رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_نهم
-یعنی میتونی راحت بری اتاق مدیریت یا جلسات؟ کلا میتونی هرجا دلت خواست بچرخی یا نه؟
-وقتی مامانم نیست تقریبا آره. چون بعضی کارا رو باید بجای اون انجام بدم.
با انگشتش روی فرمان ضرب میگیرد:
-ببینم، دوربین داره اونجا؟ فیلماش ضبط میشه؟
-آره. ضبط میکنن همه رو.
لبش را میگزد و سکوت میکند.
نگاهش به جلوست و گویا دارد در ذهنش نقشه میریزد. حدس میزنم درباره مشکل دوربینهای مداربسته فکر میکند. میگوید:
-حک دوربینا کاری نداره. ما انجامش میدیم. الان چیزی که مهمه، پرینت حسابا و امور مالی شرکته.
-همه فایلهای حسابداری، روی کامپیوتر حسابداری شرکته. اصلا به اینترنت وصل نمیشه؛ مثل بقیه سیستمای شرکت.
مامان مقیده تمام مسائل حفاظتی رو رعایت کنه. رمز هر سیستم هم اثر انگشت مسئولشه، یه رمز عددی هم داره که مسئولش میدونه و مامان من.
پوزخند میزند.
کمی فکر میکنم و دل به دریا میزنم:
-فکر کنم بتونم رمز سیستمشونو بشکنم.
چشمانش برق میزنند و برمیگردد سمتم:
-واقعا میتونی؟
شانه بالا میاندازم:
-به احتمال زیاد! ناسلامتی مهندسی نرمافزار خوندم.
-اگه بتونی یکی از سیستما رو حک کنی، یعنی از پس بقیهش برمیآی. مگه نه؟
تا ته خط را میخوانم. فکر کنم تمام یک هفته را دستم بند است. میگویم:
-منظور؟
-اگه همه رو حک کنی و هرچی هست و نیست رو بریزی روی این هارد واقعا ممنونتم.
میخواهم بپرسم کدام هارد که یک هارد از کیفش درمیآورد و میگذارد روی داشبورد. میگویم:
-مطمئن باشم مشکل دوربینای مداربسته رو حل میکنین؟
-مطمئن باش. کاری نداره. خودمون فیلماتو پاک میکنیم. فقط سوال اینه که چه زمانی میتونی بری کارت رو انجام بدی که کسی متوجه نشه؟
راست میگوید. به این مشکل فکر نکرده بودم. ساعت کار موسسه از هشت صبح تا شش عصر است. نمیدانم خارج از ساعت کاری هم کسی آنجا هست یا نه.
گاهی پیش میآید که بعضی از بچهها بمانند تا کارشان را تمام کنند. غیر از آن، تابحال پیش نیامده من شب را آنجا بمانم و سوالبرانگیز میشود.
وقتی اینها را برای لیلا توضیح میدهم، میگوید:
-خب قرار نیست کسی بفهمه میمونی تو موسسه. فقط باید مطمئن بشی این هفته، کسی شب نمیمونه اونجا. که اینم دست خودتو میبوسه. باید بهم خبر بدی.
دارم فکر میکنم چطور از زیر زبانشان بکشم که شک نکنند، که میگوید:
-یه زحمت دیگهم برات داریم. لازمه اتاقای اونجا رو تجهیز کنیم. متوجهی که؟ میخوام یه شب که مطمئنی فقط خودت اونجایی، کمک کنی به همکارام که بیسر و صدا و بیدردسر بیان تو. باشه؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهلم
مغزم سوت میکشد. حالا میفهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که اینطور هزینه و انرژی برایش میگذارند.
میدانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا میگیرم.
پس فقط میگویم:
-باشه. خبر میدم. دیگه میتونم برم؟
سرش را تکان میدهد.
میخواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم میزند:
-اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونهتون با من تلفنی حرف نزنی.
اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار میذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟
متعجب میپرسم:
-چرا؟
-بعدا برات توضیح میدم. برای خودت میگم.
بازهم چارهای جز پذیرش ندارم. لبخند میزند و خداحافظی میکنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم میکند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شدهاند میسوزد.
