#آزادی
#داستان_شب (قسمت۲،فصل۲)
محمد اولین سنگ را پرتاب کرد به هدف خورد، همزمان با صدای ایجاد شده از قوطی، در ذهنم انفجاری رخ داد. یاد آن عملیات افتادم، تانک های دشمن خاکریز را نشانه رفته بودند، گرد و خاک تمام اتاق را پر کرده بود.
حسین داد می زد و می گفت:
ـ علی! تانک ها زیادن، بچه ها رو ببر خاکریز عقب.
ـ باشه، باشه!
من به سمت چپ خاکریز می دویدم، او به سمت راست و فریاد می زدیم:
ـ بچه ها!!!! سینه خیز برید خاکریز عقبی، کسی اینجا نمونه، یالا یالا!
بچه های سمت چپ، عقب نشینی کردند. دوان دوان به آن طرف رفتم، کسی نبود صدایی هم نمی آمد، نزدیک انتهای خاکریز که شدم حسین روی زمین افتاده بود، نشستم و سرش را در آغوش کشیدم، با لبخندِ نقش بسته به لبهایش و صدای بریده بریده گفت:
ـ ساعت و بازکن یادگاری! عقربه دقیقه شمار نداره، اما تاریخ شهادت و دقیق ثبت می کنه! برو عقب! وصیت نامه....
ناگهان صدای محمد را شنیدم که می گفت:
ـ علی علی! علی جان! علی آقا!
ـ بله! بله!
ـ کجایی معلوم هست؟ پنجتاش رو زدم به هدف ها! نوبت توئه....
نگاهی به ساعتم کردم دقیقه شمار نداشت اما نزدیک ساعت یک بود. پشت خط ایستادم و قوطی را نشانه رفتم....
محمد آماده ی سبیل آتشین شده بود و می گفت:
ـ یه دونه بیشتر زدی، نزدی ها! آروم بکشی وا!
انگشت های شصت را روی صورت، بالای لبِ بالایی قرار دادم که صدا از پشت سر آمد:
ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم....
(ادامه دارد)
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۳، فصل۲)
ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم مسیحا را دیدم، مثل تازه مسلمان ها، پیراهن روی شلوارِ خاکیِ رنگ دو جیبش، افتاده بود.
ـ آفرین راست گفتی، صورت تو خوبه! بیا جلو ببینم.
با هم دست دادیم و حال و احوال کردیم و بعد رو به محمد کرد و گفت:
ـ سلام محمد جان، نجاتت دادم والا الان نصف موهای سبیلت رفته بود!
ـ سلام مسیحا خان! دیر اومدی ها، اره...
ـ تو راه میگم چی شد.
قوطی که با رفتن ما نفس راحتی می کشید، تنها گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
محمد راننده شد، کنارش مسیحا نشست، من هم چسبیده به درِ ماشین گفتم:
ـ محمد یکم وزنت و کم کن برادر!
ـ راست میگه چه خبره، پهن تنی لاکردار!
ـ آروم و ساکت بشینید، فرمون دست منِ ها! خب مسیحا تعریف کن، چرا دیر اومدی؟
ـ هیچی، مثل همیشه پدرم می گفت: «پول هست، آزادم که هستی، چندبارم رفتی بسه دیگه، بیا برو فرنگ!»
شیشه را تا نصفه پایین دادم و گفتم:
ـ خب راست میگه، برو حالشو ببر! رضایتش و گرفتی؟
ـ اره گرفتم و بهش گفتم: «آزادی که دشمنت بیخ گوشت باشه و هر روز و هر ساعت گوشت تنت بلرزه، شاید بمب بریزه رو سرت به درد نخوره!»
محمد که شش دونگ حواسش به جلو بود گفت:
ـ احسنت! مسیحای خودمی.
آنها گفتگو را ادامه دادن اما فکر لیلا از ذهنم بیرون نمی رفت و کاش ها یکی یکی به سراغم می آمدند:
«کاش به حرف بی بی گوش می دادم، کاش نمیذاشتم به اون راحتی در بسته شه، کاش و...»
