eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
یهودیان صهیونیسم بنیان گذاران عرفانهای کاذب هر فکر و عمل پلیدی که در قالب یک شرکت، یا یک سیستم هدف مند و منظم در عرصه ی جهان مشغول به فعالیت بوده، محال است، یک فرد یهودی رئیس آن شرکت نباشد، و یا به طور مخفیانه از طرف جامعه یهودیان حمایت نشود. بنیان گذار فرقه ی شیطان پرستی یک یهودی از خاندان لوی به نام آنتوان لوی است، شیطان پرستی یک مکتب کاملا منحرف، با قدرت جذب کنندگی بسیار بالا در بین جوانان، هدیه ای از طرف یهودیان به عالم می باشد. آنان که آقایی جهان را در سر می پروراند، تنها مانع را در مقابل خویش، ادیان آسمانی و تمام عقاید پاکی که جهان را به صلح و آرامش، و دعوت به خویشتن داری در مقابل گناهان می کند دیدند. پس عزم را جزم کرده، تا با آوردن مکتبی به ظاهر زیبا و فریبنده، بر روی نقاط ضعف انسانها اثر گذاشته و آنها را از دست انسانیت رهایی بخشیده و خویش را راهبر و مرشد آنها معرفی کنند 🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل دهم: آقای معلم قسمت دوم چند روزی از صحبت ما گذشت. نشسته بودیم سر سفره شام که علی خبر شهادت پسر یکی از فامیل‌ها را داد و نامه‌ای را که برای پدرش نوشته بود، خواند: «پدر عزیزم! مرا ببخش که بدون اجازه شما رفتم جبهه؛ ولی این را بدان به سن تکلیف رسیده بودم و امام خمینی تکلیف جهاد را بر عهده ما گذاشته بود...» کلی حرف‌های زیبا و عاشقانه خطاب به پدر و مادرش نوشته بود. علی با شور و هیجان نامه را می‌خواند. خیال می‌کرد پدرش این‌ها را بشنود، دلش نرم می‌شود. رجب غذایش را تمام کرد، از پای سفره بلند شد و رفت به تماشای اخبار نشست. علی کنار سفره وا رفت. چشمک زدم، که عیب ندارد، امیدت به خدا باشد. خم شد طرف من و گفت: «مامان خانوم! گفتی کمکم می‌کنی، حالا وقتشه.» گفتم: «تا آخر شب صبر کن.» خواب رجب سنگین شد. به علی گفتم: «علی جان! مگه شما معلم نهضت نیستی؟! به بابات میگیم قراره اردو بری و چند روزی تهران نیستی. باقیش هم خدا درست می‌کنه. منم از فردا تو گوش بابات می‌خونم داری میری اردو و حواسش باشه.» گل از گلش شکفت. دست و صورتم را بوسید. می‌خندیدم، اما دلم داشت زار می‌زد برای آن روزی که رجب متوجه شود. هر روز از اردوی علی برای رجب می‌گفتم. واکنش خاصی نشان نمی‌داد. دو سه روز بعد علی را صدا زد و درباره اردوی مدرسه پرسید. هرچه می‌گفت، علی سرش را تکان می‌داد و با بله و نه جواب می‌داد. رجب کلافه شد و گفت: «زبون نداری؟! خیلی خب! پاشو برو. یه هفته بیشتر نشه.» فامیل‌های رجب از شهرستان آمده بودند. مشغول ریختن چای بودم که علی با عجله وارد خانه شد. چشمش که به میهمان‌ها افتاد، جلوی در ایستاد. با دست به من اشاره کرد که: «وقت اعزامه، من رفتم.» از ترس رجب دنبالش نرفتم. آن‌قدر هول بود و عجله داشت که با دمپایی رفت! ماندم خانه و دلم را به بدرقه‌اش فرستادم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 !! 🌷صحبت از شكار تانك‌های دشمن بود و هركس در غياب آر.پی.جی‌زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعريف می‌کرد. يكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه می‌گيرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همه‌ی قفل و بندهايش را از هم سوا می‌كند و مثل شبيخوان مغازه‌های لوازم و وسايل يدكی می‌چيند!» كنارش ديگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار يك پرنده، چنان خال زير گلوی تانك را نشانه می‌گيرد كه... 