eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 رفته بود؛امّا خانه پر از او بود. به هر جا نگاه می کردم؛می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت:" سالار شدی برای این روز ها!" گفته بود دو سه روزه بر می گردم. امّا حالا برای او و من،همه پرده ها کنار رفته و می دانستم سالهاست منتظر رسیدن همین دو سه روز است. از همان روز که می گفت:" همه کار من به زینبِ حسین گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی." عقربه ها ساعت ۹ را نشان می دادند. یعنی وقت پرواز تهران به دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم بابا حسین افتاده بود با این پیامک:خداحافظ..... https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 (۱) معتقدم فقط پنجاه سال عمر نیاز است تا پزشک وقتش را صرف درس خواندن و کسب تجربه کند تا کارکشته شود. چرا که یک دانشجوی پزشکی پس از دیپلم، سربازی، دوره دستیاری و تخصص وقتی کارش را تازه شروع می کند سن تقریبی او به چهل می رسد. تازه پزشک بعد از چندین ده سال کار مداوم باتجربه می شود. لذا آرزو دارم خداوند عمر پزشکان را دویست سال قرار دهد تا لااقل صدسال دوم را به مداوای مریض بپردازند. طبیب چون از مرگ و میر انسان جلوگیری می کند به گونه ای به آن ها عمر دوباره می بخشد و این یعنی معنای واقعی خلیفه الهی بودن انسان بر روی زمین. 📌 برشی از کتاب (۲) مرد میان سالی که برای مداوا از چهل کیلومتری بندر لنگه آمده بود، بعد از عمل چشم آمد برای خداحافظی. روز بعد که وارد محوطه مریض خانه شدم، دوباره او را دیدم که توی محوطه می پلکد. تعجب کردم و نگرانش شدم. صدایش کردم: _ پدرجان! مشکلی پیش آمده؟ شرمنده شد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. _چیزی شده؟ مشکلی هست بگین. سرش را بالا گرفت: _شرمنده آقای دکتر! پول برگشت به محلم رو ندارم! تنم سرد شد. گفتم:« مگه کرایه ات تا ولایت چه قدره؟» _سه تومان آقای دکتر. _مگه پدرجان دزدی چیزی، زده بهت که سه تومان نداری؟ لبخند زد: _نه آقای دکتر! همه رو دادم حسابداری مریض خونه. _آخه چرا؟! برای چی؟ کی همه پولات رو گرفت... چرا همه پولات رو دادی؟ _واللّه به آقای دکتر گفتم: چند می شه آقای دکتر؟ گفت: چند داری؟ _منم همه دارایی ام پنجاه تومان بود و به دکتر گفتم. دکتر هم نوشت پنجاه تومان ازم بگیرن. هم ناراحت بودم از اذیت شدن مریض و هم متعجب شده بودم از سادگی و صداقت عجیب مریض میان سال بندری. برایش توضیح دادم که قصه چیست و تند پرستار را صدا زدم و گفتم:« تمام پول این بنده ی خدا را پس بدهید.» ➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📚 (۱) رضا كه شهيد شد، محمد آمد من را گرفت توي بغلش. مثل زن ها گريه مي كرد. حق داشت؛ دومين برادرش بود كه از دست مي داد. حاج آقا كه آن حال محمد را ديد، آمد جلو گفت: بلند شو بابا، زانوي غم بغل نگيريد و بنشينيد زمين! الان وقت كاره. 📚 برشی از کتاب (۲) حاج آقا طرفدار سرسخت خانم ها بود. مي گفت در طول تاريخ به خانم ها ظلم شده است. وقتي انقلاب شد به من مي گفت: قدر خودتون رو بدونيد. شما مي تونيد توي اين انقلاب شخصيت خودتون رو پيدا كنيد. 