eitaa logo
مَه گُل
621 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ......⬅ادامه ی قسمت قبل ⚡جمعيت اغتشاش گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روي آن نصب بود. 🌀هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت مي خواست كسي به طرف آنها برود. اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. 💟يكباره همه ي عكس ها را كنده و پارچه ي سياه را نيز برداشتند. قبل از اينكه جمعيت فتنه گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد. 🔗در ايام فتنه يكي از كارهاي پياده نظام دشمن، كه در شبكه هاي ماهواره اي آموزش داده مي شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روي ديوارها و ... بود. 🔳هادي نسبت به مقام معظم رهبري بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولایت عجيب بود. ⭕يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزي از آن سوي مرزها، همه ي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده ميشد به سمت رهبري انقلاب رفت❗ 📌آنها در شبكه هاي ماهواره اي تبليغ مي كردند كه چگونه در مكان هاي مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روي ديوارها شعار نوشته بودند. ✳هادي از هزينه ي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبح هاي زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابان هاي محل با موتور دور مي زد. 🔷اگر جايي شعاري عليه مسئولان روي ديوار مي ديد، آن را پاک مي کرد. 🔶يکي از دوستانش ميگفت: يک بار شعاري را گوشه اي از پل عابر ديده بود به من اطلاع🗣 داد که یک شعار را فلان جا در فلان قسمت نوشته اند من دارم می روم که آن را پاک کنم..... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم توکل کن به خدا انشاالله که درست میشه... دیگه اصرار نکردم میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه... تشکر کردم بعد هم خداحافظی.... ولی... ولی همچنان دستم خالی بود... هنوز راه چاره ای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ... فاطمه بود... سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن... تو تنها تکیه گاه عالمی... خودت ما رو توی زندگی تکیه گاه قرار دادی ... گوشی رو وصل کردم... سلام خانمم خوبی... سلام مرتضی جان ... خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟! نخواستم بیشتر نگران بشه... خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام... تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ... گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)... رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه... کی گفته مرد گریه نمیکنه! اونم مردی که قرار شرمنده ی زن و بچش بشه... نمیدونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد... شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچه اش افتادم... نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: خدایا به حق اون لحظه ای که حسین زیر عباش دور دانه اش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه.... هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم! بعد هم بلند گفت: شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشته ها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن... از دیدنش جا خوردم... گفتم: سلام اخوی... اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!! شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بی معرفت و از این حرفها.... با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلا بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد! از یه طرف هم با خودم دل دل میکردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!! به توصیه ی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم: صبر میکنم تا ببینم چی میشه... اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه! ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه میرفت.... وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری... نمیدونستم قبول کنم یا نه! من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میام دنبالش تا بریم بستری بشه!!! فکری وسوسه انگیز بهم گفت:رفتنم بهتر از نرفتنه! حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو میزنم... همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ... توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلا راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ میرفتم.... غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم می گفت: حالا چیزی نمیشه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری مهدی می گفت نباشه....! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✍️ 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 💠 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد خیلی خسته‌م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمی‌دونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. می‌دونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش‌هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته می‌شه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می‌شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی‌شون شهید باشه، یکی‌شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم انگیزه‌ش چیه... چون آدم فوق‌العاده خشکیه. نمی‌شه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست. فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمی‌گرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟ دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز می‌کنه بیاد بیرون. خونه‌شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه. واقعاً دارم از خستگی بیهوش می‌شم. خیلی خوابم می‌آد... کاش مثل قبل می‌اومدی کمک می‌کردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی می‌کردم و درس نمی‌خوندم، بعدش به چه کنم می‌افتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار می‌موندی و وقتی می‌خواست خوابم ببره صدام می‌زدی. انقدر شرمنده این کارت می‌شدم که با خودم می‌گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می‌گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیک‌تر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه‌مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟ تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی‌نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می‌کشیدی و عاطفه خرجمون می‌کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمی‌شد. نمی‌دونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟ مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمی‌ره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی‌رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش می‌خواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره می‌ره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟ * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