🌷که فقط سرش را از بدن جدا می‌كند در حالی‌كه بقيه‌ی بدنش سالم است!!» و سومی كه تا اين زمان فرصت زيادی برای پيدا كردن كلمات مناسب پيدا كرده بود، گفت: «اين كه چيزی نيست، شكارچی ما هنوز شليك نكرده، تانك‌های دشمن به احترام آر.پی‌جی‌اش كلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تكان می‌دهند و خودشان به استقبالش می‌آيند...!!!» 📚 کتاب "فرهنگ جبهه" (شوخی طبعی‌ها) - صفحه ۴۷ ❌️❌️ جریان زندگی در جبهه جریان داشت. 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل دهم: آقای معلم قسمت سوم علی مرتب نامه می‌فرستاد و من هم جوابش را می‌دادم. کنار اسمش یک جان می‌نوشتم و هزار بار از دوری‌اش جان می‌دادم. از اینکه بعد از رفتنش چه بر من گذشته یک کلمه هم نمی‌نوشتم. می‌گفتم: «پسرم! خیالت راحت، نگران من نباش! بابات منو اذیت نمی‌کنه، با نبودنت کنار اومده...» فقط خدا می‌دانست همین چهار خط دروغ را با چه مصیبتی مخفیانه می‌نوشتم و برای علی می‌فرستادم. یکی از نامه‌ها برگشت خورد و به دست رجب رسید. نامه را پرت کرد طرف من و گفت: «با همین حرفای عاشقونه بچه‌ی منو فرستادی جلوی گلوله؟! علی جان! علی جان! درد و علی جان!» در جوابش گفتم: «می‌دونی چرا نوشتم علی جان؟! هروقت با عشق میگم علی جان، شیطون یه قدم ازم دور میشه.» کار هر روز ما همین بود؛ بحث و دعوا. بعد از شش ماه علی به خانه برگشت. بال درآوردم و دور پسرم چرخیدم. اسپند برایش دود کردم، قربان‌صدقه‌اش رفتم. رجب هم انگار یوسف گم‌شده‌اش را پیدا کرده بود، سر از پا نمی‌شناخت. علی را بغل گرفت و به سینه‌اش چسباند. دلم برایش سوخت. گفت: «علی جان! دیگه بهت نمیگم نرو. پسرم! یواشکی نرو.» علی نشست و برایم از روز اعزام تعریف کرد: «مسئول پایگاه مقداد اعلام کرد اعزام کنسله. راه برگشت نداشتم؛ چون اگه بابا می‌فهمید، معلوم نبود چه اتفاقی میوفته. تا صبح توی خیابونای تهران راه رفتم. گیج خواب بودم؛ مثل بی‌خانمان‌ها کنار خیابون خوابم برد. صبح خودم رو به راه آهن رسوندم و رفتم منطقه.» علی بعد از چند روز همراه دوستانش به مشهد رفت؛ زیارت امام رضا (علیه‌السلام). طبق قولی که داده بود، محرم برای مداحی هیئت برگشت تهران. وسط حیاط مسجد ایستادم. علی شال مشکی عزا را روی سرش انداخته بود. به طرفم آمد و گفت: «مامان خانوم! التماس دعا داریم. سیستم صوت هیئت خرابه. یا علی بگو و یه کمکی برای ما جمع کن.» به همه رو زدم، اما پول زیادی جمع نشد. به علی گفتم: «بریم پیش شوهرخاله‌ت، آقای ایمانی، دست به خیره.» سوار موتور شدیم. بچه‌ی همسایه جیغ و داد راه انداخت که منم ببرید. چهار پنج ساله بود و هم اسم امیرم. با اجازه مادرش روی باک موتور نشست و همراه ما آمد. در مسیر یک‌دفعه علی سرش را برای چند ثانیه پایین انداخت و چشمانش را بست. موتور داشت راه خودش را می‌رفت. ترسیدم، داد زدم: «علی! چی‌کار می‌کنی مادر! الان تصادف می‌کنیم. چرا چشمات رو بستی؟» - مامان خانوم! بذار از کنار این دختر دبیرستانی‌ها رد بشیم، باز می‌کنم. نمی‌خوام چشمم بهشون بیفته. - قربون چشم پاکت برم. درد و بلات به سرم مادر! مراقب امانت مردم باش که جلوت نشسته. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا