#آزادی
#داستان_شب (قسمت چهارم)
- بی بی من! لیلا خانوم دختر احمد آقا مج...
نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و مگس کش را چنان به زمین کوبید که گل های قرمز قالی صدایشان درآمد، چند لحظه بعد گفت:
- بله! بله! مجرده، تازه اومده بود بپرسه شما کی تشریف میارید؟!
- لیلا خانوم بپرسه، چرا؟
- حالا دست و پات و گم نکن خیلی!
تازه حرف های محمد را فهمیدم که می گفت:
ـ «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!»
ـ «مگه با این سرعت میشه عاشق شد؟»
ـ « وا! با یه نگاه عاشق میشی و خلاص خودتم نمی فهمی ها»
در همین فکر و خیال بودم که مادربزرگ دوباره مگس کش را به زمین کوبید، عاشقی از سرم پرید و گفتم:
- بی بی جانم! کی بریم خواستگاری!
- علی! هنوز رد پات خشک نشده، صبرکن برسی.
- نه دیگه فرداشب خوبه، بریم!
- علی! ببین، آخه...
- اخه چی... چیزی هست من بی خبرم؟
- آره هست، ناراحت میشی، نپرس....
- نه! منو ناراحتی بگو بی بی جان.
- احمدآقا گفته، به آدمایی مثل شما نباید دختر داد!!
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، سر حوض نشستم و آب به سر و صورتم زدم، دستم را دراز کردم هندوانه ی زندانی را نجات دادم، از آشپزخانه ی آن طرف حیاط سینی و چاقو برداشتم و پیش بی بی برگشتم.
رو به مادر بزرگ که هنوز مشغول کشتن مگس ها بود کردم و گفتم:
ـ همه رو کشتی بی بی؟
ـ نه چشام نمیبینه درست.....
ـ ولشون کن دستت درد می گیره، بیا هندونه..
هندوانه را شکستم، شیرین و قرمز بود مقداری از مغزش را به بی بی دادم و پرسیدم:
ـ نگفته چرا؟
ـ میگم ناراحت میشی، دیگه هندونه نیست بری بیاری بخوری خنک شی. این همه دختر علی جانم!
ـ نه بگو باید بدونم!
ـ گفته شما آدمای....
(ادامه دارد)
سلام
عیدتون مبارک🍃💜🍃
لطفا یکی از لینک های زیر را انتخاب کنید وهدیه خود را دریافت نمایید🍃🌺🍃
https://digipostal.ir/vldtemamali https://digipostal.ir/vldtemamali
🌺
https://digipostal.ir/vehaali https://digipostal.ir/vehaali
🌺
https://digipostal.ir/karped
🌺
https://digipostal.ir/hazrat-ali https://digipostal.ir/hazrat-ali
🌺
https://digipostal.ir/miemali https://digipostal.ir/miemali
🌺
https://digipostal.ir/tamiemali https://digipostal.ir/tamiemali
🌺
https://digipostal.ir/milademamali https://digipostal.ir/milademamali
🌺
https://digipostal.ir/vladtemamali
🌺
https://digipostal.ir/veladatali
🌺
https://digipostal.ir/vpedar
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#آزادی
#داستان_شب (قسمت پنجم)
ـ نه بگو باید بدونم!
ـ گفته شما آدمای دختر حروم کنی هستید! نباید ازدواج کنید تا...
با سر چاقو، هسته های سیاه را از قاچ هندوانه جدا، و در لغت نامه ی ذهنم جستجو کردم، اما معنی دختر حروم کن را پیدا نکردم، در صورتِ مادربزرگم، لای چین و چروک ها اما، غم و ناراحتی پیدا بود.
ـ هندونه می خوری بازم؟
ـ نه دیگه خیر ببینی، اون پله ها رو با این پاهام باید بالا و پایین کنم!
ـ اونی که گفتی یعنی چی دقیقا؟
ـ حالا وقت زیاده، پاشو لباساتو دربیار، بشورمشون، نماز و بعدشم نهار.