📚 برشی از کتاب (۳) بعد از رحلت حاج آقا رفتم دكتر، گفتم: آقاي دكتر، جگرم مي سوزه، آتش مي گيرم، حالت گريه دارم، ناله مي كنم، اما ديگه اشكم نمياد، چشم هايم خشك شدند. دكتر گفت: حاج خانم، مگه چشم تو درياست؟! https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 (۱) پروفسور سری درون پرونده برد و صفحات آن را ورق زد و بدون آنکه نیم نگاهی به چشم های گود افتاده آن مریض بیچاره کند، سری تکان داد و گفت: حالا که تو را کشته اند، آمده ای آلمان پیش من؟ یه مشت بی سواد[...!] بعد هم مدارک پزشکی او را روی شیشه میز لوکس و چشم نواز خویش سُر داد و گفت: متأسفم! جوانک نحیف که سرطان، چون اختاپوسی بر تار و پود وجود او چنگ انداخته بود، انتظار چنین برخوردی از پزشک هموطن خود نداشت. مدارک را برداشت و گفت: من شش ماه پیش وقت گرفته، کلی خرج کرده ام و با این وضع اسف بار رنج سفر را بر خود هموار کرده ام؛ اما حالا می بینم پیش کسی آمده ام که پروفسور شده، اما متأسفانه الفبای ارتباط با مریض خود را نمی داند. از این حرف چنان شوکه شد که بی اختیار از جا جست. آقا حرف دهنت را بفهم... فکر کرده ای سرِ جالیز آمده ای؟ مرد این پا و آن پا کرد. با یک آدم تحصیل کرده چه بگوید؟ بی سواد نیست که حرف نفهمد! اولا سلام کردم؛ جواب نگفتی. ثانیا نیم ساعت است با این حالِ زار سرپا ایستاده ام؛ تعارف نکردی بنشینم. ثالثا به همکاران خود اهانت کردی و آنها را بی سواد خواندی. رابعا پرونده را به دستم ندادی. سُر دادی روی میز. و سرانجام از زندگی ناامیدم کردی. حیف که پروفسور شده ای، اما... 📌 برشی از کتاب (۲) کسی در منصب ریاست جمهوری، کنار میزی نه چندان شیک، سجاده ای گسترده بود و نماز می خواند. یکی دو نفر هم به او اقتدا کرده بودند. وقتی سر به سجده می گذاشت، حس نمی کرد که رئیس جمهور یک سرزمین پهناور است. خود را بنده کوچک خدا می شمرد. میز، او را بزرگ و معتبر نکرده بود. او به میزش اعتبار بخشیده بود. وقتی هم که آن بمب قوی منفجر شد، و او به شهادت رسید، آن میز نیز سوخت و ذغال شد. میز از این وفادارتر دیده اید؟ *** راستی میزها چه گوناگونند و آدم ها چه عجیب و متفاوت! با این همه تفاوت و تنوع؛ شما فکر می کنید میزها عجیب ترند یا آدم ها؟ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 (۱) تازه یادم افتاد در آن چند دقیقه ای که با سپیده راه می رفتم یک کلمه هم حرف نزده ام. رنگش کمی پریده بود. چشم های خسته و گودافتاده اش هم چنان دنبال یک جواب قانع کننده از طرف من بودند:" تو اداره، یه پروژه ی مهم به من و شاهرخ داده ن. این اولین کارمونه، خیلی ذهنم رو مشغول کرده." سپیده سکوت کرده بود و منتظر بود بازهم تعریف کنم. ماجرای رفتنم به دانشگاه برای مشورت با دکتر فرزین را تعریف کردم و این که نتوانستم پیدایش کنم و در دانشگاه پرنده هم پر نمی زده. انگار خیالش راحت شده بود. می دانست هروقت شروع به صحبت بکنم هم حال و هوایم بهتر می شود، هم حالا حالاها کوتاه نمی آیم. او هم از صبح تا حالا با کسی حرف نزده بود. لبخند زد و گفت:" الان فرصت خوبیه خودت رو ثابت کنی." _ تردید دارم. می ترسم نتونم. یعنی تو می گی قبول کنم؟ رو برگرداند طرفم و چشم هایش را درشت کرد و گفت:" خب معلومه." 📌 برشی از کتاب (۲) در حین صحبت دکتر، سر تکان می دادم و سعی می کردم حرف هایش را این طوری تایید کنم. ادامه داد:" هر کی الان وارد این شرکت بشه برد کرده. من هم تو رو می شناسم. تو جشن دامادی ت بودم. مثل برادر کوچیکم می مونی. دوست دارم این شانس رو بهت بدم که از این موقعیت استفاده کنی." دکتر خودش را عقب کشید و با ابروهای بالا انداخته ادامه داد:" البته به نفع من هم هست. تو این دوره و زمونه نمی شه به هر کسی اعتماد کرد. من آدم با جَنَم از کجا گیر بیارم؟" با تعجب گفتم:" یعنی منظورتون اینه که بیام تو شرکت شما کار کنم؟" فکر کردم و ادامه دادم:" پس کارم، پروژه م چی می شه؟ مهندس حقیقی..." _ تو همیشه زرنگ بودی، الان هم باید زرنگ باشی. اون پروژه با تو یا بی تو راه خودش رو ادامه می ده و جلو می ره. چیزی که مهمه اینه که تو بتونی از موقعیت هایی که اطرافت پیش اومده استفاده کنی. 📌 برشی از کتاب (۳) کتم را پوشیدم و به سرعت خودم را به پشت اتاق سردار رحیمی رساندم. فکرم هزار راه می رفت. برای هر برخوردی آماده بودم. یاد حرف های سردار در اولین جلسه ی پروژه افتادم، همان روز که مهندس صفایی مراحل طراحی موشک ای ام یک را در جلسه توضیح می داد. سردار با وجود مخالفت های مهندس صفایی و تیمش چه اعتمادی کرد که بخش به این مهمی را به ما سپرد. آهسته سلام کردم و وارد شدم. دونفری حرف هایشان را با هم زده بودند. مهندس حقیقی خلاصه و مختصر حرف هایشان را برایم گفت. مهندس از یک طرف نمی خواست پول اضافی خرج کند و برای کاری که سر و تهش معلوم نیست پول محدود پروژه ی ای ام یک را هدر بدهد و از طرفی دوست نداشت من و سایر تازه واردهایی که چندماهی بود مشغول کار روی این پروژه بودیم سرخورده شویم. شاید منتظر حرف زدن من بودند. اگر از سردار مهلت می خواستم، حتما رویم را زمین نمی انداخت. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✂️ (۱) اسدالله عَلَم در خاطرات 30 بهمن 1348 نوشته است: امروز بعدازظهر که به حضور شاه رفتم، وسط کار ماساژ و حمام بودند. دو ساعتی با هم صحبت کردیم. عرض کردم به نظر من ایشان هم در ورزش و هم در فعالیت های شبانه{!} افراط می کنند...! به تذکرم خندید... . بار دیگر پیشنهاد کردم به حد کافی خارج از مملکت بوده ایم و اکنون بهتر است برگردیم. مثل این {بود} که دنیا را بر سرش خراب کرده باشم! اما وظیفه من ایجاب می کند که به اطلاع برسانم که پادشاه ایران نمی تواند 45 روز را خارج از وطنش و صرفا بابت استراحت و سرگرمی بگذراند. مردم این چیزها را تحمل نمی کنند. این ها مربوط به دورانی است که قیمت برخی اقلام سه برابر شده بوده است. عَلَم در خاطرات روزهای بعد خود، ضمن تشریح سفر به ژنو که صرفا به منظور معاینه چشم هایش صورت گرفته بود، نوشته است: از تهران خبرهای بد می رسد، بلیط اتوبوس ها ناگهان سه برابر شده است که باعث اعتراض شدید مردم شده: دانشجویان از حاضرشدن سر کلاس ها خودداری کرده اند و چند اتوبوس را آتش زده اند. آن ها از حمایت مردم برخوردارند و تظاهراتشان رو به تشدید... . ✂️ برشی از کتاب (۲) بر اساس نتایجی که پایگاه استنادی اسکوپوس(Scopus)، منتشر کرده است تعداد مدارک علمی ثبت شده از جمهوری اسلامی ایران در سال 1996 برابر با 842 مورد بوده و در سال 2017، تعداد مدارک و مستندات علمی کشور به رقم 54388 مورد افزایش یافته است و نسبت به سال 1996 رشد 64.59 برابری را نشان می‌دهد و در این سال، جایگاه ایران در دنیا، به رتبه 16 ارتقاء یافته است. ذکر این نکته لازم است که به گزارش دو پایگاه معتبر علمی « New Scientist» و«Science Metrix»، جمهوری اسلامی ایران با نرخ رشد 11 برابر متوسط جهانی، رتبه نخست رشد علمی را در بین سال‌های 1980-2009 دارا بوده است. