✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
#فصل_هشتم
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
ادامه دارد...✒️https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣5⃣
#فصل_هشتم
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...✒️https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣6⃣
#فصل_هشتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
ادامه دارد...✍
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
﷽
•|اذانِسعادت|•
بانگ اذان، سر تا سر صحن هارا در برگرفته بود.
ندای زیبایش دلها را به جواب وا میداشت
اما انگار یک چیزی دل و قرار همه را میلرزاند
گویی حس این اذان با بقیه متفاوت بود...
صحنها پر بود از
مردمی که هر یک
به بهانهای
دست به دامان شَهِ مهربانیهای شیراز شده بودند...
یکی با دلی شکسته و دیگری با دلی لبریز از حاجت.
آن یکی به شکرانهی اجابت حاجتش
و این یکی خاستار بیمهی فرزندش در زیر سایهی ساحت مقدس حضرت، در این زمانهی بد.
و دیگری...
دیگری
شاید...
امضای عاقبتبخیری را خاستار بود!
صدای قدمهای سریع کودکان و بزرگسالان به سمت ورودی ضریح و یا شبستان برای ادای نماز،
در سرتاسر صحنهای شاهچراغ
آهنگی دلنشین را به وجود اورده بود.
خادمان ذکر صلوات را یاد اور لبهایشان کرده بودند و با خوش رویی از به استقبال زوار لبخند میزدند و خوش آمد میگفتند.
لحظاتی نگذشته بود که با صدای گلوله و جیغ زنی، بند دلها پاره شد.
ناگهان خیل جمعیت به سمت صدا هجوم برد و درب ورودی بابالرضا پر از همهمه و شلوغی شد.
زمان زیادی نگدشته بود حتی به قدر پلک زدنی، که صدای جیغها بلندتر شد و خون زائران و خادمان، زمین سفید حرم را غسل داد.
اولین و شاید تنها حسی که در همان اول بر جمعیت غالب شده بود، ترس بود...
صدای نالهی کودکان و جیغ زنان دلها را هر دم بیش از پیش میلرزاند .
عدهای شوکزده ایستاده و عدهای دیگر در حال فرار بودند
و بعضی هم سریعا مشغول کمک به مجروحان و پیکر شهدا شدند.
هنوز عقلها دستور کاری نداده بودند که صدای مهیب و رگباری گلوله از سمت شبستان نماز گزاران شنیده شد.
آن لحظه مشخص نشد چه کسی یا کسانی بودند و چگونه مسلحانه وارد حرم شده بودند
فقط جیغ و ترس بود و ولوله...
جمعیتی هم بیرون حرم در گیر و دار این اتفاق بودند.
خادمان دستور متفرق شدن میدادند و
ماموران امنیتی با سرعت میخواستند وارد عمل شوند.
شاید کسری از ثانیه و شاید هم دقایقی بعد بود که صدایی مهیبتر از قبل دلها را ترساند و عقلها را حیران کرد.
انگار از داخل حرم شنیده میشد
صحن اصلی مرقد مطهر...
جایی دقیقاً کنار ضریح...
بغض و حال بدی در دل مردم حاضر، حاکم شده بود.
کودکی در آغوش مادرش پنهان شده بود و پیرزنی با ترس شمارهای را میگرفت
پیرمردی دست بر روی قلب گذاشته بود و ذکر میگفت و جوانی برای کمک به مأموران و مجروحان میدوید...
هیچ کس نمیدانست چه شد
در کسری از ثانیه
دقیقا زمانی که آماده نماز میشدند،
همان لحظات شیرینی که آرامش و لبخند در جوار احمد بن موسی بر دل و لبهایشان جاری بود، ناگهان تبدیل به ماتم شده بود.
فضا برای همه ملتهب بود
اما چیزی کم داشت
خلأی عمیقا حس میشد.
ناگاه یک نفر پرسوز و بلند روضه را شروع کرد،
روضهی محسن و رقیه...
انگار تاریخ و صحنهها دوباره تکرار شده بود.
چقدر شبیه بود به چادرخونی مادر
و حالا چادری آغشته به خون بود ،
کودکی در آغوش مادر و
مادری کنار پیکر فرزند
و همسری نگران همسر
و کودکانی که گاه از درد و گاه از ترس و اضطراب ناله میزدند و چشمان بیرمقشان در جست و جوی پناهی امنتر دو دو میزد...
اما جگر سوزتر...
دخترک و پسرکهایی که بالای سر پدران خود زجه میزدند
همانهایی که دقایق قبل پشتشان ایستاده بودند
و حالا آرام و خونین خوابیده بودند
دست و صورتهای پدر را میبوسیدند تا شاید خستگیهایشان تمام شود و با دستان آغشته به خون، طفلان خود را در آغوش بگیرند...
شاید هم آنها هرگز فکر نمیکردند پدر را اینگونه مقابل دیدگان خود ببینند.
درست شبیه رقیهی کوچک و دلتنگ...
زمانی که با سر بیپیکر پدر رو به رو شد، صورت پدر را میبوسید تا چشمان پدر باز شود و لبهای خشکیدهاش با رقیه سخن بگوید...
ناگهان پیرزنی فریاد زد: یا صاحب الزمان ادرکنی...
بحق فاطمهالزهرا...
آسمان شیراز
امشب چه ضیافتی دارد . .
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