۱۰ شهریور ۱۴۰۲
بسم رب المهـ(عج)ـدی ...
گرچه چشمهامان از دیدن چهره دلربایت بی نصیب است ...
اما نیک می دانیم که از ما به خودمان نزدیکتری ...
آنقدر آرزوی دیدار ماه رویت حسرت روز و شبهامان شده که در هر چیز، زیبایی تو را می بینیم ...
در طراوت صبح، در جان بخشی نسیم، در لطافت باران ...
تشنه ایم آقا جان ...
تشنه جرعه ای دیدار،
برگرد مولا ...
برگرد و عطش جگرهای سوخته مان را فرو نشان
چنان که شیفته آن جمال زیبایم
به هرچه مینگرم جز تو را نمی بینم
اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ ...
#دلنوشته_مهدوی
┏━━━🌺🍃💐🍃🌺━━━
┗ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🌺🍃💐🍃🌺━━━┛
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت صدم ( ادامه قسمت قبل )
بارها دیده بودم که تابلویی به دست می گرفت و در تجمعات دانشجویی شرکت می کرد. او از بنیان گذاران گروه دانشجویان پیرو خط امام بود.
وارد جمع گروه های کمونیستی میشد. شروع می کرد با آن ها بحث کردن.
کسی تاب مقابله با استدلال های قوی و فن بیان او را نداشت.
او به حق یکی از ذخایر انقلاب بود.
مدت کوتاهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ضد انقلاب محیط دانشگاه را هدف قرار داده بود.
درگیری به این محیط علم و دانش کشیده شد. می خواستند دانشگاه تربیت معلم در مرکز تهران را تصرف کنند.
اما به آنها اجازه نداد. با جمعی از دوستان هم فکر خود در آنجا مشغول مقاومت شد.
دانشگاه تربیت معلم تهران از گزند حمله مخالفان در امان ماند. حالا ساختمانی که از آن محافظت میکرد به نام خودش نام گذاری شده. به نام شهید حمید رضا نیّری....
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌷🌷🌷
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣9⃣
#فصل_یازدهم
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
ادامه دارد...✒️
🌹🌿 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🌿🌹🌿
۱۰ شهریور ۱۴۰۲