🔥چهارشنبه سوری قرآنی
💥اشتباهات خود را بسوزانید
^_^ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً
✓تحریم 8
💥کینه ها و نفرت ها را بسوزانید
^_^ وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا...
✓الحشر : 10
💥بدی ها را بوسیله خوبی ها بسوزانید
^_^ وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ ✓فصلت : 34
💥گناهان را با صدقه بسوزانید
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِیَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ
✓ البقرة : 271
#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۱)
#آزادی
وارد که شدم فضا نیمه روشن بود، انگار یادشان رفته، لامپ ها را روشن کنند و شاید مدلی رمانتیک داشت و یا از قبضِ برقِ بعد از آزادسازی قیمت ها ترس داشتند.
سکوت با آهنگ آرامی که پخش می شد، وراجی می کرد، صندلی و میزها که رنگِ قهوه ای تیره داشتند، با نور حاکم در فضا همرنگ شده، و به صورت دو نفره، سه نفره و... در محیط چیده شده بودند، اما یک نفره وجود نداشت انگار کسی تنهایی اینجا نمی آمد.
صندلی میز دو نفره را، آرام کشیدم و نشستم، دستمال کاغذی روی میز با بادِ کولر گازی خودش را پیچ و تاب می داد، برعکس کولر خانه، روشن که می شد واژه های داستان روی کاغذ، رقص تکنو می رفتند...
کنار دستمال کاغذی نسبتاً رقاص، منویی با طراحی زیبا قرار داشت که خواندنش سخت بود کا کاپوچو...، آخر من به جز کله پاچه ای داش دوست محمد بازارکهن، جگرکی، دیزی سنگی جای دیگری نمی رفتم.
آنجا نیاز به منو نداشت هنوز صدای مشتری هایش در گوشم می پیچد که می گفتند؛ داداش یه زبون با بناگوش، شیش سیخ جگر، آبگوشت با چربی اضافه یه چند پر ریحونم بذا پاش، خیرشو ببینی... .
ساعت بزرگی روی دیوار، بالای سر آکواریوم نصب شده بود، که سعی داشت با تابِ ثانیه شمارش ماهی ها را هیپنوتیزم کند.
بالاخره در باز شد از صدای آمدنش می شد اندازه ی پاشنه ی کفشش را سنجید و دیدم سایه ای که روی آکواریوم افتاده، از پچ پچ ماهی ها حباب ها روی آب آمدند و بعد از ترکیدن، حرف هایشان در فضای کافی شاپ پیچید. (از نقل حرف های ماهی ها به علت ممیزی بودن معذورم).
منوی عرق کرده در دست هایم را به گل های قرمزِ رومیزی که با رنگ ماهی ها خویشاوند بودند سپردم و بلند شدم. با چرخش چند درجه رو به روی او قرار گرفتم. بعد از سلام و شنیدن جواب همزمان با هم پشت میز دو نفره نشستیم.
ثانیه شمار...
(ادامه دارد)
#داستان_شب (فصل۳؛ قسمت۲)
#آزادی
ثانیه شمارِ ساعتِ روی دیوار، جایش را به چشم های سیاه و کشیده ی او داد، با قرار گرفتن دست هایش روی رومیزی، قرمزی لاک انگشتهایش، رنگ از رخسارِ گلها پراند که این پریدگی تا صورت من ادامه داشت.
چند دقیقه ای به وراجی سکوت با آهنگ آرام گوش دادیم، که با صدای «خیلی خوش آمدید، انتخاب کردید، امر بفرمایید»، شکست.
هستی خانم گفت؛ به نظرم «میلک شیک موچا شکلاتی» خوب باشه شما چی میل دارید. گوش هایم اصلا به حروفی که از لب های او می ریخت نرسید، و گفتم؛ بله به نظرم خیلی خوبه...
گوش ها در حال چیدن حروف در کنار هم بودند که «میلک شیک موچا شکلاتی»ها روی میز قرار گرفتند، و گفت؛ امر دیگه ای ندارید...
اسمش را از روی تطبیقش با عکس درج شده در منو فهمیدم والا گوش و ذهن نتوانستند پازل حروف شکلاتی را حل کنند.
در یک ظرف که نه لیوان بود نه پارچ، رنگِ مایع شکلاتی تا لبه آن آمده بود و رویش با خامه سفید، مغز بادام و چند تکه شکلات قهوه ای رنگ تزئین شده، و یک نی که با رنگ های زرد و قرمز به صورت مارپیچی محاصره شده بود، روی خط لب هایش قرار گرفت، و من هم همین کار را انجام دادم، طعم بدی نداشت اما کمی رو به تلخی می زد..
با صدای هستی خانم کامم شیرین شد که گفت؛ «خب خودتو معرفی کن و یا مثل چت، اصل بده»، با لبخندی که چاشنی صدایش شد، خامه های روی موچا مثل صورت من از خجالت آب شدند...
پس از قورت دادن مایع شکلاتی با صدایی که از ته چاه می آمد گفتم؛ کوچیک شما حسین، بیست و پنج سال با روزا و شباش، کامپیوتر خوندم ولی بیشتر می نویسم و بچه ی پایین شهرم...
عقربه های خستهٔ ساعتِ روی دیوار، بیست و دو را نشان می دادند که هستی خانم گفت؛...
(ادامه دارد)
یک نفر تو پمپ بنزین ازم پرسید: تنظیم بادمجانی🍆 یعنی چی؟؟
منم باتعجب گفتم: تنظیم بادمجانی🍆🍆🍆؟؟؟؟!!!!!
گفت: بله، اونجا رو تابلو نوشته.
نگاه کردم دیدم نوشته: تنظیم باد، مجانی.
.😁😁😁
بابام هر وقت کنترل رو میگیره دستش....😣
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به هر کانال 3 ثانیه فرصت میده از خودش دفاع کنه.😑😆😂
╭
🤣https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
زنگ خونه رو زدم، بابام از پشت آیفون میگه: تنهایی؟
میگم: نه! خونه محاصره است. بهتره تسلیم شیم بابا!
هیچی دیگه نمیزاره برم خونه 😢😂😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1