -خواهش میکنم،همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم😅 -ببخشید ... ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی🙏 -خواهش میکنم. خب؟الان میخواید کجا برید؟موندم چه جوابی بدم!! نمیدونم...یه کاریش میکنم! بازم ممنون...خداحافظ! به قلم:محدثه افشاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 شماره شبهه: ۴۹۱۳ 🔘 متن شبهه: آیا ضرب و شتم مردم با رأفت اسلامی سازگاری دارد؟ وقتی اسلام می گوید با رأفت برخورد کنید چرا نظام مدعی اسلامی بودن جواب مردم را با باتوم و گلوله و گاز اشک آور می دهد؟ 🔆 پاسخ شبهه: 1️⃣ حساب مردم از اغتشاشگران جداست. نباید کسانی که در خارج توسط بیگانگان برای اغتشاش و آشوب آموزش دیده اند را مردم معترض دانست. بر هیچ منصفی پوشیده نیست که نیروهای امنیتی حداکثر مدارا را انجام داده و با سعه صدر با آشوبگران برخورد می کنند شاید فریب خوردگان از این مسیر غلط برگردند، هرچند در مواردی که جان مردم بیگناه را به خطر می اندازند برای حفظ جان مردم چاره ای نیست که از گاز اشک آور یا باتوم و یا... استفاده می کنند. در صورتی که در سایر نظام های سیاسی با صرف مشکوک شدن با گلوله جنگی شلیک می کنند و هر ساله ده ها نفر بیگناه را می کشند. البته ناگفته نماند دشمن در راستای اهداف شوم خود همواره به دنبال کشته سازی و نسبت دادن آن به نیروهای امنیتی بوده است. 2️⃣ رأفت اسلامی برای کسانی مطرح می شود که شرایط برخورد با عطوفت را داشته باشند نه کسانی که جان و مال مردم را به خطر انداخته و اکثرا افراد سابقه داری هستند و از همین رأفت اسلامی سوء استفاده می کنند. 3️⃣ دین مبین اسلام فقط رأفت نیست، قرآن در بحث اجرای حدود الهی به صراحت می فرماید: ...وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ في‏ دينِ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ... (سوره نور آیه ۲) یعنی اگر ایمان دارید بدون رافت حدود الهی را اجرا کنید، پس برخورد قاطعانه هم باید انجام شود. در جایی که افرادی فتنه انگیزی می کنند خداوند تبارک و تعالی می فرماید: َاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ ۚ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ... (سوره بقره آیه 191) در جای دیگر می فرماید: وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ... (سوره بقره آیه 193) یعنی فتنه از قتل هم بدتر است پس با آنها بجنگید تا دیگر فتنه انگیزی نکنند و دین الهی عالم گیر شود و هر زمانی دست از فتنه انگیزی برداشتند شما نیز آنان را رها کنید. از این رو باید با کسانی که به دنبال فتنه گری هستند با شدت برخورد کرده تا مجال فتنه انگیزی پیدا نکنند، چرا که فتنه هم دنیا و هم آخرت افراد جامعه را تباه می کند. ✍️ 📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر ، بدون ذکر منبع هم مجاز است. 👈قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات👉 در تلگرام 👇 https://telegram.me/joinchat/A9RIwjvuaKGX3QS979_J_w در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2775384064Ccbdd7dd634
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت سی و سوم(آخر) 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هایش را بست. گفت: تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا سر پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. 🌹🌹🌹 دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چقدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند. 🌹🌹🌹 دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد. از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس. دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم، دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. 🌹🌹🌹 با علی و هدی و دو، سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم. ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نشد. حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هایش باز شد. هر چه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: راحت شدی. حالا آرام بخواب. چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. 🌹🌹🌹 دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی را که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم، سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم. 🌹🌹🌹 رفت کنار پنجره. عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود. اما حالا نه. گفت: یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید با هم می رفتیم ... گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد. آن قدر که سبک شد. 🌹🌹🌹 تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلاء بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: منوچهر خان، من با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هر کاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. 🌹🌹🌹 می آید پیش مان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود. بوی تنش می پیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست. 🔸پایان. 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 -------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا... امروز به همه عزیزانم و دوستانم را محبتی که در نام خودت متبرک گردیده است ببخشا آرامش و سلامتی در زندگیمان عطا فرما ودوستانم را عاقبت بخیر بفرما بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۱ میلادی:Sunday ‌06November 2022 قمری: الأحد، ۱۱ ربيع الثاني ۱۴۴۴ 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: 👈صد مرتبه یا ذَالجَلالِ و الاِکرام تا به فتح و نصرت برسی 🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ✅تقویم روز: مناسبت خاصی ثبت نشده است ⏳🗓روز شمار تاریخ: 💐⏳۲۴ روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها (۰۵ ه ق) و روز پرستار ⬛️⏳۳۲ روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (۱۱ه ق) به روایتی 💐⏳۳۴ روز تا ولادت حضرت امام سجاد علیه السلام (۳۸ ه ق) https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد! -خانوم!! بله؟؟ -با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟معلومه لباس بیمارستانه!درو بستم. -خب...اخه چیکار کنم؟؟ -بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!نه کیف،نه گوشی،مطمئنا نمیتونید جایی برید! چندلحظه نگاهش کردم... -آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه! -خونه؟؟؟😳 -بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟ -من فرار کردم که نبرنم خونه!!اونوقت الان برم خونه؟؟😒یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳 -نه آقا...نه‼️من از زندگی فراریم!از نفس کشیدن فراریم!اه...😭 -چرا باز گریه کردین؟؟😳یه چند لحظه صبر کنید!! گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!به کی زنگ میزنی؟؟😰 از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش! یعنی هیس... !! الو؟سلام آقای دکتر! بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!چی؟؟ جدا؟؟ ای بابا...باشه پس دیگه امروز نمیام! یاعلی مدد! گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!پس شمایید!! کی؟؟چی؟؟ -فهمیدن فرار کردین! شما پزشکید؟؟ -نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم! ماشینو روشن کرد و راه افتاد!کجا میری؟؟ -بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!یه ربعی رانندگی کرد ،سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم! -‌حالا میخواید چیکار کنید؟میخواید کجا برید؟ سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم! چشماشو دزدید، کنار خیابون نگه داشت! کم کم داشت هوا ابری میشد،با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...! سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!چه جوابی میدادم؟؟چشمامو بستم و آروم گفتم ببریدم یه جای خلوت...پارکی،جایی! نمیدونم! چیزی میخورین؟بنظر میرسه ضعف دارین.دستمو گذاشتم رو شکمم! خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣 ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.چنددقیقه صبرکنید تا بیام.رفت و با یه پرس غذا برگشت...ساعت حوالی شش بود! با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم .معدم خیلی درد میکرد!خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم! -حالتون بهتره؟؟ -اوهوم.خوبم! -نمیخواید برید خونتون؟؟ نه! -میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟چه فرقی داره!😒 ببینید...من میخوام کمکتون کنم! هه ،،پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه! باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین، حتما الان خیلی نگرانن!! نگران آبروشونن نه من! الان دیگه به خونمم تشنه ان!! -چرا؟؟ -چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد! -مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟ مهم نیست...! -هست! بگید تا بتونم کمکتون کنم! دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد....! بارون شدید و شدیدتر میشد! هوا به سمت گرگ و میشش میرفت...دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم...انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود! از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.هنوز سرم درد میکرد.الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود! حتی مهم نبود دارم کجا میرم...! پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... -خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم! -اینجا کجاست؟؟-جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! -نگران نباشید،خونه ی خودمه!! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠 و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.برید تو و درو از پشت قفل کنید! هیچکس نیست.هر کسی هم در زد درو باز نکنید.بازم گیج نگاهش کردم!! -البته یه اتاق کوچیکه،ولی تمیز و جمع و جوره! -پس خودتون...؟یه کاریش میکنم. بچه ها هستن... امشبو میرم پیششون... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید. و یه برگه گرفت سمتم.برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓 ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!یه جوری بود!! -برید تو،هوا سرده. شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!فقط تونستم یه کلمه بگم ممنونم.... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم. به پشت سرم نگاه کردم،از تو ماشین داشت نگاهم میکرد! بارون شدید شده بود! با دست اشاره کرد که برو تو!! رفتم داخل خونه و درو بستم! یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن، یه یخچال، یه اجاق گاز، یه بخاری،چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود!! به قلم:محدثه افشاری ...
‼️ملحق شدن به نماز جماعت در رکعت سوم یا چهارم 🔷س: اگر مأموم در بین نماز، به جماعت ملحق شود و به خيال اينكه امام در ركعت اول يا دوم است، حمد و سوره نخواند و سپس بفهمد امام در ركعت سوم يا چهارم بوده، چه وظیفه ای دارد؟ ✅ج: اگر پس از ركوع بفهمد كه در ركعت سوم يا چهارم بوده، نمازش صحيح است؛ ولى اگر پيش از ركوع بفهمد بايد حمد و سوره را بخواند، و اگر وقت ندارد بايد فقط حمد را بخواند و در ركوع خود را به امام برساند. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1