هنوز دقیقا نفهمیدهام فرقهای که مادر برایش تبلیغ میکند چیست. از یک طرف شبیه عرفانهای هندیست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت.
انقدر در لفافه حرف میزنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب میدهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است.
من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم میافتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخهایست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض میکند، هم جسم را.
ریشهاش هم از حسگرایی بیش از حد است و خیالگرایی افسارگسیخته.
ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمیدارم و کلماتی که در ذهنم میچرخند را روی آینه مینویسم و چند قدم عقب میآیم.
به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه میکنم.
درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم...
دوست دارم آینه را خورد کنم...
خیره میشوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشتهام. راستی مادر چرا اسم موسسهاش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درختها بود.
بچه که بودم، میگفت درختها فرشتههای خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درختها زد.
همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک میکنم و دراز میکشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب میماند یا نه؟
تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است.
وارد میشوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور میکند و بلند میشود:
-سلام خانم منتظری.
-سلام عزیز. چه خبر؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🍁آخرین شبهای
🍂پاییز نزدیک است
🍁چند قدم آن طرف تر
🍂رو به سوی زمستان
🍁اندوهت را به برگها بسپار
🍂که صدای آمدن یلدا
🍁آرام آرام به گوش می رسد ... 🍂🍁
#شب_خوش ✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁زندگے
هدیه ای از طرف معبود است
روزی نو و زندگے نو🍁
🍁امروز همه چیز
محیای زیستن است🍁
🍁لبخند بزن
بر این روز زیبا و بگو من شادم🍁
🍁من هستم
من زندگے را دوست دارم🍁
🍁بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امیدتو🍁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
شیرینی انجیر و خرما 🍥
مواد لازم:
انجیر خشک 1 پیمانه
خرمای بدون هسته 3 عدد
آب پرتقال 1/2 پیمانه
پنیر خامه ای ۱۲۵ گرم
مارگارین ۱۲۵ گرم
آرد حدودا یک پیمانه
پودر قند ۲ قاشق غذاخوری
💢 پنیر و مارگارین و ارد و پودر قند را مخلوط کنید تاخمیر نرمی به دست بیاید اگر به دست می چسبید کمی ارد اضافه کنید .خمیر را نیم ساعت در یخچال استراحت دهید.
انجیر و خرما و آب پرتقال را روی حرارت بگذارید تا انجیر ها نرم شود سپس داخل مخلوط کن ریخته مخلوط کنید تا خمیری شود . خمیر را با وردنه به ضخامت نیم سانتی متر باز کنید مواد فیلینگ را به صورت لوله ای در اورده و وسط خمیر بگذارید و خمیر را از دو طرف جمع کنید و به اندازه دل خواه برش بزنید و داخل سینی فر چیده و در فر از قبل گرم شده با دمای
۱۸۰ درجه به مدت ۲۰ تا ۳۰ دقیقه بپزید . بعد از خنک شدن شیرینی ها روی شیرینی پودر قند بپاشید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_یکم
-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی میپرسم:
-بچهها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع میکنن که برن. آقای صراف هم همینطور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاسها میشنوم. در کلاس باز میشود و بیرون میآیند.
من را که میبینند، مثل همیشه چپچپ نگاهم میکنند. صراف میگوید:
-بهبه اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک میکند و میگوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه میشه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری.
دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس میکنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشمغره میروم و با نمازی احوال پرسی میکنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی میروم به اتاق مادر و در را میبندم.
مانیتوری که تصویر دوربینها را نشان میدهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور میپایم شان تا بروند.
دقت که میکنم، متوجه میشوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که میرود، نفس راحتی میکشم و در موسسه را از پشت قفل میکنم. تماس میگیرم به شمارهای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همهشون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب میآن. باهات تماس میگیرم.
-خودتونم میآین؟
-نه. نگران نباش.
یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم مستقر میشوم و لپتاپ را روشن میکنم. بسمالله میگویم و شروع میکنم...
غرق کارم که صدای اذان را میشنوم. نماز مغرب و عشا را میخوانم و ادامه میدهم.
همراهم که زنگ میخورد، متوجه میشوم گذر زمان را نفهمیدهام. کارم تقریبا تمام است.