ـ نه! کار، کار خودمِ بی بی!
لباس ها را در تشتِ مسی بزرگ، یکی از چند وسیله جهاز مادربزرگ ریختم، فقط من اجازه داشتم آن هم فقط همین پیراهن و شلوار را داخل این تشت بشورم.
آنقدر با فشار دست التماس کردم که بالاخره خاک رضایت داد و از پارچه ها جدا شد.
آب لباس ها را گرفتم، روی تشتِ مسیِ خمیری، که در گوشه ی حمام برعکس گذاشته بودم، جوری که بقیه آب چکه کند قرار دادم و زیر دوش رفتم و آواز سر دادم:
«در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد»
ادامه شعر اصلا یادم نمی آمد، چند دقیقه ای مغز، زیر دوش، آب خنک خورد سلول ها خودشان را به در و دیوار زدند که ناگهان دوهزاریم افتاد، دختر حروم کن چیه و چرا؟! حتی تا... سه نقطه اش را هم فهمیدم!
اصلا قضاوتی در مورد احمدآقا نکردم حق داشت می خواست پاره ی تنش را به من بسپارد که هر روز مقابل گلوله ی دشمن ایستاده ام. اما...
کمی شیر آب گرم را باز کردم و به آواز خواندن ادامه دادم:
«در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد»
انگار باز دلش، آب خنک می خواست، شیر آب گرم را بستم و بعد از چند دقیقه مصراع بعدی بر زبانم آمد:
«حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.»
خورشید مثل گنجشک ها که برای غذا نوک بر زمین می زنند، سرگرم جمع کردن ذرات نور بود و من منتظر غروب، هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت در حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد....
(ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آزادی
#داستان_شب (قسمت ششم)
هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت درِ حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد کوچه شدم.
تقریبا صد قدم از خانه فاصله گرفتم، بچه ها لاستیک ها را به صورت منظم کنار دیوار پارک کرده بودند و داخل خرابه ای چند ساله به اسم ملکِ بی صاحاب محله، مشغول بازی بودند.
علی اصغر همان لاستیک سوار حرفه ای صدا زد و گفت:
ـ سام علیک داش علی، میای بازی؟!
با خودم یکی دوتا کردم و گفتم:
ـ علیک سلام به همه! آره اگه درست حرف بزنی، سام علیک چیه؟
ـ باشه، دمت گرم حله!
حسن با قدی کوتاه و چهره ای سبزه پرسید:
ـ بازیِ «کودکودو» بلدی علی آقا؟
ـ آره که بلدم، بچه ی این محل باشی و...
دور هم حلقه زدیم دایره ای شکل گرفت و علی اصغر بلند گفت:
ـ پلنگ پلینگ پولونگ
هیج جای دنیا این را نمی شود ترجمه کرد. هر کدام از دست ها با شماره ای فضای وسط دایره را پر کردند. انگشت ها باهم جمع شدند و عدد ده به دست آمد. از خودم شروع به شمردن کردم یک، دو، سه، چهار.... از شانس شماره ی ده به من افتاد، چشم هایم را بستم و شروع به شمردن کردم؛ یک دو سه... به پنجاه که رسید گفتم:
ـ بچه ها دستا بالا، وقت تموم شد، دارم میام!
تمام علامت هایی که بچه ها به اسم «کود کودو» با خاک نرم به صورت مخفی درست کرده بودند، پیدا و خراب کردم، اما علامت های علی اصغر پیدا نشد که نشد. در همین زمان بچه ها دست می زدند و می خواندند: «داش علی یالا! داش علی یالا!»
برای جریمه، علی اصغر را کول کردم و راه می بردم که احمد آقا دکان دار، پدر لیلا خانم، از کنارمان رد شد و سری تکان داد. در سرتکان دادنش به این چرا دختر بدمِ خاصی نهفته بود.
من و بچه ها هم سر تکان دادیم، سر تو سری شد که اصلا سر و ته نداشت.
با همه ی بچه ها...
(ادامه دارد)