تازه یاد سنگ رو یخ و نگاه پر از غم بی بی افتادم که محمد گفت:
ـ ساعت چنده؟
ـ ساعتِ نمازه.
با دست به شانه ی مسیحا زدم و بیدارش کردم، محمد کنار جاده ایستاد و همگی با چهارلیتری آب پشت ماشین مشغول وضو گرفتن شدیم در همین زمان صدایم را صاف کردم و گفتم:
ـ مسیحا وایستا جلو یه تست بده ببینم خوب یاد گرفتی یا نه!
ـ نه دیگه کار، کار خودته.
محمد که هنوز داشت وضو می گرفت گفت:
ـ کار علی نیست وا! بگو چرا؟
ـ چرا؟
ـ عاشق شده خراب ها. از دست رفته خراب تر!
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم و...
(ادامه دارد)
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۴، فصل۲)
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم، جمله ی عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا! را گفتم و آبِ چهارلیتری را روی سرش خالی، و با سرعت فرار کردم، مقداری آب روی زمین ریخت، محمد که از ما فاصله گرفته بود گفت:
ـ قرار به وضو بود، غسل دادی من و ها!
همه با هم خندیدیم اما صدای خنده ی مسیحا بلندتر بود و گفت:
ـ خوبه دیگه وایستا جلو غسلم که...
محمد که هنوز سر و لباسش خیس بود، زیرانداز را روی زمین پهن کرد و به نماز ایستاد، من و مسیحا هم به او اقتدا کردیم، نمازش از مسجد ساده ی محلمان هم بیشتر چسبید.
دور هم نشستیم و من از داخل کیف، صبحانه ی بی بی، پیچیده شده دور پارچه آبی را باز کردم، بوی دست های مهربانش در فضا پیچید و گفتم:
ـ بچه ها بسم الله.
ـ به به عجب ریحونی ها، بزن مسیحا خان!
ـ باشه! اما من الان باید تو راه فرنگ می بودم.
لقمه را که آماده کرده بودم به او دادم و گفتم:
ـ الانم داریم می ریم لبِ مرز فرنگ!
ـ علی راست میگه ها، فقط اینجا زمینی میری، بعد هوایی میبرنت!
ـ بچه ها بجنبین دیر شد هنو راه زیاده!
صبحانه را با سرعت خوردیم و به راه افتادیم، تا مقصد چند ساعت دیگر راه داشتیم، چشم هایم یواش یواش سنگین شد و خواب به سراغم آمد.
با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم و داد می زد....
(ادامه دارد)
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۶، فصل۲)
در همین حالت بریده بریده گفتم:
ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد!
ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی!
ـ اگه زنده برسیم آره.
مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود.
تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت.
نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت:
ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا!
محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و با هم گفتیم:
ـ برگه ی ماموریت نداریم وا!
ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشینو نبرده!
نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت:
ـ دستارو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز!
بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد.
تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت:
ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو رو خم کن اسلحه ها اونجاس!
ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه!
من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیدنمان گرفت و گفتم:
ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا!
ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست.
ـ ما دیگه برای چی؟
منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد:
ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟
تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت:
ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده!
ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟
ـ اره شکر خدا، خوش اومدید.
با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود.
ـ ببخشید نمیشناختم!
دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم:
ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی.
از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت:
حسن آقا نیومده بود منو سینه خیز برده بود ها!
همگی خندیدیم و وارد محوطه ای شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود.
روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم:
ـ حسن آقا چه خبر، نقشه ها رو بیار!
نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهار تا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان...
(ادامه دارد)
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۶، فصل۲)
در همین حالت بریده بریده گفتم:
ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد!
ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی!
ـ اگه زنده برسیم آره.
مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود.
تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت.
نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت:
ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا!
محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و با هم گفتیم:
ـ برگه ی ماموریت نداریم وا!
ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشینو نبرده!
نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت:
ـ دستارو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز!
بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد.
تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت:
ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو رو خم کن اسلحه ها اونجاس!
ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه!
من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیدنمان گرفت و گفتم:
ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا!
ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست.
ـ ما دیگه برای چی؟
منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد:
ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟
تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت:
ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده!
ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟
ـ اره شکر خدا، خوش اومدید.
با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود.
ـ ببخشید نمیشناختم!
دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم:
ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی.
از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت:
حسن آقا نیومده بود منو سینه خیز برده بود ها!
همگی خندیدیم و وارد محوطه ای شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود.
روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم:
ـ حسن آقا چه خبر، نقشه ها رو بیار!
نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهار تا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان...
(ادامه دارد)
به دنیای عروسکی خوش آمدید 😍
انواع عروسکهای زیبا و خاص (روسی پولیشی و... )
اکسسوری و جذابی جات 😁
قابل سفارش در اندازه و طرحهای مختلف
با قیمتهای خاص و مناسب 😊
https://eitaa.com/joinchat/2815688964C957d736b41
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۵، فصل۲)
با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم که داد می زد:
ـ یالا بیدار باش! صبحانه میل فرمودید یا قرص خواب ها!
با مسیحا از ماشین پیاده شدیم و حرکاتی رفتیم که اصلا شبیه هیچ ورزشی نبود. بعد از چند دقیقه زبانم جان گرفت و گفتم:
ـ یعنی تو، با چشمای باز رانندگی کردی؟
ـ آره منم که خواب باشم! ماشین بیداره و راه بلد!
مسیحا آب را از عقب ماشین برداشت و گفت:
ـ کجا رسیدیم؟ چرا وایستادی؟
ـ آقا رو باش! مگه دفعه ی اولته؟ وقت، وقتِ گِل مالیه ها!
سطل قرمز رنگِ خواب آلود را از میان وسایل پیدا کردم و با ریختن آب، خواب از سرش پراندم، خاک نرم، با آب مخلوط کردم و روی شیشه ی جلو ریختم. با دست گِل شُل را به همه ی قسمت های شیشه رساندم. تا خودم را به طرف بچه ها چرخاندم، مخلوط آب و خاک روی سرم و لباسم ریخت.
محمد گفت:
ـ اینم از این، بلکی عاشقی بپره از سرت!
مسیحا خندید و گفت:
ـ الان برای شناسایی کاملا آماده ای علی جان! راحت برو وسط دشمن!
با سطلی که هنوز مقداری گل در آن باقی مانده بود به طرفشان دویدم و گفتم:
ـ مشکل شما با عاشقی من چیه....
ماشین که هیچ ماهم به صورت حرفه ای گل مالی شده بودیم، کنار هم نشستیم و آفتاب در حال خشک کردن ما بود که محمد گفت:
ـ سه چهار ساعت دیگه راه داریم!
تکه های گل را از روی صورتم پاک کردم و گفتم:
ـ اره سریع راه بیفتیم منتظرن، تازه دیرم شده.
محمد با پارچه ی نم دار شیشه قسمت راننده را، به اندازه چشم های سرندیپیتی پاک کرد و پشت فرمان نشست و گفت:
ـ محکم بشینید، راه خرابه ها!
پا روی گاز گذاشت و به راه افتاد، فقط چشم های محمد جایی را می دید، فنرهای صندلی ها با خرابی جاده، دست به یکی کرده بودند و سه نفری بالا و پایین می پریدیم، اگر دست ها را آزاد می گذاشتیم، چیزی شییه رقص تکنو بود.
گل های خشک شده از بالا و پایین پریدن زیاد، تبدیل به گرد و خاک شدند و جلو ماشین را پر کردند. واقعا نیاز به اکسیژن داشتیم، در همین حالت بریده بریده گفتم....
ادامه دارد...