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• مصعب به خاخام دقیق شد. ناگهان او را به یاد آورد و به سمت خاخام رفت:" ممکن است مرا نشناسی، سال ها از آن زمان گذشته... من پسر عمیر هستم که با کاروان ما از حبشه به حجازآمدی." _ها!... شناختم... کودکان چه زود بزرگ می شوند! یهودیان خندیدند. مصعب سریع جواب داد:" و بزرگان چه زودتر کودک می شوند!" این بار مسلمانان خندیدند. مصعب بلند و رو به همه ادامه داد :" چگونه است که از دیرباز یهودیان از تمام بلاد به امید ظهور پیامبر خاتم، به یثرب می آمدند اما اکنون که پیامبر، خود به یثرب آمده او را انکار می کنند؟" _چنین است که میگویی اما محمد آن پیامبر نیست. مصعب رو به یهودیان کرد:" کدام یک از آن نشانه هایی که در تورات و انجیل به آن اشاره کرده اند در محمد نیست؟" https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 (۱) پروفسور سری درون پرونده برد و صفحات آن را ورق زد و بدون آنکه نیم نگاهی به چشم های گود افتاده آن مریض بیچاره کند، سری تکان داد و گفت: حالا که تو را کشته اند، آمده ای آلمان پیش من؟ یه مشت بی سواد[...!] بعد هم مدارک پزشکی او را روی شیشه میز لوکس و چشم نواز خویش سُر داد و گفت: متأسفم! جوانک نحیف که سرطان، چون اختاپوسی بر تار و پود وجود او چنگ انداخته بود، انتظار چنین برخوردی از پزشک هموطن خود نداشت. مدارک را برداشت و گفت: من شش ماه پیش وقت گرفته، کلی خرج کرده ام و با این وضع اسف بار رنج سفر را بر خود هموار کرده ام؛ اما حالا می بینم پیش کسی آمده ام که پروفسور شده، اما متأسفانه الفبای ارتباط با مریض خود را نمی داند. از این حرف چنان شوکه شد که بی اختیار از جا جست. آقا حرف دهنت را بفهم... فکر کرده ای سرِ جالیز آمده ای؟ مرد این پا و آن پا کرد. با یک آدم تحصیل کرده چه بگوید؟ بی سواد نیست که حرف نفهمد! اولا سلام کردم؛ جواب نگفتی. ثانیا نیم ساعت است با این حالِ زار سرپا ایستاده ام؛ تعارف نکردی بنشینم. ثالثا به همکاران خود اهانت کردی و آنها را بی سواد خواندی. رابعا پرونده را به دستم ندادی. سُر دادی روی میز. و سرانجام از زندگی ناامیدم کردی. حیف که پروفسور شده ای، اما... 📌 برشی از کتاب (۲) کسی در منصب ریاست جمهوری، کنار میزی نه چندان شیک، سجاده ای گسترده بود و نماز می خواند. یکی دو نفر هم به او اقتدا کرده بودند. وقتی سر به سجده می گذاشت، حس نمی کرد که رئیس جمهور یک سرزمین پهناور است. خود را بنده کوچک خدا می شمرد. میز، او را بزرگ و معتبر نکرده بود. او به میزش اعتبار بخشیده بود. وقتی هم که آن بمب قوی منفجر شد، و او به شهادت رسید، آن میز نیز سوخت و ذغال شد. میز از این وفادارتر دیده اید؟ *** راستی میزها چه گوناگونند و آدم ها چه عجیب و متفاوت! با این همه تفاوت و تنوع؛ شما فکر می کنید میزها عجیب ترند یا آدم ها؟ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✂️ (۱) در ابتدای ستون اول، سرگرد صیاد، در نفربر فرماندهی نشسته بود و زیر لب، دعای فرج را زمزمه می‌کرد... این ‌نخستین ‌بار بود که یک‌ کاروان قدرتمند نظامی با نیروهایی از سه ‌سازمان مختلف به جنگ می‌رفت. طبیعی است که سازماندهی و هماهنگی این‌ نیروهای ظاهراً ناهمگون در کوهستان، هنر بزرگی بود که تنها از صیاد ساخته بود... آنان آن ‌روز به‌راحتی توانستند تا نزدیکی‌های شهر پیش بروند. ✂️ برشی از کتاب (۲) وقتی که بنی‌صدر گمان می‌کرد همۀ درها را به روی صیاد شیرازی بسته است تا او نتواند در جنگ دخالتی داشته باشد، او از در دیگری وارد شد که روح بنی‌صدر و مشاورانش هم خبردار نشد! ...