🕌بغداد ،محله درب جبله ، خ المیدان ، مزار سفیر اول امام زمان عثمان بن سعید عَمْری
📙 شرح حال
🔸عثمان بن سعید عَمْری از یاران امامان جواد و هادی و حسن عسکری بود و پس از شروع امامت امام مهدی از سوی حضرت به عنوان نایب خاص انتخاب گردید
🔸عثمان به جهت تقیه، شغل روغن فروشی را برای خود برگزید تا بدین وسیله مسئولیت مذهبی خود را مخفی کند و از گزند حکومت محفوظ بماند
🔸به همین جهت به سمّان یعنی روغنفروش معروف شد شیعیان اموال و نامهها را به او میرساندند و وی آنها را در پوست گوسفند و امثال آن قرار میداد تا کسی به آنها پی نبرد آنگاه آنها را به سوی امام میفرستاد
🔸عثمان در بیماری آخر عمر امام یازدهم از آن حضرت پرستاری و مراقبت کرد بنا به گفته شیخ طوسی وی مراسم مذهبی تدفین امام را انجام داد پس از رحلت امام یازدهم، سامرا را ترک و به بغداد رفت
🔸سرانجام عثمان بن سعید به دستور حضرت مهدی فرزندش محمد بن عثمان بن سعید را پس از خود به عنوان نایب خاصّ منصوب کرد
🔸پيكر نايب اول به دست فرزندش محمد غسل داده و كفن شد و با حضور بزرگان شيعه و مردم در بغداد در مکانی که در اصل منزل او بوده به خاك سپرده شد.
🔸شيخ طوسى: قبر عثمان بن سعيد در همين مكان مذكور است و من قبر او را زيارت كرده ام و مردم نيز به زيارت قبر او مى رفتند و به آن تبرك مى جستند
🔸اولين بار حاكم وقت بغداد ابومنصور محمد بن فرج آن ديوار را خراب كرد و مقبرۀ نايب اول را ظاهر نمود و صندوقى هم بر روى آن نهاد
#عثمان_بن_سعید
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#فشار_خون_پایین_بالا
20عددبرگ درخت زیتون راهمراه6عددعناب در 1 لیوان آب روی شعله ملایم قرارداده تا آرام بجوشد،بعداز10الی15دقیقه صاف کرده ودرون ظرفی دربسته،درون یخچال نگهداری شود ودرصورت نیازفوری،میل شود.
#فشار_خون_بالا
_جوشانده ی پونه ونعنا به نسبت مساوی
_بذرشنبلیله را تمیزنموده وآسیاب کنید،یک قاشق ظهر و یک قاشق به وقت شام میل کنید.
🎍🎍🎍🎍🎍
☘ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1☘☘☘☘☘
✨﷽✨
#پندانه
🌼پوششی که باعث میشود دیگران را نبینیم
جوان ثروتمندی نزد خردمندی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
خردمند او را به کنار پنجره برد و پرسید:
پشت پنجره چه میبینی؟
جوان جواب داد:
آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد خردمند آینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟
جوان جواب داد:
خودم را میبینم.
خردمند گفت:
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی.
این دو شیء شیشهای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
🌺🍃🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قست :9⃣6⃣
#فصل_نهم
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣7⃣
فصل_نهم
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🕊🕊🕊🕊🕊
*قَبل اَز خواب زِمزِمِه کنیم؛*
*اَللَّهُمَّ اغـْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ*
*الَّتی تُحْرِمُنِی الْحُسَیـْنْ*...
*خُدایا گُناهانی را که مَرا اَز*
*حُسین(ع) مَحروم میکنَد.*
*ببخش!*
*شبتون حسینی*🍂🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌿🌿🌿🌿🌿