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۶، فصل۲)
در همین حالت بریده بریده گفتم:
ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد!
ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی!
ـ اگه زنده برسیم آره.
مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود.
تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت.
نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت:
ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا!
محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و با هم گفتیم:
ـ برگه ی ماموریت نداریم وا!
ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشینو نبرده!
نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت:
ـ دستارو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز!
بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد.
تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت:
ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو رو خم کن اسلحه ها اونجاس!
ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه!
من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیدنمان گرفت و گفتم:
ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا!
ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست.
ـ ما دیگه برای چی؟
منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد:
ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟
تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت:
ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده!
ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟
ـ اره شکر خدا، خوش اومدید.
با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود.
ـ ببخشید نمیشناختم!
دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم:
ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی.
از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت:
حسن آقا نیومده بود منو سینه خیز برده بود ها!
همگی خندیدیم و وارد محوطه ای شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود.
روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم:
ـ حسن آقا چه خبر، نقشه ها رو بیار!
نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهار تا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان...
(ادامه دارد)...
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۷، فصل۲)
پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان حسن که بچه ی قمصر بود و با هدیه دادنِ شیشه های کوچک گلاب به نیروها، شهرت حسن گلاب۵ گرفته بود، وارد شد و سینی چایی به همراه چندتا بیسکویت داخل نعلبکی را کنار نقشه گذاشت و گفت:
ـ بفرمایید چایی بزنید حال بیاید!
مسیحا و محمد امان ندادند و دست به طرف بیسکویت ها دراز کردند، به آنها نگاه کردم و رو به گلاب گفتم:
ـ بقیه نیروها هم بیسکویت می خورن؟!
بیسکویت ها در انتظار دست ها ماند و گلاب پس از چند ثانیه پاسخ داد:
ـ نه علی جان! اختصاصی شماها آوردم! هر وقت از خط برگردن به همه میدیم ایشالله.
ـ اختصاصی!!! این جور چیزا اینجا نداریم حسن آقا! هر وقت شد ما هم می خوریم.
بساط بیسکویت جمع شد و مشغول خوردن چایی شدیم، محمد روی نقشه نقطه ای را نشان داد و گفت:
ـ گلاب خاکریزا اماده شد؟
ـ اره به همون روشی که صحبت کردیم.
حسن، با مداد روی کاغذِ سفیدی شروع به کشیدن کرد.
..............................................🔷
...............................................
🔷............................................
تا خط ها روی کاغذ جایشان محکم شد مسیحا پرسید:
ـ توضیح بده علی جان!
مداد را از گلاب گرفتم و گفتم:
ـ خاکریز وسطی رد گم کنه! اما انتهای خاکریز اولی به ابتدای خاکریز آخری با کانال وصل شده!
ـ چه جوری اون وسطی؟
ـ بهت میگم حالا، الان مهم تر یه چیز دیگس!
ـ همه با تعجب پرسیدن چی؟
ـ تانکای ما، دوتا سنگر جلو خاکریز اولی رو می زنیم، راست و چپ!
محمد که چایی دوم را از داخل سینی برداشته بود گفت:
ـ می زنن سنگرا رو مومن!
ـ نه به روش خاصی درست می کنیم، مثلث بزرگ که سه ضلعش با کانال به هم وصل شده و راحت ایستاده میشه آرپی جی زد! و مرتب جاعوض کرد.
چند دقیقه هیچ حرفی زده نشد تا....
(ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به همه اعضای محترم گروه😍
عیدتون مبارک💞🌺💐
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۸، فصل۲)
چند دقیقه هیچ حرفی زده نشد تا مسیحا گفت:
ـ با چه هدفی؟
ـ این که از جناح راست و چپ نتونن بیان و همه تانکا رو جمع کنیم وسط!
ـ خب بعدش؟
ـ بعدش و روز قبل از عملیات میگم ایشالله!
گلاب نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ باشه داش علی! دمت گرم!