سریع گوشی را برمیدارم. لیلاست. میگوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_دوم
سرم را بعد این همه وقت بلند میکنم. گردنم تیر میکشد. خشک شده. تاریکی محض است دور تا دورم، فقط نور چراغ شهرداریست که از پنجره به داخل میتابد و نور صفحه لپتاپ.
معدهام میسوزد؛ نمیدانم از گرسنگیست یا اضطراب. میگویم:
-نه.
-همین الان برو از مانیتور دوربینا ببین... یه شاسیبلند مشکی میآد نزدیک در موسسه پارک میکنه.
کورمالکورمال میروم به سمت اتاق مادر و به تصاویر دوربینهای مداربسته نگاه میکنم. شاسیبلند مشکی رد میشود. میگویم:
-آره دیدمش.
-خیلی خب... حالا برو در حیاط پشتی رو براشون باز کن. نگران نباش، مشکلی پیش نمیآد.
-چرا حیاط پشتی؟
-قرار نیست توی چشم باشین. میتونن قفل رو بشکنن اما بهتره راحت بیان تو که اثری نمونه.
چادرم را سرم میکنم. حس میکنم الان است که قلبم را بالا بیاورم! چاقوی ضامنداری که همیشه همراهم است را داخل ساقدستم جا میدهم. ساعت نه و نیم شب را نشان میدهد.
سعی میکنم قوی باشم و آرام. میروم تا حیاط پشتیای که خودم آمارش را به لیلا داده بودم. آرام در را باز میکنم و تمام تلاشم را به کار میگیرم که صدایی بلند نشود.
سه مرد با لباسهای تیره از یک ماشین شاسیبلند مشکی با شیشههای دودی پیاده میشوند. چهره هیچکدام را در تاریکی درست نمیبینم.
در را میبندم و یکیشان که فکر کنم سرتیم باشد میگوید:
-خب، ورودی کدوم طرفه؟
جلو میافتم و راهنماییشان میکنم به سمت در. در پشتی را باز میکنم. هنوز وارد نشدهاند که میگویم:
-من فقط الان مطمئنم کسی اینجا نیست. اما هیچ تضمینی نمیدم که یهو یکی از اعضا دلش نخواد بیاد.
-نگران نباشین، ما کارمونو بلدیم.
چراغ قوهای که به سرشان بستهاند را روشن میکنند مردی که فکر کنم سرتیمشان است میپرسد:
-اتاق جلسات کدومه؟
راهنماییشان میکنم. مرد میگوید:
-کارتونو انجام بدید شما.
و دو نیرویش را در اتاقها تقسیم می کند. من هم برمیگردم به اتاق حسابداری. صدایشان درنمیآید. نمیدانم چکار میکنند.
پنج دقیقه هم نشده که مرد مقابل در اتاق میایستد و میگوید:
-ببخشید، اینجا اتاق حسابداریه؟
-بله.
-میشه اجازه بدید اینجا رو هم تجهیز کنیم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🕊أَمَّنْ یُجِیبُ
الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
🌟خدایا به حق این آیه مبارکه🌟🌙
🌟هر عزیزی تو دلش هر
🕊حاجتی دارد روا بفرما
🌟شب زیباتون متبرک به
🕊گرمی نگاه خدا
🌟الــهی🌟🌙
🕊دلخوشیهاتون افزون
🕊 جمع خانوادهتون پراز دلگرمی
🕊شبتون بخیر وپراز آرامش الهی🌟
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️تجسس در تلفن همراه همسر
🔷 سوال ۶۳۱۷:
اگر کسی گوشی همسرش را چک کند و
پیغامهایی را که با خانمها و آقایان داشته بخواند
شرعاً اشکال دارد؟
✅جواب:
بدون اذن و رضایت ایشان جایز نیست.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
بهترین انتقام در زندگی این است که به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید
به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد. شاد بودن را سرمشق زندگی خود قرار دهید و مسیر زندگیتان را به زیبایی ترسیم کنید ...