به‌زودی اتاق جنگ در یکی از ساختمان‌های خیابان پاسداران، تشکیل شد و برای تعدادی از نیروهای سپاه، دورۀ یک‌ماهۀ آموزش نقشه‌خوانی و مسائل مربوط به شناسایی و طرح و عملیات توسط تعدادی از اساتید ارتشی برقرار شد. در کنار این، بیشتر وقت صیاد به طرح و بررسی عملیاتی بود تا بتوانند آبادان را از محاصره دربیاورند. این فرمان امام بود... . ✂️ برشی از کتاب (۳) پایان جنگ برای علی صیاد شیرازی، آغاز خیزش به سوی دنیا به بهانۀ زندگی نبود. مگر از منظر یک ‌مؤمن، تمام لحظات تلخ و شیرین جنگ، مملو از جلوه‌های زندگی نبود که اکنون برای جبران عقب‌ماندگی‌های آن، دست از پا نشناسد! او مانند دیگر رزمندگان مؤمن، به عهدی که با خدای خود بسته بود، صادق بود و در انتظار آن ‌روز موعود، سر از پا نمی‌شناخت. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
جامعهٔ جهانی پرتجربهٔ امروز، منتظر است؛ منتظر نظامی نو، بی‌کم‌وکاست، آرامش‌آفرین، زندگی‌ساز. این جامعه، دنیایی را تمنّا می‌کند که بزرگان و معصومان (ع) برای ما ترسیم کرده‌اند. برای رسیدن به حقایق عالم، باید تن به سفر داد. این کتاب، سفری است از دل تاریخ تا آینده‌ای که تمام پیروان ادیان الهی، تمنّایش می‌کنند. ✂️ کربلا و انتظار، شیعه را پرتوان، از پیچ و خم تاریخ عبور دادند. اما بدون انتظار، از عاشورا تنها یک تراژدی باقی می ماند که باید با نگاه به گذشته بر این فاجعه ی غم بار گریست و ثواب برد؛ اما انگاره ی انتظار، عاشورا را به حماسه ای تبدیل کرد که ضمن گریستن بر آن، باید غیظ و غیرت خود را برای روزگار ظهور متراکم و آماده نگه داشت. خط ائمه این بود که از کربلا تا ظهور راهی روشن و روش مند رسم کنند که آن حمیت و غیرت و حرارت را از مسیر آن راه انتقال دهند. این عامل زندگی و زنده ماندن شیعیان در تاریخ، باعث شده که شیعه از همه ی مکاتب بالاتر باشد؛ آن هم در زمانی که بشر هنوز به مفهوم فلسفه ی تاریخ پی نبرده بود. این اندیشه به شیعه آن چنان گستره ی نگاه تاریخی داد که بیش از یک هزار سال از نظریه پردازان امروزی جلوتر بود و خود را پیش تر از همه می دید. برای کسانی چون سلفیان، ظهور همه ی دین در گذشته است و آنان در پی بازیافت آن اند؛ برای شیعه اما، ظهور همه گیر دین در آینده است که باید هستی بیابد. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✂️ (۱) یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه‌جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی می‌رفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف‌های نورا… نورا خیره به آسمان، داشت ستاره‌های بی‌شمار را می‌کاوید. – یک‌شب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستاره‌های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره‌ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت:" کیمیا را عرضه کن!" جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:" کدام کیمیا؟" می‌دانست وقتی نورا زبان باز می‌کند، شنونده که عاقل باشد، می‌فهمد این زبان وصل به سینه‌ای‌ست مطمئن و پر از دانش. نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود. – بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد! ✂️ برشی از کتاب (۲) رو به حاضران کرد و گفت:" آیا امام نباید همان صفات ابراهیمِ نبی را دارا باشد و از پدر و مادری باایمان متولد شده باشد؟ آیا نباید پرهیزکارترین مردمان باشد؟ آیا نباید حکیم و صبور و شجاع و حلیم باشد؟ آیا نباید آگاه به اسرار الهی و تدبیرگر امور مردم باشد؟ آیا نباید از گذشته و آینده آگاه باشد؟ حالا به من بگویید، امیرمومنان با آن همه افتخارات و صفات به امامت سزاوارتر است یا کسی که پس از چهل سال بت پرستی اظهار اسلام کرده؟" https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
📚 همان بار اولی که دادمت دست پدرت علی، تو هم چشمانت باز بود، هم دستانت را تکان می دادی. مثل نوزاد یک روزه نبودی، این را همه می گفتند، اما علی علیه السلام تو را مثل آنکه اولین بار است پدر می شود به آغوش کشید. اول دل سیر نگاهت کرد، در صورت تو چه دید که لبخند ابتدائیش شد اشکی که چکید بر صورت آسمانیت؟ بغض کردم و لب گزیدم. دستان کوچکت را میان دستان پهلوانیش گرفته بود و آرام آرام، انگشتانت را نوازش می کرد که دومین قطره اشکش هم چکید. بغض من هم سر باز کرد. دستانت را بالا آورد و بر لب گذاشت و اشک ها بر صورت او و دستان تو جاری شد. همه جای دستت را بوسید. انگشتانت، بازوانت، من به هق هق افتادم: - آقای من، سرورم... فرزندم، طفلت را چه شده؟ صورت پر اشک ش را از صورت تو بالا آورد و حال مرا که دید گریه اش پرصدا شد: - دستانش را قطع می کنند! یک لحظه دنیایم تمام شد. مبهوت شدم؛ خدا تو را به من نداده بود که غصه ات را بخورم، داده بود تا غصه از دل پدرت امیرالمؤمنین برداری. پس چه می گفتند؟ قرار بود چه بشود؟ - برای چه آقا؟ نگاه از تو به حسین انداخت و صورت مظلومش: - برای دفاع از حسین! نوری بر دلم تابید. برای دفاع از حسین علیه السلام. همان نور اما به اشک نشست! دفاع از حسینم؟ مگر حسینم را چه می شود؟ وای بر من. چه کسی متعرض او می شود؟ سر برگرداندم سمت مولایم: - حسینم سر به سلامت دارد، اگر عباسم برایش فدا شود؟ آرزویم بود که بگوید یک تار موی حسین هم آسیبی نمی بیند تا من بگویم: هزار عباسم فدای حسین! من در دنیا همین یک آرزو را داشتم که کاش به این دنیا نمی آمدم تا آرزویم را بی ثمر ببینم. پدرت همان جا شروع کرد به خواندن روضه: - سقا به مشک آب برای حرم نداشت... و دیگر برای من هیچ آبی نه لذت بخش بود و نه رفع عطشم را می کرد. عطش و آب شده بود قاتل من! - سر بشکسته، دو دیده ی خون، روی گلگون و صورت نیلی سر گذاشتم بر زمین تا صدای ناله ام را زمین بشنود و بر غربت حسینم، همراه من گریه کند! تا ببلعد دشمنانی که ساقی را پیمانه شکستند و سبویش را هم - دستانش... مقابل اشک حسین علیه السلام، قامت راست کردم و دیگر اشکی نریختم. اشک حسین علیه السلام را با دستانم زدودم و لب زدم: - فدای سرت حسینم. دو چشم و دو دست و سرش فدای سرت... ولی وقتی پرسیدم از مولایم: - حسینم سلامت می ماند؟ و پدرت سیل اشکش جاری شد... دیگر نتوانستم نفس بکشم جز اینکه ناله زدم: ‌وای حسینم... https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