لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه معنادار
به مردم کشورهای مختلف
در جام جهانی قطر
و واکنش آنها…
#برای_ایران
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_یکم
*
دوم شخص مفرد
خیلی خستهم. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه.
میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداشهاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. میشناسمش.
خونوادگی عجیبن!
یعنی میشه یکیشون شهید باشه، یکیشون جانباز، اون یکی جاسوس؟
خیلی دلم میخواد بدونم انگیزهش چیه... چون آدم فوقالعاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست.
فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟
دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون.
خونهشون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه.
واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میآد... کاش مثل قبل میاومدی کمک میکردی بیدار بمونم.
یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمیخوندم، بعدش به چه کنم میافتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار میموندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت میشدم که با خودم میگفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و میگرفتم.
وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همهمون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟
تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بینهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو میکشیدی و عاطفه خرجمون میکردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟
مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمیرسه.
باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف.
شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_دوم
بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشیام. نت را که روشن میکنم، ارمیا پیام میدهد:
-سلام آبجی جان!
گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خمهای روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را میفهمد و پیام میدهد. مینویسم:
-سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته.
ویس میفرستد. هندزفریام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد میگذارم و گوش میدهم:
-دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟
جلوی خندهام را میگیرم و نگاهی به مرضیه میکنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشتههای کتاب شده.
بعد از چند لحظه بلند میشود و میرود که وضو بگیرد برای نماز مغرب.
مینویسم:
-بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه!
-دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصلهم باز شه.
-چرا دلت گرفته؟
-چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟
-آره. جات خالی!
-برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو...
-تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا...
هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکردهام که زینب میگوید:
-با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟
سرم را بلند میکنم و لبخندم را میخورم:
-ارمیا بود.
زینب چشمک میزند و میگوید:
-ای شیطون! مطمئنی؟
مرضیه با دست و صورت خیس سر میرسد و با چهرهای در هم رفته میگوید:
-بچهها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمیگذشت!
من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را میبندیم و تازه یادمان میآید کجاییم. راست میگوید...
چقدر زود تمام شد!
اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام میشود.
مرضیه اما ذرهذرهاش را استفاده کرد. خیلی کم میخوابید، کم حرف میزد... حواسش هست کجاست.
حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران میکند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه میخورم به حالش.
مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
⭐️ الهی
در این شب زیبا
هیـچ قلبى گرفته نباشه
و هر چى خوبی خداست
براى همه خوبان رقم بخـــوره
آرامـــــش مهمـــــون
همیشــگى دلهاتون باشه
⭐️ شبتون به نور خدا روشن✨
️ (◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍁🍂ســـلـــام
صبح زیبـاتـون بخیــــر و شادی🍁🍂
🍁🍂الهی امروز
چشماتون پراز برق شـادی باشـه🍁🍂
🍂🍁الهی خیـر و برکت تو زندگیتون
چنـد بـرابـر بشـــه🍁🍂
🍂🍁الهی آسمـون دلتـون آفتابـــی
و لبتـون خنـدون باشه 🍁🍂
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نفع حکومت است که حجاب را آزاد کند! اما...
حجتالاسلام راجی
#لبیک_یا_خامنه_ای
چه زیباست زندگی کردن با امید...
نه امید به خود؛ که غرور است !
نه امید به دیگران؛ که تباهی است !
بلکه امید به خدا؛ که خوشبختی است
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
پیشی با طعم پیتزا 🍕
مواد لازم :
۱) یک لیوان چایخوری شیر
۲) یک عدد تخم مرغ
۳) یک ق.چ نمک
۴) یک لیوان پنیرپیتزا
۵) یک عدد فلفل چیلی خرد شده
۶) یک عدد فلفل سبز خرد شده
۷) ۷ الی ۸ عدد سوسیس خرد شده
۸) ۱۰ گرم بکینگ پودر
۹) ۳ لیوان آرد
۱۰) جعفری خرد شده
💢 داخل ظرفی نمک و تخم مرغ رو بریزید مخلوط کنید پنیرپیتزا ، جعفری خرد شده ، شیر و فلفل خرد شده رو بریزید مخلوط کنید سپس بکینگ پودر رو بریزید آرد رو اضافه کنید ورز بدید خمیر رو مابین دو کاغذروغنی قرار بدید با وردنه طوری که خیلی نازک نشه باز کنید بعد از باز کردن کاغذروغنی رویی رو بردارید و خمیر رو برش بدید داخل ظرفی روغن بریزید اجازه بدید روغن داغ بشه تکه های خمیر رو داخل روغن بندازید دو طرفش رو هم سرخ کنید میتونید بعد از سرخ شدن داخل دستمال آشپزخانه قرار بدید تا روغن اضافیش گرفته بشه سپس سرو کنید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1