در گرفتاری باید اندیشه را به جنب و جوش درآورد نه اعصاب را
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد ، بلکه خوشبخت کسی است که با مشکلات مشکلی ندارد
باید حوصله داشته باشیم و تحمل کنیم تا موفق شویم
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🍁آخرین شبهای پاییز نزدیک است
🍁چند قدم آن طرف تر
🍂رو به سوی زمستان
🍁اندوهت را به برگها بسپار
🍂که صدای آمدن یلدا
🍁آرام آرام به گوش می رسد ... 🍂🍁
#شب_خوش ✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آرزو میکنم
💗در این صبح زیبا
🌸لبخند مهمون لبهاتون بشه
💗شادی از در و دیوار قلبتون
🌸سرازیر بشه
💗سلامتی مهمون دائمی
🌸محفل خانواده تون بشه
💗امیدوارم
🌸سـاز دنیا کوک خواسته های
💗قلبی شما بشه
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
دسر کدو حلوایی 🍮
💢 کدو حلوایی رو پوست بکنید وابپز کنید،با پشت چنگال کمی نرمش کنید ،بعد توی مقداری کره وشکر قهوه ای تفتش بدید ...می تونید توی قالب سلیکونی بریزیدش ،هم باخامه صبحانه وهم با بستنی وانیلی خوشمزه میشه.
البته به این راحتیا از قالب جدا نمیشه ،چند ساعتی بزاریدش توی فریزر.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_سوم
از صندلیام بلند میشوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، میگوید:
-تونستید قفلشو بشکنید؟
-بله. دیگه تمومه.
-بقیه سیستم ها هم همینقدر طول میکشه؟
-نه. احتمالا کمتر.
-خوبه. ممنونـ...
هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش میگذارد و چهرهاش در هم میرود:
-یعنی چی؟ چی میگی تو؟
چندثانیه طول میکشد تا یادم بیفتد حتما بیسیم دارد. وقتی صدای پایی از راهپله میشنویم، تازه میفهمم پشت بیسیم چه شنیده.
سرجایمان منجمد میشویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است.
همه ساکت شدهایم و فقط صدای پا میآید. مردی که در اتاق رو بهروییست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه میکند. سرتیم علامت میدهد که در را ببندد و خیلی آرام از من میخواهد در را ببندم.
بعد از بستن در، دوباره دستم را روی چاقوی ضامندار فشار میدهم. هر به دیوارِ کنار در چسبیدهایم و نفس هم نمیکشیم. مرد با صدایی خفه از من میپرسد:
-فکر میکنید کیه؟
-نمیدونم.
اسلحهاش را در میآورد و مسلح میکند. در تاریکی نمیتوانم مدل اسلحهاش را تشخیص دهم.
صدای مردانهای از بیرون میآید که احتمالا با تلفن حرف میزند:
-فعلا که تا یه هفته نیست... ولی فکر کنم دست پر برگرده... آره بابا ما که کارمون خوب بوده، حتما بودجه رو بیشتر میکنن... تازه اینطور که میگفت، احتمالا کارای جدید داریم... ما که تا الان صبر کردیم، چندسال دیگه هم روش... از الان باید آماده بشیم...
دیگر رسیده است به در موسسه. صدایش را میشناسم، صراف است.
سرتیم که دارد روی اسلحهاش فیلتر صدا میبندد، زیر لب چیزی زمزمه میکند. من هم سعی میکنم آرام باشم.
اولین ذکری که به ذهنم میرسد صلوات است. درحالی که صلوات میفرستم، تمام احتمالات را مرور میکنم. اگر صراف ما را ببیند...
هنوز نمیدانم عمق فاجعه تا کجاست اما بوی دردسر را حس میکنم. زمرمه میکنم:
-این صرافه!
سرتیم برمیگردد به طرف من:
-صراف کیه؟
-یکی از مربیای شرکته.
مرد چیز دیگری نمیپرسد. صراف همچنان با تلفن حرف میزند. نمیدانم الان در کدام اتاق را باز میکند. اگر در این اتاق یا اتاق مادر را باز کند چه؟ وای خدای من...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_چهارم
-اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که میخوایم میرسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون...
آره خیالت تخت. مو لای درزش نمیره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای!
صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث میشود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیریست؛ اما خبری نمیشود. حتما اتاق مادر نبوده.
