💢نمیدانم
روزی امتحان جامعه شناسی ِ ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد
و می دانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد.
*دکتر بنی احمد*
*فقط 1 سئوال داد و رفت:*
مادرِ یعقوب لیث* *صفار*
*از چه نظر درتاریخ معروف است
از هر که پرسیدم نمی دانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما براستی کسی نمی دانست.
همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیر زنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادتهایش و …
استاد بعد از 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
14 تیر 1354 برای جواب آزمونِ امتحان تاریخ ملل رفتیم.
*در تابلو مقابلِ اسامی ِ همه*
*با خط درشت*
*نوشته شده بود مردود!*
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم.
استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری!
گفت :
خُب پاسخِ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم:
پاسخِ صحیح چه بود استاد؟
گفت:
در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده،
پاسخ صحیح "نمیدانم" بود*.
همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد نمیدانم
ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با *کلمه زیبای نمیدانم* آشنا شوید، زیرا فردا روز
گرفتار نادانی خود خواهید شد…
ما گرفتار نادانی خود شدیم…
✍امیدرضا_کرمزاده
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨چه خوبه که "کلید" باشیم
نه قفل
✨"نوازش" باشیم
نه سیلی
✨ با هم "بخندیم"
نه به هم
✨"راه" باشیم
نه سد
✨"درک" کنیم
نه "ترک"
✨"نمک"لحظه ها باشیم
نه نمک زخمها...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💠 دختره درباره بی حجابی توییت زده:
موقع تولد برهنه بودیم،
موقع مرگ هم برهنه،
پس چرا برهنه زندگی نکنیم⁉️
رندی در جوابش نوشت:
موقع تولد حرف نمیزدی،
موقع مرگ هم ساکتی،
پس الان هم "خفه شو"
🤭😅😅😅
انصافاً جوابش خیلی باحال بود !!
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خواهی که در پناه
کرامات سرمدی
ایمن شوی ز فتنه
و ایمن زِ هر بدی
لبریز کن زِ عطر گل
نور سینه را
با ذکر یک صلوات
بر نبی وآل نبی
🌸 اللّهُمَّصَلِّعَلي مُحَمَّد
🌸 و َآلِمُحَمَّد وَعَجِّلفَرَجَهُــم
❌نکته: به آبی که هنگام شستن چیزی، از آن جدا میشود غساله می گویند.
💠حکم غساله آب کُر:
اگر تطهیر با آب متصل به کر انجام شود، در صورتی که عین نجاست در غساله آن نباشد، پاک است.
📚پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
#غساله
#آب_قلیل
#رهبری
#امام_خامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃💐🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
ادامه دارد...✒️
🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک بدون تخم مرغ😍😋
سلامسلام دوست جونیا چطورین عزیزان دلم...چه خبرا
اینم یک کیک محشر و اسفنجی و عالی و راحت و بدون تخم مرغ
این کیک رژیمی و روغن کم میخواد
همزن نمیخواد و کلا سه سوته آماده است قبلا هم دستور گذاشتم ولی چون دوباره خیلی درخواست داشتین میزارم حتما درست کنید چون خیلی خیلی راحت و سریع و خوشمزه است
بچه ها این کیک شیر داره به هیچ عنوان جایگزین نکنید چون ترکیب سرکه و شیر خاصیتی ایجاد میکنه که باعث پف و لطافت کیک میشه
می تونید تو تابه رژیمی درست کنید تو تابع معمولی هم میشه تو قابلمه یا قالب گرد پونزده تا بیست سانت درست کنید قالب بزرگ نباشه چون مواد کیک کمه نازک میشع
کیک بدون تخم مرغ ..
.مواد لازم ...شیر یک لیوان
.شکر دو سوم لیوان
.پودر کاکائو سه ق غ
.آرد یک و نیم لیوان..
.بکینگ پودر دو و نیم ق چ.
روغن مایع شش ق غ.
سرکه سیب یا سرکه سفید یا سرکه انگور یک ق غ.
وانیل نوک ق چ.
مواد لازم برای سس شکلاتی روی کیک..شکلات صبحانه یک ق غ سرپر. یک ق غ آب
ابتدا شیر رو میزلریم ولرم باشه یعنی گرم باشه و داغ نه بعد شکر و وانیل رو اضافه میکنیم یک دقیقه با قاشق میزنی...
.👩🌾.
[<🍕https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1>]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️بیدار شـدن
برای دیدن روزی دیگر 🕊
یک نعمت است
آنرا دست کم نگیـرید🍂
قدرش را بدانید❤️
و خوشحال باشید
از اینکه یک روز 🕊
زیبای دیگر را میبینیـد ☀️🍁
. 🐣🍬🍭🌟🍭🍬🐣
╲\╭┓
╭ 👼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
┗
از شهید آوینی پرسیدند:شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟
گفت:یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد...
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت سوم
فقر و نداری دست از سر ما برنمیداشت. آبروداری میکردم و چیزی به کسی نمیگفتم. خیلی اوقات برای مریم غذا درست میکردم و به خانه برمیگشتم و با امیر نان خالی میخوردیم. رجب شکمش سیر بود و شامش را در هتل میخورد. اگر خرجی میداد، یک ظرف خامه میخریدم و همراه امیر دلی از عزا درمیآوردیم. حساب جیبش را داشت. یکی دو بار مجبور شدم از شلوارش پول بردارم و برای خانه خرید کنم. وقتی فهمید، دعوایی راه انداخت که از کردهام پشیمان شدم. بعد از ساخت خانه بدتر هم شد. بابت پول مصالح و مزد کارگرها آنقدر بدهی بالا آورده بودیم که هرچه درمیآورد، یکجا میداد دست طلبکار و چیزی برای خرجی خانه باقی نمیماند. مادرم با دست پر به دیدنم میآمد؛ اما یک شیشه روغن، مقداری برنج و گوشت کفاف چند روز بیشتر را نمیداد و سریع تمام میشد.
با همهی این مشکلات، بیبی خانم برادر ناتنی رجب را خانهی ما گذاشت تا در تهران مشغول به کار شود. کم گرفتاری داشتم، حالا باید به فکر ناهار و شام وجیهالله هم میبودم! رجب دلِ خوشی از ناپدری و برادرانش نداشت، از همهی آنها بدش میآمد؛ ولی بهخاطر مادرش حرفی نزد و قبول کرد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