تا این را گفت یاد علی اصغر، بی بی و چشم های لیلا افتادم به فکر فرو رفتم که با صدای محمد همه ی آنها پرید و خبر آمد دشمن در حال آماده شدن برای حمله است.
چند روز گذشت و همه چیز دقیق مشخص شد و روز عملیات فرا رسید.
طبق برنامه نیروها را تقسیم کردم، محمد را با یک گروه آرپی جی زن به قسمت راست خاکریز و مسیحا را به قسمت چپ فرستادم. بقیه نیروها هم در جای خود مستقر شدند و من وسط سنگر اولی با بیسیم چی ایستادم، با ندای الله اکبر از پشت بیسیم عملیات شروع شد.
چند دقیقه نگذشت، سر و کله ی تانک ها پیدا شد، به بیسیم چی گفتم:
ـ بگو شروع کنن، جناح راست و چپ و محکم نگه دارن!
چند ساعت نبرد سنگین در جریان بود و صدای جنگ گوش را کر می کرد، بالاخره تانک ها وسط میدان جمع شدند و گفتم:
ـ آتش به اختیار و اعلام کن، به دیدبانم بگو گرای وسط و بده به توپخونه!
با دوربین دیدم تعدادی از تانک ها در حال عقب نشینی هستند. خیالم راحت شد، اما یکدفعه گلوله ی تانکی نزدیک ما فرود آمد، تمام بدنم داغ شد و روی زمین افتادم، آب قمقمه روی دستم می ریخت، انگار ماهی های حوض بی بی آزاد شده بودند و به دستم بوسه می زدند، کبوترهای داش دوستی چهار طرف تنم را گرفته بودند و پرواز می کردند و قناریهای احمد آقا آواز می خواندند، تازه داشتم معنی #آزادی را می فهمیدم و به آسمان نزدیک می شدیم که ناگهان نگاهم در نگاه لیلا گره خورد و مسیر را با تمام سرعت برگشتم.
چشم هایم را که باز کردم، لیلا بالای سرم روی تخت بیمارستان ایستاده بود. پرسیدم:
ـ عملیات موفق بود یا نه؟
(پایان فصل دوم)
«♥️🔗»
اینجوریہکہمیگـن:
'الرفیقثـمالطریق'
حواستـونبـٰاشہچہڪسۍرو
براۍرفـٰاقتاِنتخـٰابمۍڪنید...☝️🏻🌿'
#أَللّٰھُمالزقنااَزاینرفاقتـٰاکِہتَھششھـٰادتہ♥️!
🔥چهارشنبه سوری قرآنی
💥اشتباهات خود را بسوزانید
^_^ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً
✓تحریم 8
💥کینه ها و نفرت ها را بسوزانید
^_^ وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا...
✓الحشر : 10
💥بدی ها را بوسیله خوبی ها بسوزانید
^_^ وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ ✓فصلت : 34
💥گناهان را با صدقه بسوزانید
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِیَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ
✓ البقرة : 271
« یا مقلب القلوب و الابصار؛ یا مدبر اللیل و النهار؛ یا محول الحول و الاحوال؛ حول حالنا الی احسن الحال »
حلول سال نو و بهار پرطراوت که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت است
را به تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض میکنیم و سالی سرشار از برکت و معنویت
را از درگاه خداوند متعال و سبحان برای شما عزیزان مسئلت مینماییم
خداوندا اگر داری بنای دادن عیدی
منور کن جهانی را به نور حضرت مهدی
اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃
دعای روز اول ماه #رمضان 🌙
اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ،
وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ،
وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ،
وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ،
وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ.
🔹خدایا روزهام را در این ماه روزه روزهداران قرار ده،
و شب زندهداریام را شب زندهداری شب زندهداران
🔹و بیدارم کن در آن از خواب بیخبران
و ببخش گناهم را در آن ای معبود جهانیان
🔹و از من درگذر، ای درگذرنده از گنهکاران