وارد اتاق میشود. هنوز نفسهایمان یکی در میان میرود و میآید؛ منتظریم ببینیم میخواهد چکار کند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم و هر ذکر و آیهای که به ذهنم میرسد زمزمه میکنم.
این وقت شب آمده چکار کند؟
بعد از چند دقیقه، صدای قدمهایش در سالن میپیچد و بعد در راهپله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد.
میخواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش میگذارد:
-رفت؟
و حتما جواب مثبت میگیرد که نفس راحتی میکشد. در این ده دقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کردهام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمیآورم.
سرتیم اسلحهاش را غلاف میکند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون میآید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان میدهد هرسه عرق کردهاند.
پیداست حال آنها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آنها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهاند اما من اولین بارم است.
سرتیم از من میپرسد:
-اسم کامل این صراف چیه؟
-خشایار صراف.
-پسوند و اینا نداره؟
-نه.
به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا میکنین.
و به کارشان ادامه میدهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکردهاند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار میروند و تمام. از اتاق خارج میشوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج میشوند.
میخواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمیدهد. طوری میآیند و میروند که انگار از اول هم خبری نبوده.
اطلاعات سیستم را روی هارد میریزم و بقیه کار را میگذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم میگذارم و جمع میکنم که بروم خانه.
وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز میکنم، مغزم سوت میکشد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🍂 خـدایـا ❣
🍁 در این آخـریـن
🍂 شبهـای پاییـز
🍁 مهربانی به دلهـا
🍂 برکت تو خونـه ها
🍁 برطرف شدن غمهـا
🍂 برطرف شدن مشکلات
🍁 و مستجاب شدن دعاهـا
🍂 را نصیب همه عزيزانم بگردان
✨ #آمیـــن_یارب🤲
🍂آخرین شبهای پاییز
🍁چند قدم آن طرف تر
🍂رو به سوی زمستان
🍁اندوهت را به برگها بسپار
🍂که صدای آمدن یلدا
🍁آرام آرام به گوش می رسد ...
#یلداپیشاپیشمبارکــــــــــــ ❄️
#شب_خوش ✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
زندگی مانند رانندگی،
در يك دشت زيباست
سعی كن از تک تک لحظاتش⏳
بهترين استفاده رو ببری
چون در انتهای جاده🛣
تابلويی با اين عبارت نصب شده:
دور زدن ممنوع
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
کیک شکلاتی با مغز کرمفیل 🥧
تخم مرغ 4 عدد
شکر 3/4 لیوان
شیر 3/4 لیوان
روغن مایع 3/4 لیوان
آرد 2 لیوان
ب پ 2 م غ
وانیل 1/4ق چ
پودرکاکائو 3 ق س
کرمفیل وانیلی مقدار لازم
کرمفیل شکلاتی مقدار لازم
خامه 100 گرم
شکلات تخته ای 150 گرم
💢 تخم مرغ و وانیل رو حدود هفت تا هشت دقیقه خوب هم میزنیم، شکر را اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم تا کرم رنگ و کشدار بشه و روغن مایع و شیر رو هم اضافه میکنیم و هم میزنیم، آرد و بکینگ پودر و پودر کاکائو رو با هم مخلوط کرده و دو تا سه بار الک می کنیم و در دو تا سه مرحله اضافه میکنیم و به آرامی و از یک جهت هم میزنیم ...
حال مایه کیک رو در قالب مورد نظر که از قبل چرب کرده ایم و آرد پاشی کردیم،میریزیم،و کرمفیل رو با قیف به صورت گل روی مایه کیک می ریزیم.
(البته میشه با قاشق هم روی کیک ریخت)
حال قالب رو در فر در دمای صد و هشتاد درجه به مدت چهل تا پنجاه دقیقه میگذاریم.
حال صد گرم خامه صبحانه رو داخل شیردوش میریزیم و روی حرارت میذاریم،قبل از اینکه به جوش بیاد(فقط باید داغ بشه)از روی حرارت برمی داریم و صد و پنجاه گرم شکلات ترجیحا تلخ(اگر دوست نداشتین،از شکلات شیری است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1